61.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #گزارش_تصویری
غوغای محله نارمک شمالی در حمایت از خط مقدم مقاومت
و هیچ مالی کم یا زیاد (در راه خدا) انفاق نکنند و هیچ قدمی برداشته نشود جز آنکه در نامه عمل آنها نوشته شود تا خداوند بسیار بهتر از آنچه کردند اجر به آنها عطا فرماید. ( سوره توبه آیه ۱۲۱)
#فرجام
#پارک_احدزاده
#راه_نصرالله
#پویش_بازاریاری
#ایران_همدل
@sepahsalarbanooo🌹🕊
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
﷽
كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللهِ وَ كُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْياكُمْ ثُمَّ يُميتُكُمْ ثُمَّ يُحْييكُمْ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ
چگونه به خداوند كفر ميورزيد؟ در حالى كه شما مردگان [و اجسام بىروحى] بوديد و او به شما زندگى بخشيد؛ سپس شما را مىميراند؛ و بار ديگر شما را زنده مىكند؛ سپس به سوى او بازگردانده مىشويد؟!
آیه ۲۸/#سوره بقره📝
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
didar-dar-meh-ali.mp3
12.31M
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/ تشرف در مه...
یاصاحب الزمان ادرکنی
یاصاحب الزمان اغثنی....
#استاد_عالی🎙
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
خانوادههای خانم زهرا حسنی و دکتر محمد صالحه که از شهدای حادثه هواپیمای اوکراینی بودن، تمام زیورآلات متعلق به این زوج شهید رو برای کمک به مردم لبنان، اهدا کردند.
پ.ن: احسنت به بازماندگان محترم این دو شهید که باعث شدند باز هم دعای خیر بیشتری به این دو عزیز برسه و آنها رو هم سهیم کردند.
#ایران_همدل🇮🇷🇵🇸🇱🇧
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
ما دو پیاله ایم که لبریز باده ایم
این دو پیاله را به ملک هم نداده ایم
تا وقت میکنیم حسینیه می رویم
ما سالهاست شیعه ی گریان جاده ایم
با هر سلام صبح به آقای بی کفن
انگار روبروی حرم ایستاده ایم
با رعیتی خانه ی ارباب با وفا
احساس میکنیم که ارباب زاده ایم
شکر خدا که نان شب ما حسین شد
ممنون لطف مادر این خانواده ایم
بال ملائک است که ما را میاورد
یعنی سواره ایم اگرچه پیاده ایم
داریم با حسین حسین پیر میشویم
خوشحال از این جوانی از دست داده ایم...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 آه از غمی که تازه شود با غم دگر... #قسمت_اول پیش از اینها لاذقیه سوریه به همه مردم لبخند میزد شه
💠 آه از غمی که تازه شود با غم دگر...
#قسمت_دوم
محمد پورهنگ طلبه بود طلبه ای جوان، اما چهره و شناخته شده در آن طرف مرزها، جایی در میان خانه های کشور جنگ زده سوریه.
طلبه ای که آرزویش بود یکی باشد مثل شهید اندرزگو؛ مثل او جوان و فعال.
مبلغی که دوست داشت همراهی تمام و کمال خانواده اش را هم در این مسیر داشته باشد که داشت.
دوست داشت آخر و عاقبتش هم مثل شهید اندرزگو باشد؛ شهید شود که همین هم شد. از آن روزها و از آن آرزوها بیشتر از چند سال گذشته است و آرزو به واقعیت تبدیل شده است.
اما زندگی مشترک چهار سال و هفت ماهه زینب پاشاپور در کنار طلبه جوان با شهادت و ترور بیولوژیک به پایان نرسید؛ او هنوز هم با محمد پورهنگ با نوشته هایش، با حمایتهایش و با تفکراتش زندگی می کند...
حالا فاطمه و ریحانه چند ماهه آن روزها ۹-۱۰ ساله شده اند و با خاطرات پدرشان و هدیه هایی که مادرشان از طرف پدر برایشان میخرد بزرگ میشوند.
اما هرچه از پدر خاطرات محو و کمرنگی دارند دایی شان را به خوبی به خاطر دارند؛ کسی که از هزاران کیلومتر آن طرفتر و جایی که خودشان هم چند ماهی از روزهای کودکیشان را آنجا گذراندند با او تماس تصویری میگرفتند و برایش از شیرین کاریهایشان میگفتند.
اما هنوز ۵ سال نشده که دایی شان هم همسفر پدر شده است و آنها مانده اند و خاطراتی از دایی و پدری که روزهای جوانیشان را در شهرهای سوریه گذرانده و هوای آنجا را به هوای دفاع نفس کشیده اند....
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
يه عصر قشنگ
يه دل خوش
یه جمع صمیمی
آرزوى امروز من براى شما
عصرتون بخیر و شادی 🍎🍇
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
قبل از آخرین اعزام مادرش به او گفت: برای اربعین همه به کربلا میروند، تو داری به سوریه میروی؟
محمدحسن جواب داد: حضرت زینب (س) تنهاست؛ میروم تا تنها نباشد.
#وصیت_نامه:
مرا در قم دفن کنید تا در پناه بیبی فاطمه معصومه (س) که سالها جیرهخوارش بوده باشم. مقداری تربت سیدالشهدا (ع) و مقداری از تربت شهدای شلمچه را همراهم بگذارید. شاید مشمول شفاعت آنها شوم. همچنین دستمال مشکی اشکم که خدا قبول کند در روضههایم همراهم بوده آن را هم همراه بگذارید.
🕊سالروز شهادت ۸ آبانماه سال ۱۳۹۷/ اربعین حسینی در ریف سوریه
طلبه #شهید_محمدحسن_دهقانی
خادم حرم #حضرت_معصومه(س) و مدافع حرم #حضرت_زینب(س)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 شیخ «نعیم قاسم» دبیرکل حزبالله لبنان شد
حزبالله لبنان با صدور بیانیهای اعلام کرد، شورای رهبری حزب الله با انتخاب شیخ نعیم قاسم به عنوان دبیرکل جدید حزبالله موافقت کرد.
شیخ نعیم قاسم از سال ۱۹۹۱ معاون دبیرکل حزبالله بود و به همراه امام موسی صدر در تشکیل جنبش «امل» یا «حرکه المحرومین» و نیز در تأسیس حزبالله لبنان مشارکت داشت.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_شصت_و_نهم روضۀ روزهای زندگیام در زندان عامر، کاسۀ چشمانش را از گریه لبالب کرده
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_هفتاد
نمیخواستم به هیچکدام از پیامهایش جوابی بدهم، نمیتوانستم تلفنم را خاموش کنم مبادا مهدی بیشتر شک کند و فقط باید راه آزار و اذیتش را میبستم که شماره را مسدود کردم اما به چند ساعت نرسیده، با شمارهای دیگر پیام داد:
«دختر تو دیوونهای! من میگم میدونم اون یارو دیشب از کجا برگشته و دارم میبینم کِی از خونه رفته بیرون، بعد تو منو بلاک میکنی؟ من اگه بخوام همین الان میام تو خونه، پس کاری نکن که عصبی بشم.»
از اینهمه نزدیکیاش به زندگیام، قلبم تندتر از همیشه میزد و میترسیدم وارد خانه شود؛ بلافاصله تمام در و پنجرهها را قفل کردم و یک لحظه از زینب جدا نمیشدم که حاضر بودم هر بلایی سر خودم بیاید اما یک تار مو از سر امانت مهدی کم نشود.
نمیدانستم آدرس ما را از کجا پیدا کرده و دیگر از در و دیوار این خانه ناامن میترسیدم؛ با دهانی خشک از تشنگی و روزهداری فقط زیر لب آیتالکرسی میخواندم و تنها به فکرم رسید با نورالهدی تماس بگیرم.
چند روزی بود به هوای اضطراب سفر مهدی به سوریه و ماجرای حمله به سفارت ایران، با نورالهدی تماس نگرفته بودم که تا صدایم را شنید، خندید و سر به سرم گذاشت: «بَهبَه عروس خانم! بلاخره آقا داماد بهتون وقت داد یه زنگ به من بزنی؟»
اصلاً حوصله شوخی نداشتم و باید هرچه سریعتر جلوی جنون عامر را میگرفتم که بیمقدمه پرسیدم: «تو با عامر ارتباط داری؟»
از اینکه بعد از ماهها و پس از ازدواج با مهدی نام عامر را میبردم، خنده روی لحنش خشک شد و متحیر پرسید: «تو به عامر چیکار داری؟»
شاید ترسیده بود زندگی جدیدم خراب شود و خبر نداشت وحشت برادر دیوانهاش دوباره روی دلم آوار شده که مضطرب توضیح دادم: «از دیشب داره بهم پیام میده و تهدیدم میکنه که برم ببینمش...»
کلامم به آخر نرسیده، با تعجب سوال کرد: «مگه برگشته عراق؟»
از آماری که در مورد رفت و آمد مهدی میداد، مطمئن بودم نه تنها برگشته که حتی جایی همین نزدیکیها به کمینم نشسته است: «اون الان تو بغداده. حتی میدونه صبح مهدی چه ساعتی از خونه رفته بیرون. انگار همین اطراف خونه داره میچرخه.»
با هر کلمهای که میگفتم حیرت نورالهدی بیشتر میشد و شاید تنها او میتوانست نجاتم دهد که از پشت تلفن به دست و پایش افتادم: «تو رو خدا بهش زنگ بزن، باهاش حرف بزن، بگو دست از سر من برداره.»
از اضطرارم دل نورالهدی سوخته و کاری از دستش ساخته نبود که مردد جواب داد: «من خیلی وقته از عامر خبر ندارم. بعد از اینکه تو رو دیدم و گفتی ازش جدا شدی، باهاش تماس گرفتم و کلی با هم دعوا کردیم. از اون به بعد دیگه هیچ خبری ازش ندارم.»
اما نمیخواست ناامیدم کند و انگار او هم از دست عامر و بیعقلیهایش خسته بود که نفس بلندی کشید و با مهربانی دلداریام داد: «غصه نخور. همین الان بهش زنگ میزنم، باهاش صحبت میکنم دست از این دیوونهبازیها برداره.»
حالا تنها امیدم به نورالهدی بود تا بتواند شرّ عامر را از سرم کند و به یک ساعت نرسیده، امیدم ناامید شد که تماس گرفت و با ناراحتی خبر داد: «اول زنگ زدم جواب نداد، بعدم گوشی رو خاموش کرد.»
تنها تیری که برای مقابله با عامر در کمان فکرم داشتم، به سنگ خورده بود و نمیخواستم زینب متوجه اضطرابم شود که تمام اسباببازیهایش را میان اتاق ریخته بودم و بیشتر از اینکه او سرگرم شود، انگار خودم میخواستم از اینهمه وحشت فرار کنم.
با زوزه هر بادی که کمی در و پنجرهها را تکان میداد، از خیال عامر که میخواهد وارد خانه شود، وحشتزده از جا میپریدم و با صدای ترمز هر ماشین، قلبم از جا کنده میشد تا دقایقی مانده به افطار که مهدی به خانه برگشت و همین که سلام کرد، طمأنینۀ لحنش، دریای طوفانی دلم را به ساحل آرامش رساند.
حالا حداقل خیالم راحت بود مراقب من و زینب است و کسی نمیتواند به ما صدمه بزند اما او بیخبر از همهجا، همچنان میخواست حال دیشبم را جبران کند که برایم هدیهای آورده بود.
بعد از آغاز زندگی مشترکمان، اولین باری بود که با هدیه به خانه آمده و به گمانم خاطرۀ آخرین باری که برای فاطمه هدیه خریده بود، قلبش را آتش میزد که به روی من میخندید و یک قطره اشک، پنهانی گوشۀ چشمانش میغلطید.
زینب را در آغوشش گرفته بود و با مهربانی نگاهم میکرد تا هدیه را باز کنم اما من امروز طوری ترسیده بودم و حالم بهقدری به هم ریخته بود که با تشکری سرد و بیروح، بسته را روی مبل رها کردم و به بهانۀ چیدن سفره افطار به آشپزخانه رفتم.
نمیدانستم بین کابینتها دنبال چه میگردم و در هزارتوی ذهنم، حیران دردِ بیدرمان دیوانگی عامر بودم که دستی از پشت، بازویم را گرفت و همزمان کلام بامحبتش در گوشم نشست: «عزیزم از دست من دلخوری؟»
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
خوبه حداقل ما هم بالاخره یه کاری کردیم...
امروز توی مترو که بودم به دلیل شلوغی خط نشستم چون همزمان قطار کرج - تهران رسید و خیلی شلوغ شد.
بین راه هم شدیدا شلوغ تر میشه. گفتم برم صندلی بشینم با بعدی برم.
هنوز کامل ننشسته بودم یک دفعه ای آقایی که مقداری لکنت داشت اومد سمتم، حالا به حساب چادری که دارم... شروع کرد با من به جنگ حرف زدن.
یه لحظه موندم. وقتی کامل نشستم دیدم میگه پدر ایران رو در آوردید.
گفت الهی....
یک لحظه دلم لرزید گفتم میخواد منو نفرین کنه؟
یه مقدار دلم به حال خودم سوخت که من گناهی مرتکب نشدم چرا اینجوری میکنه...
گفت الهی آمریکا و اسرائیل ایرانو بزنند نابودش کنند....
من فقط سرمو تکون دادم و سکوت کردم....
خب بله گناهم اینه چادری که اسرائیل و دشمنان میخوان سرمون نباشه سرکردم.
امانت مادرمون رو باخودم می برم میارم.
چون شاید نمادی از حمایت از حزب الله هم محسوب میشه....
و حامی نظام و ولایت محسوب میشیم اکثرا....
برای همین یه جوری آمریکا و اسرائیل دشمنی میکنند...
برای اینکه دلمون نخواسته تن به ذلت بدیم و با هر دشمنی سازش کنیم...
نخواستیم و نمیخوایم تسلیم یه سگ هار بشیم.
و میدونم بازم بازم بازم مثل مادرمون زهرا بهمون اهانت می کنند....
چون ما هیچ وقت تسلیم یه رژیم جعلی نخواهیم شد....
و چادر ما خانما سلاحمون هست.
حتی وقتی که فتنه ۱۴۰۱ اتفاق افتاد....
ما همچنان باچادرمون مدافع وطنیم....
🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
خوبه حداقل ما هم بالاخره یه کاری کردیم... امروز توی مترو که بودم به دلیل شلوغی خط نشستم چون همزمان
البته میدونید یاد یه سری روحانی هایی که بی گناه ترور میشن افتادم، از بس ذهن و روان مردم رو با جنگ روانی و مجازی نابود کردن. برای همین منه چادری، آقای روحانی و آقایی که محاسن داره از دیدشون مقصریم چون اینو توی ذهن و روانشون کردند. البته یه سری مسئولین بی کفایت هم بی تقصیر نیستن....!
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خوار مغیلان غم مخور
#ارسالی_اعضا✉️
-----------------------------
اِن شاءالله ثابت قدم باشیم🌺
اللهم الرزقنا....
ناشناس پیام بده👇🌹
✉️daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
هر دفعه که چشممون به عدد هشت میافته، بهانهای میشه برای یادآوری و یاد امام رضا علیهالسلام....
امروز ١۴٠٣/٠٨/٠٨/ شب چهارشنبه❤️
۲۰:۰۸
السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا🕊
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
14-didar.mp3
4.85M
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/ اگر درمانده شدی به وصالش میرسی
استاد سیدحسین مومنی🎙
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
بر ما برسانید، دوایی لطفاً!
از غصه مریضیم، شفایی لطفاً!
در نسخهی ما جای دوا بنویسید
یک چای غلیظ کربلایی لطفا!
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 واکنش #حاج_قاسم به آهنگ زنگ یکی از حاضرین در جلسه
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
وقتی ما به حاج اصغر رسیدیم حال روحی خوشی نداشت. سیاهپوش رفیق عزیزتر از برادرش شده بود و زیاد با کسی حرف نمیزد. از بچهها شنیدیم که حاج اصغر رفاقت دیرینهای با شهید محمد پورهنگ داشته. از بچگی با هم بزرگ شده بودند و بعداً محمد پورهنگ شده بود داماد خانواده پاشاپور. یعنی شوهر خواهر حاج اصغر.
رابطه حاج اصغر و محمد پورهنگ از برادر نزدیکتر بود و داغ محمد از داغ برادر سنگینتر. اما حاجاصغر همانطور که با کسی در این باره حرف نمیزد گریه و عزاداری هم نمیکرد. حتی برای مراسم خاکسپاری و ختم شهید پورهنگ به ایران برنگشت که یگان در عملیات زمین نخورَد.
#روایت_خواهر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_هفتاد نمیخواستم به هیچکدام از پیامهایش جوابی بدهم، نمیتوانستم تلفنم را خ
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_یکم
به سمتش چرخیدم و در مقابل عشق پاشیده در چشمانش دلم از دست رفت؛ سد صبوریام شکست و تصمیم گرفتم همان لحظه همه چیز را برایش بگویم که در برابر غزل پُر احساس نگاهش، دوباره قافیه را باختم.
یک دستش روی بازویم مانده و هدیه را میان دست دیگرش رو به صورتم گرفته بود و با نرمی لحنش نجوا کرد: «من اینو به عشق تو خریدم! نمیخوای ببینی سلیقهام چطوره؟»
زینب را میان اتاق نشیمن مشغول کرده بود تا با من خلوت کند؛ انگار کلماتش پشت لبهایش مردد مانده بود که اشاره کرد همانجا کنج آشپزخانه بنشینم، کنارم به کاشیها تکیه کرد و همینکه شانهاش به شانهام خورد، حرف دلش را زد:
«من خیلی به تو بدهکارم عزیزم. میفهمم این روزهایی که با رفتارم اذیتت کردم، باعث شدم خاطرات تلخ گذشته بیشتر بیاد سراغت.»
سپس دستش را دور شانهام حلقه کرد و لحنش غرق عشق شد: «یادته بهت گفتم به محض اینکه یه ذره حالم بهتر بشه، احساس منو میبینی؟ دیشب که اونجوری تو بغلم از ترس میلرزیدی، فهمیدم چقدر اذیتت کردم! فهمیدم از وقتی وارد زندگیات شدم، به خاطر کم توجهیهای من، ترس همسر سابقت داره بیشتر عذابت میده و اینا همش تقصیر منه!»
از اینهمه محبت بیمنت و از اینکه حتی گناه نکرده را گردن میگرفت، زبانم بند آمد و قلب عاشق او تازه به حرف آمده بود: «برات جبران میکنم عزیزم! همه چیز، حتی بدرفتاری اون نامرد رو جبران میکنم! کاری میکنم بهترین لحظات زندگیات رو تجربه کنی و همه خاطرات تلخ گذشته فراموشت بشه!»
نگاهش به روبرو بود، همانطور که در حلقۀ دستانش بودم، سرش را به سرم تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد: «مگه یادم میره برای نجات زندگی من و آرامش بچم از زندگی خودت گذشتی؟ حالا باید خیلی بیمعرفت باشم اگه دنیا رو به پات نریزم!»
از حرارت گوشۀ پیشانیاش روی پیشانیام، حس میکردم تب عشقم به جانش افتاده و خبر نداشت من نه فقط برای زینب، همسریاش را پذیرفتم که سالها پیش عشق او در دلم جوانه زده بود اما نمیتوانستم مثل او بیریا تمام احساسم را عیان کنم که فقط بستۀ هدیه را از دستش گرفتم و او دست و پای دلش را گم کرد: «این هدیه در برابر محبتی که تو به من کردی، هیچه عزیزم!»
وحشت تهدیدهای عامر از دیشب مثل خوره، قلبم را آب کرده و با دلی که برایم نمانده بود به زحمت لبخندی نشانش دادم اما همین لبخند سردم کار دلش را ساخت که ناامید از به دست آوردن قلبم، دیگر حرفی نزد.
آهسته بسته هدیه را گشودم و او در انتظار واکنشی فقط نگاهم میکرد؛ برایم یک شیشه عطر خریده بود و همین که درش را باز کردم، رایحۀ ملیح و شیرینش فضا را پُر کرد.
به سمتش صورت چرخاندم تا به چند کلمه ساده هم که شده از محبتش تشکر کنم اما دیدم شبنم اشک روی چشمانش نَم زده و نمیخواست دلم بشکند که بلافاصله اشکهایش را با سرانگشتانش پاک کرد و حرف دلش را من زدم: «برای فاطمه همیشه عطر میخریدی؟»
از اینکه نام عشقش را برده بودم، قلب چشمانش شکست، عطر خنده از صورتش پرید و نمیخواست دل من دوباره بلرزد که گلویش از فرو خوردن بغضش، بالا و پایین رفت و حرف را به هوایی دیگر برد: «حالا بگو خوش سلیقه هستم یا نه؟»
کمی عطر به لباسم زدم و حقیقتاً عطر عجیبی بود که صادقانه اعترف کردم: «سلیقهات عالیه عزیزم!»
و همزمان صدای اذان مغرب خلوتمان را پُر کرد.
از روی خوشی که نشانش داده بودم، خطوط صورتش از خنده پُر شد و مثل اینکه جانی تازه گرفته باشد، با خوشزبانی پیشنهاد داد: «امشب افطار با من، تو برو نماز بخون من خودم همه چی رو آماده میکنم!»
فکر میکردم عاقلانهترین راه این است که همه چیز را به مهدی بگویم اما او امشب تمام دلش را برای من هدیه آورده بود که میترسیدم حرفی بزنم و اینهمه احساسش از دستم برود.
هرچه در چنته داشت خرج کرده بود تا سفرۀ افطار چند رنگی بچیند و تا من و زینب سر سفره نشستیم، سبد نان را هم آورد و دوباره شیرینزبانی کرد: «دیگه سلیقۀ ما مردها همینه! مجبوری خوشت بیاد.»
و ظاهراً شور انتقام ایران در دلش غوغا میکرد که میان خنده با کلماتش سینه سپر کرد: «حالا سلیقۀ ما مردهای ایرانی رو باید تو انتقام جمهوری اسلامی و حمله به اسرائیل ببینی که چه آشی براشون درست کردیم.»
ناباورانه نگاهش کردم و پرسیدم: «واقعاً ایران میخواد حمله کنه؟»
لقمهای برای زینب پیچید و همانطور که به دستش میداد، با لحنی محکم گفت: «شک نکن!»
اسرائیل ماهها بود غزه را هر لحظه میکوبید و میترسیدم پاسخ ایران، این سگ هار و وحشی را به جان این کشور هم بیندازد که لحنم لرزید: «خب اگه ایران بزنه، اسرائیل به ایران حمله میکنه.»
لقمۀ بعدی را به دست من داد و با قاطعیتی مردانه تکلیف را مشخص کرد: «هیچ غلطی نمیتونه بکنه!»
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم...
السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا🕊
امیر عارف مداح اهلبیت (ع) و خادم حرم مطهر رضوی ، از حضور سردار سلیمانی در مراسم غبارروبی روضهمنوره خاطرهای به یاد دارد:
«در یکی از روزهای دهه کرامت سال ۹۷، قرار بود شستشوی حرم در روز کشیک ما انجام شود؛ طبق روال همیشگی مشغول آماده کردن فضا بودیم که دیدم سردار هم خیلی ساده و بیآلایش وارد شدند. ما همدیگر را از قبل می شناختیم و به همین دلیل به محض چشم در چشم شدن، به من اشاره کردند که چیزی نگویم و به حضورشان واکنشی نشان ندهم، من هم اطاعت کردم؛ لوازم شست و شو را به ایشان دادم و سردار هم شروع کردند به تمیز کردن روضه منوره. من هم شروع کردم به خواندن این ابیات: «ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم / تا قیامت ای رضا جان سر ز خاکت بر ندارم»... که ناگهان متوجه شدم حال سردار سلیمانی منقلب شد، سرش را روی ضریح گذاشت و شروع کرد به گریه کردن.
یادم هست به من گفته بود که اگر توفیق شهادت نصیبشان شد، وقتی که تابوتشان را برای طواف به حرم رضوی آوردند هم همین شعر را برایش بخوانم. روزی که پیکر پاک حاج قاسم وارد روضهمنوره شد یکدفعه این خواسته شهید را به یاد آوردم و حال خودم هم منقلب شد. وقتی هم که شروع به خواندن کردم، حس و حال عجیبی در حرم ایجاد شد و صدای هق هق و گریه همه بلند شد.»
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
﷽
هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُمْ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا ثُمَّ اسْتَوَىٰ إِلَى السَّمَاءِ فَسَوَّاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ ۚ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ
او خدایی است که همه آنچه را (از نعمتها) در زمین وجود دارد، برای شما آفرید؛ سپس به آسمان پرداخت؛ و آنها را به صورت هفت آسمان مرتب نمود؛ و او به هر چیز آگاه است.
آیه ۲۹/#سوره بقره📝
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊