eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
248 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
‌❤️🌱 لحظه وصل به یک چشم زدن میگذرد این فراق است که هر ثانیه اش یکسال است.. ✍محمدشيخى @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🌱 باید این سر برود تا دلم آرام شود... در کنار (نفر سوم از سمت چپ) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پنجاهم از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌کا
✍️ مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد : «یا اینجا همه‌مون رو سر می‌برن یا می‌کنن! یه کاری کنید!» دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را به‌هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد : «نمی‌بینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تن‌شون رو می‌لرزونی؟» ابوالفضل تلاش می‌کرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید : «فکر می‌کنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!» ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی‌توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند : «بچه‌ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمی‌تونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.» مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت : «بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.» و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد : «اگه یه آرپی‌جی باشه، خودم می‌زنم!» انگار مچ دستان در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت : «من میرم آرپی‌جی رو ازشون بگیرم.» روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد : «در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز می‌زنه!» و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد : «شما کلتت رو بده من پوشش میدم!» تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره‌ها و دیوار ساختمان می‌خورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر می‌شد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد. مصطفی با گام‌های بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را می‌شنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از ستاره باران شده بود و با همان ستاره‌ها به رویم چشمک می‌زد. تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بی‌آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد. دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال می‌زدم که او هم از دست چشمانم رفت. پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمی‌خواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشک‌هایم همه می‌شد و در گلو می‌ریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدن‌مان نگذشته و دامادم به رفته بود. کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی می‌کرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند. ندیده تصور می‌کردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمی‌دانستم چند نفر او را هدف گرفته‌اند که کاسه شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد. مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلوله‌ها از دستم رفته بود که میان گریه به (علیهاالسلام) التماس می‌کردم برادر و همسرم را به من برگرداند. صدای بعضی گلوله‌ها تک تک شنیده می‌شد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد : «ماشاءالله! کورشون کرده!» با گریه نگاهش می‌کردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که به‌سرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد : «خونه نیس، لونه زنبوره!» خط گلوله‌ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس می‌کردم کار مصطفی را ساخته‌اند که باز به جان دفتر افتاده‌اند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد. هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانی‌اش عرق می‌رفت، گوشه‌ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس‌نفس می‌زد. یک دستش آرپی‌جی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمی‌شد دوباره قامت بلندش را می‌بینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بی‌توجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد. آرپی‌جی روی شانه‌اش بود، با دقت هدف‌گیری می‌کرد و فعلاً نمی‌خواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد : «برید بیرون!»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهادت خیلی متفاوت با مرگ است چرا که کسی که از دنیا می رود دستش از دنیا قطع می شود، اما شهدا بعد از مرگ تازه فعالیتشان آغاز می شود و من این را به شخصه در این مدت لمس کرده ام... |همسر شهید📝 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
: (عج) زمانی از دست ما آزرده می‌شود که به آلوده شویم؛ بنابراین باید با پیروی از و یاری‌گر رهبر معظم انقلاب برای وصل به انقلاب حضرت مهدی (عج) موعود باشیم. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مراسم وداع با پیکر ، که در جریانات و اغتشاشات آبان ۹۸ به شهادت رسید. مادر شهید : نه گریه نمی کنم [مرتضی] دشمن شادت نمی کنم، نترس. ▫️سه‌شنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۸ در معراج شهدا ✔️پخش به مناسبت ۲۶ آبان، اولین سالگرد شهادت 💔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شبتون حسینی، التماس دعا🌱🌹☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 آبروی حسین به کهکشان می ارزد یک موی حسین بر دو جهان می ارزد گفتم که بگو بهشت را قیمت چیست گفتا که حسین بیش از آن می ارزد... ✍سید حسن خوشزاد @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
☘❤️☘❤️☘ ❤️☘ ☘ (۴) 🌷اصغر نیرویی بود که هر فرمانده‌ای آرزویش را دارد. اگر کاری به او محول می‌شد، شب و روز برایش یکی می‌شد. دیگر زمان و مکان برایش معنا نداشت، فقط تلاش می‌کرد کارش را به نحو احسن انجام بدهد. همین هم حس اعتماد و آرامش فرمانده‌اش را تامین می‌کرد. 📆تا اواخر سال ۹۴، باز هم اصغر کنار فرمانده حلب بود. ارکان فرماندهی، خیلی باب میل فرمانده وقت و به قولی کار راه‌بینداز نبود. برعکس اصغر که نه توی کارش نداشت. فرمانده برخلاف چیزی که شاید در ایران از اصغر می‌دیدند، استعداد‌ها و توانایی‌‌هایش را پرورش داد، به او اعتماد کرد و به‌اش میدان داد. 📍البته اصغر خودش هم پای کار بود. تلاش می‌کرد، همت داشت و کم نمی‌گذاشت. از این‌جا به بعد اصغر رشد جهشی پیدا کرد. 🌷 به روایت حبیب صادقی 🖥جنت فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پنجاه_و_یکم مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد
✍️ من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید : «برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!» دلم نمی‌آمد در هدف تیر تنهایش بگذارم و باید می‌رفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم. در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راه‌پله بلند شد : «سریعتر بیاید!» شیب پله‌ها به پایم می‌پچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین می‌رفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم. ظاهراً هدف‌گیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت می‌چرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین از در خارج شدیم. چند نفر از رزمندگان مردمی طول خیابان را پوشش می‌دادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت. یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه می‌کردم و مادرش با آیه‌آیه دلداری‌ام می‌داد که هر دو با هم از در وارد شدند. مثل بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتن‌شان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لب‌هایم نمی‌آمد و اشک چشمم تمام نمی‌شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹فیلمی که ۵ سال قبل (روز ۱۲ بهمن ۹۴) در «سوریه» و در هنگامه ‌ی عملیات آزادسازی مناطق «نبل» و «الزهرا» به ثبت رسیده است. 🎞در این فیلم، چند تن از شهدای بانوی مقاومت «حضرت زینب کبری (س)» دیده می شوند. ضمن این که تصویربردارِ این دقایق (عارف کاید خورده) نیز به شهادت رسید. «رضا عادلی» و «حبیب رحیمی منش» یک یا دو روز پس از ثبت این فیلم، خلعت شهادت پوشیدند، اما  و  دو سال بعد به رفقایشان ملحق شدند. 🌹  (دزفول) شهادت : ۲۸ آبان ۹۶ 🌹  (رودبار، ساکن تهران) شهادت : ۱۸ آبان ۹۶ 🌹  (دامغان) شهادت : ۱۲ بهمن ۹۴ 🌹  (اهواز) شهادت : ۱۴ بهمن ۹۴ 🌹  (اندیمشک) شهادت : ۱۳ بهمن ۹۴ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شبتون بخیر، التماس دعا🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 فقط زِ درسِ الفبا "حُ سِ ی ن" را بلدیم... هزار شکر که سطح سوادمان این است... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
عمل مقدس؛ یعنی هویتی که برای دیگران موج می‌زند و خود را نمی‌بیند. تنها چیزی که نمی‌بیند خود است. صحنه‌های شب‌های عملیات به تعبیر رهبر معظّم انقلاب شب‌های قدر این انقلاب بودند. هیچ خودیت و منیتی وجود نداشت و عمل مقدس بود. مثل برادری که با گریه، برادرش را راضی می‌کرد که بماند تا خودش برود یا مثل حماسه‌ ی کربلای ۵. عاشورا این دفاع مقدس است. دفاع مقدس؛ یعنی عمل خود فراموشی. به تعبیر آن شاعر که می‌گوید : تا فراموش خودی یادت کنند بنده گشتی آزادت کنند. ۹۸/۷/۸ 🏷 دفاع مقدس در  @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پنجاه_و_دوم من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریا
✍️ ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که می‌لنگید و همان‌جا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشک‌هایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بی‌هیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست. برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش فروکش نمی‌کرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش می‌کرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمی‌شد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید : «چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟» به چشمانش نگاه می‌کردم و می‌ترسیدم این چشم‌ها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر می‌چکید و او درد‌های مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که غمزده خندید و نازم را کشید : «هر کاری بگی می‌کنم، فقط یه بار بخند!» لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لب‌هایم بی‌اختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، به‌جای اشک از روی گونه تا زیر چانه‌ام دست کشید و دلبرانه پرسید : «ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟» اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم : «میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمی‌آوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش به زیر افتاد. هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم : «مصطفی! گردنت چی شده؟» بی‌توجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه که در گلویش مانده بود، صدایش به خس‌خس افتاد : «هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگ‌شون دراوردم! الان که نمی‌دونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟» می‌دانستم نمی‌شود و دلم بی‌اختیار بهانه‌گیر شده بود که با همه احساسم پرسیدم : «میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟» از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید : «چرا نمیشه عزیزدلم؟» در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لب‌هایش بی‌قراری می‌کرد که کسی به در اتاق زد. هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همز‌مان پاسخ داد : «دارم میام!» باورم نمی‌شد دوباره می‌خواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم. چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد : « گُر گرفته، باید بریم!» هنوز پیراهن به تنش بود، دلم راضی نمی‌شد راهی‌اش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی (علیهاالسلام) کردم و بی‌صدا پرسیدم : «قول دادی به نیتم کنی، یادت نمیره؟» دستش به سمت دستگیره رفت و عهد بست : «به چشمای قشنگت قسم می‌خورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!» و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃 از کنار تو گدا با دست خالی رد نشد نیست عاقل هرکسی دیوانه ی مشهد نشد! ✨به یاد محب (ع) و محبوب حضرت @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌿 بخواب؛ رفيقِ خيالات من بخواب هـمسنگرم كہ آرامش، سهمِ توست خستگی هـايت بدر باد . . . ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شبتون حسینی❤️🍎🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 ‏فرموده اند آب و گلِ ما زِ کربلاست بیخود نبود در به در کربلا شدیم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
☘❤️☘❤️☘ ❤️☘ ☘ (۵) 📆سال ۹۵ فرماندهی منطقه لاذقیه به اصغر محول شد. جایی که فقط سایه جنگ رویش افتاده بود و شرایطش از همه نظر با سایر مناطق سوریه فرق داشت. 🔹لاذقیه خاستگاه بشار اسد بود و علویونِ هواخواه دولت آن‌جا ساکن بودند. یک منطقه بکر و خاص که فضایش خیلی از جنگ دور بود. ✔️حالا اصغر این منطقه را که از نظر فرهنگ اسلامی ‌‌زیر صفر بود و از هیچ وجهی با اسلام ‌‌و ایران هم‌خوانی نداشت، تحویل گرفت. 🔹این منطقه در اختیارش بود و هرجا که می‌خواست می‌توانست زندگی کند، اما دریغ از ذره‌ای خلاف شرع و اخلاق، دریغ از یک نیم‌نگاه بد یا منحرف. روح و جسمش را با هم ساخته بود. 🌷اصغر در این منطقه به نیرو‌هایی که اکثرا همراهی‌اش نمی‌کردند فرماندهی می‌کرد و خم به ابرو نمی‌‌آورد. با این حال روی ارتش و نیرو‌های دفاع وطنی سوریه و وجب به وجب منطقه مسلط بود. نیرو‌های تحت امرش بیش‌تر سوری بودند. صدایش، حضورش و رفتارش روی همه این‌ها موثر بود. بودن اصغر برایشان قوت قلب بود. 🌷 به روایت حبیب صادقی 🖥جنت فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘