💔🍃
💬 کار با توسل حل میشه. اون موقع، همین بود؛ توسلها و گریهها کارو حل میکرد. از بچه جبههایها بپرسید. هرجا گریهمون بیشتر میشد، بچهها رفیق میشدن، میشدن "یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک"
#حاج_حسین_یکتا
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شبتون مهدوی☕️🍬
التماس دعا دارم دوستان✨
اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
#حسین_جانم...
همه انگار که ناخواسته لبخند زدند
نامت آن لحظه که در بین دهان شکل گرفت...
حفرهای بود پر از خون وسط سینه ی من
مهرت افتاد به قلبم ضربان شکل گرفت
✍مهدی رحیمی
#به_تو_از_دور_سلام
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊✨ 👌یکی دیگر از خاطرات ماندگارم با حاجاصغر برمیگردد به عید سال ۹۰. قرار شد با سیزدهتا از رفقای پ
🕊✨
🙋♂با دل و جان قبول کردم و مشغول شدم. خودش هم رفت پادگان تا مرخصی بگیرد. کف مینیبوس را اول مشمع انداختم و روی آن چند لایه کارتن و بعد برزنت کشیدم و رویش دو ردیف فرش کناری انداختم.
🔹چندتا پشتی چیدم برای تکیهگاه. دیوارهای مینیبوس را هم با گونی پوشاندم.
☹️سقف مینیبوس خیلی توی ذوق میزد. یک پارچه مشکی به سقف زدم و با تیغ جای دریچههای کولر را بریدم و به کمک یکی از دوستان یک چراغ سبز به سقف آویزان کردم.
📺یک تلویزیون و دستگاه سیدی هم با چسب روی برآمدگی بین راننده و شاگرد نصب کردم. برای برقش هم از یک موتور برقی کوچک بدون صدا استفاده کردم. کارها که تمام شد به حاجاصغر زنگ زدم...
ادامه دارد...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#به_روایت_حمید_برادر_شهید
#خاطره_ماندگار_راهیان_نور (۲)
📲جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_پنجم سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از ز
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_ششم
عبدالله از چشمان #غمبارمان به شک افتاده و گوشش برای شنیدن خبری ناگوار بیقراری میکرد که سرانجام مجید به زبان آمد: "دکتر گفت خیلی دیر #اقدام کردیم، میگفت این شیمی درمانیها هم خیلی فایده نداره، گفت خیلی اذیتش نکنید..." و در برابر نگاه عبدالله که از ترس و غم به لرزه افتاده بود، تنها توانست یک جمله دیگر ادا کند: "گفت #سرطانش خیلی گسترده شده..."
و شاید هم هق هق #گریه_های من اجازه نداد حرفش را ادامه دهد. با دست جلوی دهانم را گرفته بودم تا صدای گریه هایم به گوش #مادر نرسد و اوج غم و اندوهم را میان گریه فریاد میزدم. رنگ از صورت عبدالله پرید و لبهای خشک از روزه داری اش، #سفید شد. با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به عبدالله کردم: "عبدالله! دکتر گفت سرطانش خیلی #پیشرفت کرده، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت. عبدالله! من دارم دق میکنم..."
و باز #هجوم گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد. مجید نگاهش را به زمین #دوخته و هیچ نمیگفت که عبدالله با #لحنی که دیگر شبیه ناله شده بود، صدایش کرد: "مجید! به هر حال دست درد نکنه! از دختر عمه ات هم تشکر کن..." و دیگر چیزی نگفت و با همین #سکوت تلخ و غمگینش که بوی ناامیدی میداد، از جایش بلند شد و بی آنکه منتظر جوابی از #مجید باشد یا به گریه های #غریبانه من توجهی کند، با قدمهایی که به زحمت خودشان را روی زمین میکشیدند، از خانه بیرون رفت.
حالا ما بودیم و بار مصیبت هولناکی که بر دوشمان سنگینی میکرد و اوج سنگینی اش را زمانی حس کردیم که شب، در #محکمه پدر و ابراهیم قرار گرفتیم. پدر پای پیراهن عربی اش را بالا زده و تکیه به پشتی، نگاه شماتت بارش را بر سرِ مجید میکوبید که ابراهیم رو به من و مجید عتاب کرد: "این همه تهران #تهران کردید همین بود؟!!!! که برید و بیاید بگید هیچ کاری نمیشه کرد؟!!!"
من اشکم را با سرانگشتانم پاک کردم و خواستم حرفی بزنم که مجید پیشدستی کرد: "من گفتم شاید با #امکانات بیمارستان تهران بشه سریعتر مامانو درمان کرد..." که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را با عصبانیت خالی کرد: "انقدر #امکانات تهران رو به #رخ ما نکش آقا مجید! امکانات تهران اینه که بگه طرف #مُردنیه و هیچ کاری نمیشه براش کرد؟!!!" عبدالله به اتاقی که مادر خوابیده بود، نگاهی کرد و به ابراهیم هشدار داد: "یواشتر! مامان میشنوه!"
و بعد با صدایی نجواگونه ادامه داد: "دکتر بیمارستان بندر هم گفته بود خیلی دیر شده!" پدر با اشاره دست به ابراهیم فهماند که #ساکت باشد و خودش مجید را مخاطب قرار داد: "خُب شاید نظر یه دکتر این باشه. شاید یه #دکتر دیگه نظرش چیز دیگه ای باشه." مجید مکثی کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "نمیدونم، شاید همینطور باشه که شما میگید ولی اونجا تو #بیمارستان چند تا دکتر دیگه هم بودن که همه شون همین نظرو داشتن."
که ابراهیم خودش را روی مبل جلو کشید و به سمت مجید خروشید: "پس #بیجا کردی که اینهمه به مادر ما عذاب دادی و این چند روز آواره شهر #غریب کردیش!" و لحنش به قدری خشمگین بود که مجید ماند در جوابش چه بگوید و تنها با چشمانی #حیرتزده نگاهش میکرد که پدر با صدایی بلند رو به ابراهیم عتاب کرد: "ابراهیم چته؟!!! ساکت شو ببینم چی میگن!" صورت سبزه ابراهیم از عصبانیت کبود شد و بی آنکه ملاحظه مادر را کند، فریاد کشید: "ساکت شم که شما هر کاری میخواید بکنید؟!!! ساکت شم که مادرم هم مثل سرمایه #نخلستونا به باد بدید؟!!!"
و همین کلمه نخلستان کافی بود تا هر دو بیماری مادر را فراموش کنند و هرچه در این مدت از #معامله جدید نخلستانهای خرما در دل عقده کرده بودند، بر سر هم فریاد بکشند. حتی #تذکرهای پی در پی عبدالله و گریه های من و حضور فرد غریبه ای مثل مجید هم ذره ای از #آتش خشمشان کم نمیکرد و دست آخر ابراهیم در را بر هم کوبید و رفت و حالا نوبت پدر بود که #عقده حال وخیم مادر و زبان درازیهای ابراهیم را سر من و مجید خالی کند. از جایش بلند شد و همچنانکه به سمت دستشویی میرفت، با عصبانیت صدا بلند کرد: "شما هم هرچی باید میگفتید، گفتید. منم خسته ام، میخوام بخوابم." و با این سخن تلخ و تندش، رسماً ما را از خانه بیرون کرد و من و مجید با تنی که دیگر توانی برایش نمانده بود، به طبقه بالا رفتیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🌱
حسن راهدار پاسدار جانباز قطع نخاعی مدافع حرم اهل روستای رودزیر باغملک، که چندسال پیش در سوریه تیر خورده و نخاعش آسیب دید، امروز با کمک کمربند توانست چند دقیقه ای سرپا به ایسته و بچه هاش از دیدن این لحظه اشک شوق میریزن...
🌱درود خدا بر شیر مردان بزرگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
چقدر خوبه که بعضی آدمای خوب،
بدون اینکه خودت بفهمی...
توی زندگیت ظاهر میشن و
زندگیت رو تغییر میدن...
اون وقته که میفهمی خدا،
خیلی وقته جواب دعاهات رو،
با فرستادن بنده هاش داده...
#شهدا❤️🍃
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور🌷
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🥀
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤🍃
تعجبم... تو کجا؟ این حقیر ساده کجا؟
همیشه گفته ام: آقا! تو عزتم دادی...
#به_تو_از_دور_سلام
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۵۰)
👌خیلی خوب یادم هست یک بار یکی از دختران جوان #سوری از طرف همه مردم کشورش از من و همه ایرانیها تشکر و به خاطر همه #بداخلاقیهای بعضی از هم وطنانش عذرخواهی کرد.
👥یا همسایههایی داشتیم که به انواع مختلف با هدیه دادن انواع خوراکیها تا جویا شدن احوالمان و گذراندن اوقات زیادی در کنارمان این حس #قدردانی را بیان میکردند...
💖این محبتهای به ظاهر ساده اما #عمیق حس خوشایندی از بودن در یک کشور در حال #جنگ برای من داشت.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_ششم عبدالله از چشمان #غمبارمان به شک افتاده و گوشش برا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
برای اولین بار از چشمان #خسته مجید میخواندم دیگر طاقتش تمام شده که بی آنکه کلامی با من حرف بزند، درِ بالکن را باز کرد و بیرون رفت. در پاشنه درِ بالکن ایستادم و دیدم صورتش را به دل #آسمان شب و سایه تاریک دریا سپرده است. حضورم را حس کرد و شاید نمیخواست #ناراحتی_اش را ببینم که همانطور که پشتش به من بود، زمزمه کرد: "الهه جان! تو برو بخواب. من فعلاً خوابم نمیاد."
سرم را به چهارچوب تکیه دادم و با لحنی #معصومانه پاسخ دادم: "منم خوابم نمیاد." و چون اصرارم را برای ماندن دید، به سمتم چرخید، #تکیه_اش را به نرده آهنی بالکن داد و سرانجام سفره دلش را باز کرد: "الهه جان! من میخواستم یه کاری بکنم که تو کمتر غصه بخوری... گفتم شاید یه راه بهتری برای درمان مامان پیدا شه، ولی بدتر شد..."
در جواب غصه های مردانه اش، لبخند بیرمقی تقدیمش کردم، بلکه دلش قدری سبک شود که نگاه #غمزده و لبریز از محبتش روی چشمانم جا خوش کرد و با صدایی #آهسته ادامه داد: "الهه جان! دل منم یه صبری داره. یه وقتایی مثل امشب دیگه صبرم تموم میشه. الهه من هم غصه مامانو میخورم، هم غصه تو رو..." و ادامه حرف دلش را من زدم: "حتماً غصه رفتار بابا و ابراهیم هم میخوری!"
سری تکان داد و با لبخند تلخی زمزمه کرد: "ناراحتی رفتار اونا پیش غصه ای که برای تو و مامان میخورم، هیچه!" سپس دوباره به سمت #دریا چرخید و زیر لب نجوا کرد: "اگه غصه مامان داره تو رو میکُشه، غصه تو هم داره منو میکُشه!"
در برابر #باران لطیف احساسش، باغ خزان زده قلبم قدری جان گرفت و لبخندی پُر طراوت بر صورت پژمرده ام نشست که قدم به بالکن نهادم و کنارش ایستادم. ردّ نگاهش را تا #اعماق سیاهی دریا دنبال کردم و به همان نقطه ای چشم دوختم که او خیره مانده بود، بلکه باقی حرفهای دلش را از آهنگ سکوتش بشنوم و تمام طول شبمان به همین خلوت #غمگین و غریبانه و در عین حال زیبا و #عاشقانه گذشت تا ساعتی مانده به اذان صبح که سحریِ پدر و عبدالله را گرم کردم و به طبقه پایین رفتم که دیدم #عبدالله بیدار است و قرآن میخواند.
به چشمان قرمز و پف کرده اش نگاه کردم و پرسیدم: "تو هم نخوابیدی؟" قرائت آیه اش را به #آخر رساند و پاسخ داد: "خوابم نبرد." سپس #پوزخندی زد و گفت: "عوضش بابا خیلی خوب #خوابیده!"
از این همه بیخیالی پدر، دلم به #درد آمد و قابلمه داغ غذا را با دستگیره به دستش دادم که آهی کشید و گفت: "امسال اولین ماه #رمضانیه که مامان روزه نمیگیره و سحر هم بیدار نمیشه." و شنیدن این حرف از زبان عبدالله کافی بود تا #محبت خواهرانه ام برانگیخته شده و #ترحم به حال عبدالله هم به غم بیماری مادر اضافه شود و جگرم را بیشتر #آتش بزند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨گرامی باد فرارسیدن #ماه_شعبان بر شما عزیزان✨
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
خوش به حالِ...
شهدایے که رسیدند آخر
با شهادت، به سرانجامِ اباعبداللہ
#شهید_بے_سر🥀
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
از بین کُلِ خلق
تو را دوست دارمَت...
#به_تو_از_دور_سلام
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
✨قبل از شروع مراسم عقد، علی آقا نگاهی به من کرد و گفت «شنیدم که عروس هرچه از خدا بخواهد، اجابتش حتمی است»
🌱گفتم چه آرزویی داری؟
درحالیکه چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود، گفت: «اگرعلاقه ای به من دارید و به خوشبختی من می اندیشید لطف کنید از خدا برایم شهادت بخواهید.»
😔از این جمله تنم لرزید. چنین آرزویی برای یک عروس در استثنایی ترین روز زندگی اش بی نهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم؛ اما علی آقا قسم داد که در این روز این دعا را در حقش بکنم، ناچار قبول کردم.
💞هنگام جاری شدن خطبه عقد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را به علی دوختم؛ آثار خوشحالی در چهره اش آشکار بود.
💫مراسم ازدواج ما در حضور شهید آیت الله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد. نمیدانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت الله مدنی همه به فیض شهادت نائل شدند...
🌷جاویدالاثر #شهید_علی_تجلایی به روایت همسر معزز| شهادت : ۶۵.۱۲.۲۵
📸از سمت راست #شهید_کاظم_رستگار، #شهید_علی_تجلایی، #شهید_ولی_الله_چراغچی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
حتما #شهدا میتوانند واسطه ی ما با اهلبیت علیهمالسلام باشند...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_هفتم برای اولین بار از چشمان #خسته مجید میخواندم دیگر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
به طبقه بالا که برگشتم، مجید مشغول خواندن #نماز بود. میز سحری را چیدم که نمازش تمام شد و به آشپزخانه آمد. سبد نان را روی #میز گذاشتم و پرسیدم: "چه نمازی میخوندی؟«" و او همچنانکه سرش پایین بود، جواب داد: "هر وقت قبل از اذان فرصتی باشه، نماز قضا میخونم." سپس لبخندی زد و ادامه داد: "خدا رحمت کنه #عزیز رو! همیشه بهم میگفت هر زمان وقت داشتی برای خودت #نمازِ_قضا بخون. بهش میگفتم عزیز من همه نمازام رو میخونم و نماز قضا ندارم. میگفت یه وقت نمازاتو اشتباه خوندی و خودت متوجه نشدی. میگفت اگه خودتم نماز قضا نداشتی به نیت پدر و مادرت بخون."
که با شنیدن نام پدر و مادرش، به یاد #مصیبت مادر خودم افتادم و با بغضی که در گلویم نشسته بود، پرسیدم: "مجید! از دست دادن پدر و مادر خیلی سخته، مگه نه؟" حالا با همین خطری که بالای سر مادرم میچرخید، حال او را بهتر حس میکردم و او مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، بی آنکه چیزی بگوید، سرش را به نشانه #تأیید پایین انداخت و همین سؤال دردناک من کافی بود تا هر دو به هوای زخم عمیقی که بر دلمان نشسته بود، گرچه یکی #کهنه_تر و دیگری نوتر، در خود فرو رفته و سحری را در سکوتی غمگین بخوریم تا وقتی که آوای #روحبخش اذان صبح بلند شد و از آغاز روزهای دیگر از ماه مبارک رمضان خبر داد.
نماز صبح را با دلی #شکسته خواندم و مجید آماده رفتن به پالایشگاه میشد که صدای فریادهای عبدالله که از طبقه پایین مرا به نام صدا میزد، پشتم را لرزاند. چادر نمازم را از سرم کشیدم و از اتاق خواب بیرون دویدم که باز پایم همراه دل #بیقرارم نشد و همانجا در پاشنه در زمین خوردم و ناله ام بلند شد، ولی پیش از آنکه مجید فرصت کند خودش را از انتهای #اتاق_خواب به من برساند، خودم را از جا کندم و با پایی که میلنگید، از پله ها #سرازیر شدم. بیتوجه به فریادهای مضطرّ مجید که مدام صدایم میکرد و به دنبالم #میدوید، خودم را به طبقه پایین رساندم.
پدر #وحشتزده میان اتاق خشکش زده و مادر در آغوش عبدالله از حال رفته و پیراهن آبی رنگش از #تهوع آلوده شده بود. با دیدن مادرم در آن وضعیت، قلبم از جا کَنده شد و جیغهای مصیبتزده ام فضای خانه را #شکافت.
مقابل مادر که چشمانش بسته بود و رنگش به سفیدی میزد، به زمین افتاده و پیش پاهای بیرنگش زار میزدم. مجید بازوانم را گرفته بود و با #قدرت مردانه اش هرچه میکرد نمیتوانست از مقابل پای مادر بلندم کند که عبدالله بر سرش فریاد زد: "الهه رو ول کن! برو ماشین رو روشن کن! #سوئیچ لب آینه اس."
و فریاد بعدی را با محبت #برادرانه_اش بر سر من کشید: "چیزی نشده، نترس! فقط حالش به هم خورده. نترس الهه!" نمیدانم چقدر در آن حال #وحشتناک بودم تا سرانجام مادر در بیمارستان بستری شد و لااقل دلم به #زنده بودنش قرار گرفت، گرچه حالم به قدری بد شده بود که مجید #ناگزیر شد تا با مسئولش تماس گرفته و مرخصی بگیرد تا در خانه مراقبم باشد.
روی تخت افتاده و مثل اینکه شوک حال صبح مادر جانم را گرفته باشد، حتی توان حرف زدن هم نداشتم. مجید کنارم لب تخت زانو زده و با نگاهی غرق غم به تماشای حال زارم نشسته بود.
غصه #کمرشکن مادر، خستگی مسافرت فشرده و بی نتیجه به تهران، بیخوابی غمبار دیشب و پا دردی که از زمین خوردن صبح به #جانم افتاده بود، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا ناله زیر لبم لحظه ای قطع نشود.
دست سرد و ناامیدم میان دستان گرم و مهربان مجید پناه گرفته و با باران اشکی که لحظه ای از #آسمان چشمانم محو نمیشد، غصه های بی پایانم را پیش چشمان #عاشقش زار میزدم و او همچون همیشه پا به پای غمواره هایم می آمد و لحظه ای نگاهش را از نگاهم جدا نمیکرد و همین حضور گرم و با محبتش بود که دریای #بیقرار دلم را به ساحل آرامش رساند و با نوازش احساسش، چشمان #خسته_ام را به خوابی عمیق فرو بُرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊✨ 🙋♂با دل و جان قبول کردم و مشغول شدم. خودش هم رفت پادگان تا مرخصی بگیرد. کف مینیبوس را اول مشمع
✨🕊
🔸منتظر بودم تلفنش تمام شود تا هنرنماییام را نشانش بدهم. وسط حرفهایش یکهو سرش را برگرداند عقب و نگاهی به من انداخت که تکیه داده بودم به یکی از پشتیها.
😅چشمهایش گرد شد. به کسی که آن طرف خط بود گفت: «قطع کن ببینم!» همزمان به راننده مینیبوس اشاره کرد که: «وایسا!»
🚌مینیبوس هنوز کامل نایستاده، پرید پایین و از در عقب سوار شد. گفت: «چقدر خوب شد اینجا! مثه حسینیههای قدیمی شده.»
بعد گفت: «میدونی چی کم داره؟»
گفتم: «چی؟»
گفت: «بریم دم خونه.»
🏠جلوی خانه پیاده شد و رفت تو. وقتی برگشت دیدم در دستش یک اسپنددان هست و یک قرآن و دوتا قاب عکس هم زیر بغلش. عکس امام و آقا را آورده بود.
🖼با قلاب به بالای صندلیهای ردیف آخر وصلش کردم. قرآن را هم گذاشتیم بالای سر راننده. گفت: «گوشه مینیبوس با فیبر، یهجا برای کفشها درست کن.»
ادامه دارد...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#به_روایت_حمید_برادر_شهید
#خاطره_ماندگار_راهیان_نور (۳)
📲جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊