eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجم عقربه #ثانیه_شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه
💠 | سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کردم و به تماشای آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن ماه میداد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانی اش را با ناز از بستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان اش از لابلای شاخه های نخلها به خانه سرک میکشید. هرچه دیشب بر سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاهِ انتظار آمدن مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمیکردم نبودش در خانه این همه دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پُر را داشت! ساعت هفت بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نرده های به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خنده اش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید: "مگه تو نداری؟!!!" و خودش پاسخ داد: "آهان! منتظر !" لبم را گزیدم و گفتم: "یواش! مامان اینا بیدار میشن!" با خندید و گفت: "دیشب تنهایی خوش گذشت؟" سری تکان دادم و با گفتن "خدا رو شکر!"، تنهایی ام را پنهان کردم که از جواب ام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت: "پس به مجید بگم از این به بعد کلاً شب باشه! خوبه؟" و در حالی که سعی میکرد صدای خنده اش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت. دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم. آوای آواز در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدن در حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن را آورد. مثل اینکه مشتاق حضورم باشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همانطور که من مشتاق رسیدنش چشم به در بودم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊