eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
249 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیست_و_نهم شبیه یک جنازه روی تخت #بیمارستان افتاده بودم و اش
💠 | بلاخره شماره را رقم به رقم به خاطر آورده و با صدای تکرار کردم که آن هم نتیجه ای نداد و لیلا خانم با جواب داد: "گوشی اش خاموشه." از تصور اینکه دیگر پاسخ تلفنهایش را نخواهد داد و من دیگر صدای را نمیشنوم، قلبم گُر گرفت و کاسه صبرم سرریز شد که از دوری اش شعله کشیدم: "تو رو خدا رو پیدا کنید! لیلا خانم، جون بچه ات، رو پیدا کن!" میدانستم خورده، شده، زمین خورده، ولی فقط به خبر بودنش راضی بودم که میان گریه التماس میکردم: "شاید بردنش بیمارستان، تو رو خدا ببینید کجاس! تو رو خدا کنید! فقط به من بگید ، فقط یه لحظه صداش رو بشنوم..." گلویم از هجوم پُر شده و صدایم به سختی بالا می آمد و همچنان میان دریای دست و پا میزدم: "خدایا! فقط زنده باشه! فقط یه بار دیگه ببینمش!" لیلا خانم شانه هایم را گرفته و مدام دلداری ام میداد و کار من از گذشته بود که در یک لحظه همسر و را با هم از دست داده و در این گوشه بیمارستان تمام وجودم از فریاد میکشید. از این همه ، چشمان لیلا خانم و هم از اشک پُر شده و که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل پیشنهاد داد: "شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از داشته باشن." و از درد دل من بودند که پس از مرگ چه غریبانه به گرداب افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمیخواستم این همه بی کسی را به روی خودم بیاورم که بی آنکه بزنم، تنها با صدای بلند میکردم. بلاخره آنقدر کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد: "سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید شدم من همسایه هستم..." و نمی دانست چه بگوید که به مِن مِن افتاده بود: "ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره داره، الان تو بیمارستانه..." و نمیدانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با توضیح داد: "نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط دادم." و دیگر نکرد از حال من و نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس را داد و ارتباط را کرد. من که تا آن لحظه مقابل را گرفته بودم تا ناله گریه هایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم میزدم تا سرانجام از مُسکّنها و آرامبخش هایی که پشت سر هم در سرُم میریختند، خوابم بُرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_دوم ششم #محرم از راه رسیده و خانه آسید احمد چه حال و هو
💠 | (آخر) بانویی در صدر روی صحنه رفته و می خواست همنفس با این همه مادر عهدی با امام زمان می بندد تا تمام این کودکان به سربازی حضرتش نائل شوند و چه شور و حالی داشتند این که هنوز نمی دانستند چقدر تا ظهور امام زمان به فاصله دارند و از امروز جگر گوشه های خودشان را یاری مهدی موعود می کردند تا با دست خودشان پاره تنشان را فدای پسر پیامبر کنند. که روی صحنه بود، عجیب برپا کرده و شیر خوار امام حسین ته را با عنوانی صدا می زد که بدنم را به افکند: «یا حسین! یا ادرکنی...» نمی فهمیدم چرا او را به این نام می خواند و نمی خواستم صفای خانه را به هم که صدایم در نیامد و همچنان به یاد ، گریه های تلخم را در خفه میکردم تا مجید را از اعماق احساسش نکشم. روی صورت تک تک نوزادانی تمرکز می کرد که هر کدام یا در خواب بازی فرو رفته و یا از شدت پرپر می زدند و به یکباره نوزاد زیبایی را نشان داد که سبز به تن کرده و سربند «یا حسین» به سرش بسته بودند و با دل من چه کرد که بغضم در هم شکست و آنچنان ضجه زدم که مجید حیرت زده به چرخید. تازه می دید که من در دریای اشک دست و پا می زند و از شدت به شماره افتاده که سراسیمه به سمتم آمد. بالای سرم ایستاده و همچنان که به سمت صورتم خم شده بود، پریشان حال خرابم التماسم می کرد: «چیه ؟ چی شده عزیزم؟» و از حرارت داغی که به قلب گریه هایم افتاده بود، فهمید دوباره سر باز کرده که با هر دو دستش سر و صورت خیس از را در آغوش کشید و با صدایی غرق محبت دلداری ام می داد: «آروم باش الهه جان! قربونت بشم، باش عزیزم!» و دل خودش هم دخترش شده بود که با نغمه نفس های ، نجوا میکرد «منم دلم براش تنگ شده! دلم میخواست الان بود! به خدا دل منم می سوزه!» ولی من پیش را دیدم که درست شبیه حوريه ام بود و هنوز سیمای و زیبایش در مانده بود که میان هق هق گریه ناله زدم: «مجید تو ندیدی، تو رو ندیدی همین بود، همینجوری آروم بود. ولی دیگه نفس نمیکشید...» و دوباره آنچنان ماتم کودک شده بودم که دیگر هم نمی توانست کند. با هر دو دست صورتم را گرفته و از اعماق قلب زده ام ضجه می زدم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊