💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۱۰)
#محمدآقا دوست چند ساله برادرهایم بخصوص #اصغرآقا بود. بارها ویژگیهایش را از زبان برادرهایم شنیده بودم. آنقدر که ندیده میشناختمش.
☺️اولینبار اصغر آقا پیشنهاد #ازدواج محمد آقا را مطرح کرد و من به سرعت مخالفت کردم. هم طلبه بود و هم ده سال از من #بزرگتر. ‼️
▪️پدر و مادرش به رحمت #خدا رفته بودند و خودش تک و تنها درس میخواند و زندگی میکرد. عدم شناخت نسبت به زندگی طلبهها و زندگیشان دلیل #مخالفتم بود.
👌تازه محمد آن زمان #سیگار هم میکشید و برای من چه دلیلی محکمتر از این برای مخالفت؟ اما اصغرآقا دست بردار نبود. بارها و بارها حرف را دوباره پیش میکشید و من هربار #نه میآوردم و دوباره مدتی بعد همین برنامه تکرار میشد.😁
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۱۵)
کتاب #کوچکی را باز کردم و گذاشتم مقابلش، گفتم :
📖میشه این صفحه رو بخونید؟
محمد به صفحه ی کتاب خیره شد؛ می توانستم تعجب را توی چشم هایش ببینم. شروع کرد به خواندن. #زیرچشمی او را می پاییدم. خط به خط، لبخند روی لبش پررنگ تر می شد. فکرم را خوانده بود. فهمیده بودم حرفم سر #سیگار کشیدن اوست.
👌بعد از این همه صحبت هنوز این سیگار کشیدن برایم یک جور #تناقض بود. نمی توانستم طلبگی و عبا و عمامه رو بگذارم کنار دود و دم و قهوه خانه و سیگار!
باهم جور در نمی آمد،،،مانده بودم چطور باید این را از او بخواهم. هم از گفتنش #خجالت می کشیدم و هم می خواستم حرفم رویش اثر بیشتری بگذارد...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۱۷)
🍃به او حق میدادم. سخت بود. اراده میخواست آدم برای یک قول، #عادت چند ساله اش را یکباره بگذارد کنار.
#شهید_همت برای قولی که به همسرش داده بود دور سیگار را خط کشیده بود و حتی وقتی بچه ی کوچکش از درد گوش به خود پیچیده بود و علاجش دمیدن دود #سیگار بود، زیر بار نرفته و عهدش را نشکسته بود.
اما من دلم می خواست مرد زندگی ام اراده ای داشته باشد شبیه او. خیلی محکم گفتم : ولی این تنها شرط منه.
👌رفته بود توی فکر و چیزی نمی گفت. صدای چرخش #عقربه های ساعت در سکوت اتاق پیچیده بود. با نوک انگشت رد شاخه ها سبز رنگ فرش را دنبال می کرد که جمله ی بعدی ام او را به خودش آورد :
-اگه چنین اراده ای ندارین، جواب من منفیه.
دستپاچه شد. یک لحظه مکث کرد. نفسش را بیرون داد و گفت : بهتون #قول میدم!
😇انگار همین یک جمله کافی بود تا ته دلم قرص شود، همین یک جمله با آن صدای گرم و #مردانه...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱