eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
248 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_نهم با رفتن او، پاهایم #سست شد و دوباره روی مبل نشستم. ما
💠 | بعد از صرف شام فرصت بود تا مادر ماجرای صبح را برای پدر و عبدالله شرح دهد. هرچه قلب من از تصور واکنش پدر، غرق در بود، مادر برای طرح این خواستگار جدید، که هنوز نیامده دلش را بُرده بود، اشتیاق داشت. خودم را به شستن ظرفهای شام مشغول کرده بودم که مادر شروع کرد: "عبدالرحمن! امروز مریم خانم اومده بود اینجا." پدر منظور مادر از "مریم خانم" را متوجه نشد که عبدالله پرسید: "زن عموی رو میگی؟" و چون تأیید مادر را دید، با تعجب سؤال بعدی اش را پرسید : "چی کار داشت؟" و مادر پاسخ داد: "اومده بود الهه رو خواستگاری کنه!" پاسخ مادر آنقدر صریح و قاطع بود، که را در بُهتی عمیق فرو برد و پدر حیرت زده پرسید: "برای کی؟" مادر لحظاتی کرد و تنها به گفتن "برای مجید!" اکتفا کرد. احساس کردم برای یک لحظه گوشم هیچ صدایی نشنید و شاید نمیخواست عکس العمل پدر را بشنود. از بار نگاه سنگینی که به سمتم مانده بود، سرم را چرخاندم و دیدم عبدالله با چشمانی که در هاله ای از ابهام گم شده، تنها نگاهم میکند و صورت پدر زیر سایه ای از اخم به زیر افتاده است که مادر در برابر این سکوت سنگین ادامه داد: "میگفت اصلاً بخاطر همین اومدن بندر، مجید ازشون بیان اینجا تا براش بزرگتری کنن. منم گفتم باید با باباش حرف بزنم." پدر با صدایی گرفته سؤال کرد: "مگه نمیدونست ما هستیم؟" و مادر بلافاصله جواب داد: "چرا، میدونست! ولی گفت مجید میگه همه مسلمونیم و به بقیه چیزها کاری نداریم!" از شنیدن این جواب ، پدر برآشفت و با لحنی عصبی اعتراض کرد: "الآن اینجوری میگه! پس فردا که آتیشش خوابید، میخواد زندگی رو به الهه کنه! هان؟" مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد: "عبدالرحمن! ما تو این شهر این همه دختر و پسرِ و سُنی میشناسیم که با هم وصلت کردن و خوب و خوش دارن زندگی میکنن! این چه حرفیه که میزنی؟" پدر پایش را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد: "بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعا همدیگه رو نکنن!" و حالا فرصت برای راضی کردن پدر بود که مادر لبخندی زد و با زیرکی زنانه اش آغاز کرد: "مریم خانم میگفت قبل از اینکه بیان بندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول داره!" و با صدایی آهسته و لحنی مهربانتر ادامه داد : "بلاخره این جوون چهار پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و سر به راهیه! من که مادر بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بلاخره با هم یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم داشته باشه! بخدا واسه من همین کافیه که رو سرِ این جوون بخورم!" انتظار داشتم عبدالله هم در تأیید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش به این سادگی ها نبود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊