شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهلم عبدالله کنارم روی مبل #نشست و همچنانکه سعی میکرد آب را به
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهل_و_یکم
وضو گرفتم و با دستهایی #لرزان قرآن را از مقابل آیینه برداشتم، بلکه کلام خدا آرامم کند. هر چند زبانم توان چرخیدن نداشت و نمیتوانستم حتی یک #آیه را قرائت کنم که تنها به آیینه پاک و زلال آیات کتاب الهی نگاه میکردم و #اشک میریختم. نماز مغربم را با گریه تمام کردم، چادر نماز خیس از اشکم را از سرم برداشتم و همانجا روی زمین نشستم. حتی دیگر نمیتوانستم گریه کنم که چشمه اشکم #خشک شده و نگاه بی رمقم به گوشه ای خیره مانده بود.
دلم میخواست خودم را در #آغوش مادرم رها کرده و تا نفس دارم گریه کنم، اما چه کنم که حتی تصور دیدار دوباره #مادر هم دلم را میلرزاند. ای کاش میدانستم تا الان عبدالله حرفی به مادر زده یا هنوز به انتظار من نشسته تا به یاری اش بروم. خسته از این همه فکر #بی_نتیجه، خودم را به کناری کشیدم و سرم را به دیوار گذاشتم که در اتاق باز شد و مجید با صورتی شاد و لبهایی که چون همیشه میخندید، قدم به اتاق گذاشت.
#نگاه مصیبت زده ام را از زمین برداشتم و بی آنکه چیزی بگویم، به چشمان مهربان و زیبایش #پناه بردم. با دیدن چهره تکیده و چشمان سرخ و #مجروحم، همانجا مقابل در خشکش زد. رنگ از رخسارش پرید و با صدایی لرزان پرسید: "چی شده الهه؟" نفسی که در سینه ام حبس شده بود، به سختی بالا آمد و حلقه اشکی که پای چشمم به خواب رفته بود، باز سرازیر شد.
کیفش را کنار در انداخت و با گامهایی #بلند به سمتم آمد. مقابلم روی دو زانو نشست و با #نگرانی پرسید: "الهه! تو رو خدا بگو چی شده؟" به چشمان وحشتزده اش نگاهی بیرنگ انداختم و خواستم حرفی بزنم که هجوم ناله امانم نداد و باز صدای گریه ام #فضای اتاق را پُر کرد. سرم را به دیوار #فشار میدادم و بی پروا اشک میریختم که حتی نمیتوانستم قصه #غمزده قلبم را برایش بازگو کنم.
شانه های لرزانم را با هر دو دستش #محکم گرفت و فریاد کشید: "الهه! بهت میگم بگو چی شده؟" هرچه بیشتر تلاش میکرد تا #زبان مرا باز کند، چشمانم بیقرارتر میشد و اشکهایم بیتاب تر. شانه هایم را محکم فشار داد و با صدایی که دیگر رنگ التماس گرفته بود، صدایم زد: "الهه! جون مامان قَسِمت میدم... بگو چی شده!"
تا نام #مادر را شنیدم، مثل کسی که تحملش تمام شده باشد، شانه های خمیده ام را از #حلقه دستان نگرانش بیرون کشیدم و با قدمهایی که انگار میخواستند از چیزی #فرار کنند، به سمت اتاق دویدم. روی قالیچه پای تختم نشستم و همچنانکه سرم را در تشک فرو میکردم تا طنین ضجه هایم را مادر نشنود، زار میزدم که صدای #مضطرّ مجید در گوشم نشست: "الهه... تو رو خدا... داری دیوونه ام میکنی..."
بازوانم را گرفت، با قدرت مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که از نگرانی #سرخ شده بود، به صورتم خیره شد و التماس کرد: "الهه! با من این کارو نکن... بخدا هر کاری کردم، حقم این نیس..." با کف دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با صدایی که از شدت گریه بُریده بالا می آمد، #پاسخ این همه نگرانی اش را به یک کلمه دادم: "مامانم..."
و او بلافاصله پرسید: "مامانت چی؟" با نگاه غمبارم به چشمانش پناه بردم و ناله زدم: "مجید مامانم... مامانم سرطان داره... #مجید مامانم داره از دستم میره..." و باز هجوم گریه گلویم را پُر کرد. مثل اینکه دستانش بی حس شده باشد، بازوانم را رها کرد و نگرانی روی صورتش #خشکید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_دوم ششم #محرم از راه رسیده و خانه آسید احمد چه حال و هو
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سوم
بانویی در صدر #مجلس روی صحنه رفته و می خواست همنفس با این همه مادر #عزاداری عهدی با امام زمان می بندد تا تمام این کودکان به #مقام سربازی حضرتش نائل شوند و چه شور و حالی داشتند این #شیعیان که هنوز نمی دانستند چقدر تا ظهور امام زمان به فاصله دارند و از امروز جگر گوشه های خودشان را #نذر یاری مهدی موعود می کردند تا با دست خودشان پاره تنشان را فدای پسر پیامبر کنند.
#خانمی که روی صحنه بود، #شوری عجیب برپا کرده و #کودک شیر خوار امام حسین ته را با عنوانی صدا می زد که #چهارچوب بدنم را به #لرزه افکند: «یا #مسیح حسین! یا #علی_اصغر ادرکنی...»
نمی فهمیدم چرا او را به این نام می خواند و نمی خواستم صفای #فضای خانه را به هم #بزنم که صدایم در نیامد و همچنان به یاد #دخترم، گریه های تلخم را در #گلو خفه میکردم تا مجید را از اعماق احساسش #بیرون نکشم.
#دوربین روی صورت تک تک نوزادانی تمرکز می کرد که هر کدام یا در خواب بازی فرو رفته و یا از شدت #گریه پرپر می زدند و به یکباره نوزاد زیبایی را نشان داد که #پیراهن سبز به تن کرده و سربند «یا حسین» به سرش بسته بودند و با دل من چه کرد که #چلچراغ بغضم در هم شکست و آنچنان ضجه زدم که مجید حیرت زده به #سمتم چرخید.
تازه می دید که #چشمان من در دریای اشک دست و پا می زند و #نفسم از شدت #گریه به شماره افتاده که سراسیمه به سمتم آمد. بالای سرم ایستاده و همچنان که به سمت صورتم خم شده بود، پریشان حال خرابم التماسم می کرد: «چیه #الهه؟ چی شده عزیزم؟»
و از حرارت داغی که به قلب گریه هایم افتاده بود، فهمید دوباره #جراحت #حوریه سر باز کرده که با هر دو دستش سر و صورت خیس از #اشکم را در آغوش کشید و با صدایی غرق محبت دلداری ام می داد: «آروم باش الهه جان! قربونت بشم، #آروم باش عزیزم!»
و دل خودش هم #بی_تاب دخترش شده بود که با نغمه نفس های #نمناکش، نجوا میکرد
«منم دلم براش تنگ شده! #منم دلم میخواست الان #اینجا بود! به خدا دل منم می سوزه!»
ولی من #لحظاتی پیش #نوزادی را دیدم که درست شبیه حوريه ام بود و هنوز سیمای #معصوم و زیبایش در #خاطرم مانده بود که میان هق هق گریه ناله زدم: «مجید تو ندیدی، تو #حوریه رو ندیدی همین #شکلی بود، همینجوری آروم #خوابیده بود. ولی دیگه نفس نمیکشید...»
و دوباره آنچنان #غرق ماتم کودک #معصومم شده بودم که دیگر #مجید هم نمی توانست #آرامم کند. با هر دو دست صورتم را گرفته و از اعماق قلب #مصیبت زده ام ضجه می زدم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_هفدهم هوا رو به #روشنی بود که آسید احمد و #مجید هم آمدن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_هجدهم
ساعتی تا اذان #ظهر مانده و ما همچنان در جاده #نجف به کربلا با پای پیاده پیش می رفتیم و نه این که #خودمان برویم که یقینا #جذبه_ای آسمانی ما را از آن سوی #جاده به سمت خودش می کشید که طول #مسیر را حس نمی کردیم و با #چشمه عشقی که هر لحظه بیشتر در جانمان می جوشید، به سمت کربلا قدم می زدیم.
سطح مسیر از #جمعیت بود و گاهی به حدی #شلوغ می شد که حتی بین خودمان هم فاصله می افتاد و به #زحمت به همدیگر می رسیدیم. نیروهای امنیتی #عراقی از ارتشی و #داوطلبین مردمی، به طور گسترده در سرتاسر مسیر حضور داشتند و #خودروهای زرهی ارتش مرتب تردد می کردند تا حتى خيال حرکتی هم به ذهن تروریست های #تکفیری نرسد و با چشم خودم میدیدم با همه فتنه انگیزی های #داعش در عراق، مسیر نجف تا کربلا به حرمت اولیای الهی و به همت نیروهای نظامی، از چه #امنیت بالایی برخوردار است.
مسیر #جاده، منطقه ای نسبتا #خشک وصحرایی بود که #نخل_ها و درخت هایی به صورت پراکنده روئیده و کمی دورتر از
#جاده، نخلستان های محدودی قد کشیده بودند که زیبایی #منطقه را دو #چندان میکرد.
دو طرف جاده پوشیده از موکب هایی بود که #غرق پرچم های #سرخ و سبزو سیاه و در میان نوای نوحه و مداحی، برای خدمت به میهمانان امام حسین (ع) از
جان خود هزینه می کردند؛ از مادرانی که کودکان #خردسالشان را در حاشیه جاده گمارده بودند تا به زائران #لیوانی آب مرحمت کرده با دستمال کاغذی به دستشان بدهند تا پیرمردانی که قهوه #مخصوص عراقی را در #فنجانی کوچک به زائران تعارف می کردند و جوانانی که بدن خسته مردان را مشت و مال میدادند و حتی نیروهای نظامی و امنیتی که خم شده و قدم های زائران را نوازش می دادند و چه می کردند این #شیعیان عراقی در اکرام عزاداران اربعین #حسینی که گویی به #عشق امام حسین ته مست شده و در آیینه چشمان خمارشان جز صورت سید الشهدا چیزی نمی دیدند که هریک به هر بضاعتی #خدمتی میکردند و هر کدام به زبانی اعلام می کردند که خدمت به #میهمانان پسر پیامبر #افتخار دنیا و آخرتشان خواهد بود.
آسید احمد گاهی #مجید را رها می کرد و همراه #همسر و دخترش می شد تا من و مجید کمی در خلوت #خودمان در این جاده #شورانگیز قدم بزنیم و ما دیگر چشم مان جز عظمت این میهمانی پربرکت چیزی نمی دید.
نمی توانستم بفهمم #امام_حسین(ع) با دل اینها چه کرده که اینچنین برایش #هزینه می کنند و می خواهند به هر وسیله ای از میهمانانش پذیرایی کنند که آهسته با #مجید نجوا کردم: «مجید! اینا چرا این همه به خودشون #زحمت میدن تا از ما پذیرایی کنن؟»
مجید #کوله_پشتی_اش را کمی جابجا کرد و همچنان که محو #فضای فوق تصور این جاده رؤیایی شده بود، سه #مستانه پاسخ داد:
«اینا به خودشون زحمت نمیدن! اینا دارن کيف دنیا رو میکنن! ببین دارن چه #لذتی می برن که پای یه #زائر رو مشت و مال میدن! اینا الان دارن با امام حسین(ع) حال میکنن! آسید احمد میگفت بعضیهاشون انقدر #فقیرن که پول پذیرایی از زوار رو ندارن، برای همین یه #سال پس انداز میکنن و اربعین که می رسه، همه پس اندازشون رو خرج #پذیرایی از مردم میکنن! یعنی در طول سال فقط کار میکنن و #پس_انداز میکنن به عشق اربعین!»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_بیستم از حجم #مصیبت_هایی که در طول یک سال و نیم بر سر خ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_یکم
در سایه خیمه #موکبی نماز خوانده و هنوز #تعقیبات نماز را تمام نکرده بودیم که برایمان #نهار آوردند. خادمان #موکب در یک سینی بزرگ، ظروف یکبار مصرفی از دلمه برگ #مو چیده و به همراه آب معدنی بین زائران پخش می کردند. غذایی که هرگز #گمان نمیکردم در عراق #طبخ شود و چه طعم #لذیذی داشت که از خوردنش #حسابی سر کیف آمده و بدنم جان گرفت.
حالا پس از گذشت دو #سه روز از شروع این سفر #روحانی، به این طعم #گوارا عادت کرده و #مطمئن بودم که نه از مواد اولیه خوشمزه ونه از مهارت آشپز که همه #دلچسبی این لقمه ها از سرانگشتان بی ریایی #آب می خورد که به #عشق امام حسین هم از جان و مال خود هزینه می کنند تا #سهمی در خدمت گذاری به میهمانان حضرتش داشته باشند و همین بود که پس از #صرف نهار، در لحظاتی که روی تکه موکتی کنار موکب و کمی دور از جاده نشسته بودیم و آسید احمد و خانواده اش در گوشه ای دیگر استراحت می کردند، زیرگوش مجید زمزمه کردم:
«مجید! این #غذاهایی که این جا می خوریم، مزه همون #شله_زردی رو میده که توبه #نیت من گرفته بودی و آوردی در خونه مون!»
از جان گرفتن #خاطره آن روز دل انگیز در این مسیر رؤیایی، #صورتش به خنده ای #شیرین گشوده شد و مثل این که نکته ای لطیف به #خاطرش رسیده باشد، #چشمانش به وجد آمد و گفت: «الهه! اون روز هم #اربعین بود!»
و نمی دانم دریای #دلش به چه هوایی #طوفانی شد که نگاهش در #فضای اربعین #گم شد و با صدایی سراپا احساس، سر به زیر انداخت: «اون روز با این که دلم برات #می_لرزید و آرزوم بود که باهات #ازدواج کنم، ولی باورم نمیشد دو سال دیگه تو ایام #اربعین، با هم تو
جاده کربلا باشیم!»
سپس #سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و چه نگاهی که از شورش #احساسش، چشمانم به تپش افتاد و با من که نه، با #معشوقش حسین (ع) نجوا کرد:
«من #تو رو هم از #امام_حسین میم دارم! اون روز تا شب پای #تلویزیون #نشسته بودم و فقط با امام حسین درد دل میکردم! همش ده روز تا آخر #ماه صفر مونده بود، ولی منم حسابی بیتاب شده بودم! بهش میگفتم به #عشقت این ده روز هم تحمل میکنم، توهم الهه رو برام نگه دار!»
و دیگر #نتوانست چیزی بگوید که هر دو دستش را از پشت روی زمین #عصا کرد، کمرش را کشید تا خستگی سنگینی کوله را در کند و چشم به سیل جمعیتی که در #جاده سرازیر بودند، در سکوتی عمیق فرو رفت.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊