شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_سوم به همین یک کلمه هم خون #غیرت در صورتش جوشیده و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
#جوابی که دیگر جای هیچ سؤالی باقی نگذاشت و چشمان دل شکسته #مجید را به زیر انداخت، ولی من همچنان پای شوهر #شیعه و زندگی زیبایمان عاشقانه ایستاده بودم که با همان صدای بیرمقم، شهادت دادم: "ولی من بخاطر همین بچه ای که #باباش شیعه اس از همه خونواده ام گذشتم!"
سپس با سر انگشتم #صورت زخمی ام را لمس کردم و در برابر نگاه دریایی اش، #صادقانه ادامه دادم: "این زخمها که چیزی #نیس، بخدا اگه منو میکشت، نمیذاشتم بلایی سرِ بچه مون بیاره تا #امانتت رو سالم به دستت برسونم!"
و نمیدانم صفای این جملات بی ریایم که از #اعماق قلب عاشقم آب میخورد، با #دلش چه کرد که خطوط صورت #غمگینش از لبخندی عاشقانه پُر شد و زیر لب #زمزمه کرد: "میدونم الهه جان..."
و من همین که محو صورت زیبایش #مانده بودم، نگاهم به زخم #گوشه پیشانیاش افتاد که باز به یاد آن شب دلم #آتش گرفت. دستم را پیش بُردم تا جای شکستگی پیشانی اش را لمس کنم که #لبخندی زد و پاسخ داد: "چیزی نشده."
ولی میدیدم که به اندازه #دو #بند انگشت گوشه پیشانی اش #شکاف خورده و جای بخیه را زیر انگشتانم احساس کردم که با #ناراحتی پرسیدم: "بخیه خورده، مگه نه؟"
و او همانطور که سرش پایین بود، #صورتش به خنده ای شیرین باز شد و با صدایی #آهسته زمزمه کرد: "فدای سرت الهه جان!" و به گمانم دریای عشقش به تشیع دوباره به تلاطم افتاده بود که زیر چشمی نگاهم کرد و با لحنی #لبریز ایمان ادامه داد: "عوضش ما هم نمردیم و یه چیزی برای #سامرا دادیم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊