التماس دعا✨🌹
شبتون شهدایے☕️🍬
اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
❤️🌱
ساعتم تنظیم میگردد به وقت کربلا
هم قدیماً هم جدیداً دوستت دارم حسین...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊
اصغر آقا خیلی سوریه را دوست داشتند، زمانی که بچه ها کوچک بودند زیارت حضرت زینب (س) قسمت ما شد، یک هفته در سوریه بودیم، در طول همان هفته خیلی دلشان می خواست بیشتر بمانند و کار کنند، بعد از اینکه بحران جنگ سوریه پیش آمد و داعش تمام منطقه را گرفته بود اصغر آقا داوطلب شدند که به سوریه بروند، مقدمات کار فراهم شد و پس از اعزام اول به مدت ۳ سال تنهایی و به دور از خانواده در آنجا خدمت کردند، در طول این سه سال برخی مواقع اصغر آقا به ما سر می زد و مدتی هم ما پیش ایشان در سوریه بودیم تا اینکه تصمیم گرفتند برای همیشه خانواده هم در سوریه کنار خودشان باشد و ما مدت ۴ سال در کنار اصغر آقا در سوریه زندگی کردیم.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_بانو_ایمانی_همسر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_ششم مجید که از من نمیخواست دست از مذهب #تسنن بردارم که ف
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_هفتم
تلویزیون را خاموش کرده و با #عجله به سمت اتاق خواب رفتم. یکی دوبار دست #مجید کتاب دعای کوچکی دیده بودم که شاید همان کتاب #مفاتیح_الجنان شیعیان بود و حالا به جستجویش تمام طبقاتِ کمد دیواری را به هم ریخته و دست آخر در کشوی میز پاتختی پیدایش کردم.
لب تخت نشستم و کتاب را میان دستانم #ورق میزدم و نمیدانستم باید از کجا شروع کنم و چه مناجاتی را بخوانم. کتابی قطور و در #قطع_کوچک که تمام صفحاتش از خطوط ریز #دعا پوشیده شده بود. نگاه حیران و مضطرّم سراسیمه بین صفحات به دنبال دعایی میگشت که برای شفای بیمار #نافع باشد که به ناگاه کسی پشت دستم زد و دلم را لرزاند.
اگر عبدالله مرا در این وضعیت میدید چه #فکری میکرد؟ من بارها پیش عبدالله از تلاشهایم برای هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، با #افتخار سخن گفته و حالا نه تنها نظر او را ذره ای جلب نکرده بودم که کتاب مفاتیح الجنان را در دست گرفته و به امید شفای بیماری مادرم، چشم به ادعیه بزرگان #اهل_تشیع دوخته ام!
اگر پدر و ابراهیم و بقیه خانواده میفهمیدند چقدر #سرزنشم میکردند که در عرض سه چهار ماه زندگی مشترک با یک مرد شیعه، از مذهب خودم دست کشیده و دلبسته اعتقادات #شیعیان شده ام! ولی خدا بهتر از هر کسی آ گاه بود که من به عقاید شیعه معتقد نشده بودم و تنها به کورسوی نور امیدی به دعایی از جنس #توسلهای_عاشقانه شیعیان دل بسته بودم!
من که به حقانیت #مذهبم ذره ای شک نکرده و هنوز در هوای دست کشیدن مجید از مذهبش به روزهایی چشم داشتم که او هم مثل من با دستان #بسته نماز بخواند، سر به فرش #سجده کند، همه خلفای اسلام را به یک چشم بنگرد و به هر آنچه من باور دارم اعتقاد پیدا کند! ولی چه میتوانستم بکنم وقتی خیالی #وسوسه_ام میکرد که باید این راه را هم تجربه کنم که شاید زنجیر پوسیده زندگی مادرم به این حلقه بسته باشد!
کلافه از این همه احساس #نیازی که در دل داشتم و راه پر از شک و ابهامی که پیش رویم بود، کتاب را بستم و بی آنکه دعایی خوانده باشم، #کتاب را در کشو گذاشته و خسته از اتاق بیرون رفتم.
بیحال از ضعف و تشنگی #روزه داری در این روز گرم #تابستان که خنکای کولرِ گازی اتاق هم حریف آتش #باری_اش نمیشد، روی کاناپه کنار هال دراز کشیدم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و خواست تا آماده باشم که بعد از نماز #ظهر به دنبالم بیاید و با هم به دیدار مادر برویم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_هفتم تلویزیون را خاموش کرده و با #عجله به سمت اتاق خواب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_هشتم
این روزها دیدن مادر برای من تکلیف سختی بود که نه #چشمانم توان ادایش را داشت و نه دلم تاب #دوری_اش را می آورد. سخت بود شاهد عذاب کشیدن مادرم باشم، هر چند ندیدن صورت مهربانش سختتر بود و تلختر! نمازم را خوانده بودم که عبدالله رسید و با هم عازم بیمارستان شدیم.
آفتاب گیر شیشه را پایین داد تا تیغ تیز آفتاب بعد از ظهر کمتر چشمانش را بسوزاند و مثل اینکه برای گفتن حرفهایش #تمرین کرده باشد، خیلی حساب شده آغاز کرد: "الهه! من بهتر از هرکسی حال تو رو #میفهمم! اگه تو دختری منم پسرم! اون مادر منم هست! تازه اگه تو برای #خودت یه خونه زندگی جدا داری، من همه #زندگی_ام مامانه! پس اگه حال من بدتر از تو نباشه، بهتر نیس!"
سپس همانطور که حواسش به ردیف #اتومبیلهای مقابلش بود، نیم نگاهی به چشمان #غمزده_ام کرد و با لحنی نرمتر ادامه داد: "اینا رو گفتم که فکر نکنی من آدم #بیخیالی هستم! به خدا منم خیلی عذاب میکشم! منم دارم از غصه مامان #دیوونه میشم! ولی... ولی تو باید به خودت آرامش بدی! باید به خدا توکل کنی و راضی به رضای اون باشی!"
از آهنگ جملاتش پیدا بود که چقدر از بهبودی مادر #ناامید شده که اینچنین مرا به صبر و آرامش دعوت میکند. چشمانم به خط کشی #حاشیه خیابان خیره مانده و دستم به مدد دلم که تاب شنیدن چنین حرفهایی را ندشت، گوشه چادر #بندری_ام را لوله میکرد و عبدالله که انگار خبر از قلب #بیقرار من نداشت، همچنان میگفت: "خدا راضی نیس که تو انقدر در برابر تقدیرش #بی_تابی کنی! بخدا خود مامانم راضی نیس تو با خودت اینجوری کنی! هرچی خدا بخواد همون میشه!"
سپس آهی کشید و با لحنی لبریز غصه ادامه داد: "دیشب وقتی صدای #جیغت رو شنیدم، جیگرم آتیش گرفت! آخه چرا با خودت اینجوری میکنی؟" در برابر سکوت #مظلومانه_ام، سری جنباند و با لحنی دلسوزانه سرزنشم کرد: "به فکر خودت نیستی، به فکر #مجید باش! مجید این مدت خیلی داغون شده!" با چهار انگشت ردّ اشکم را از روی #گونه_ام پاک کردم و زیر لب پاسخ دادم: "دست خودم نیس عبدالله!"
و آهنگ صدایم به قدری غمگین بود که چشمان عبدالله را هم #خیس کرد و صدایش را در بغض نشاند: "میدونم الهه جان! ولی باید #صبور باشی!" و خودش هم خوب میدانست که صبر در برابر چنین مصیبتی به زبان ساده بیان میشود که در عمل احساس #تلخی بود که داشت گوشت و پوست مرا #آب میکرد و وقتی تلختر شد که در بیمارستان حتی از دیدن نگاه مادر هم محروم شدیم.
به گفته پرستاران تا ساعتی پیش به هوش بوده و بخاطر درد #شدیدی که در سرتاسر بدنش منتشر شده، ناگزیر به استفاده از مسکّنهای قدرتمندی شده بودند که مادر را به خوابی #عمیق فروبرده بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
بین جَوونا تویی سرآمد
خَلقاً و خُلقاً تو شبیهی به محمد (ص)...
#میلاد_حضرت_علی_اکبر (ع) و #روز_جوان رو به آقامهدی و زهراخانم، فرزندان معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و جوانان کانال شهیدان تبریک میگم💐
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
🍂من رفتم جنگ رو تمام کردم و برگشتم...
⚔در زمان جنگ، پدر و برادرانم به نوبت میرفتند جبهه و من که از همه کمسن و سالتر بودم، هر وقت میخواستم ثبتنام کنم، پدرم اجازه نمیداد و جلوی من رو میگرفت.
🌷پدرم میگفت «ما میرویم جبهه، شما درس بخوان» اواخر جنگ میزان اعزام بسیجیها کم شده بود و مکرر صدا و سیما برای اعزام تبلیغ میکرد و قبل از خرداد ماه ۱۳۶۷ بود که موقع امتحانات هم بود و من کلاس سوم دبیرستان بودم، پدرم هم در جبهه بود و بهترین موقع بود که میشد بروم جنگ.
🚶♂رفتم سپاه بندرگز با جعل امضای پدرم ثبت نام کردم و اعزام شدم، تا وقتی که به هفتتپه برسیم نگران بودم که پدرم بیاد و من رو برگرداند.
😅جالب این بود که هیچ پولی هم نداشتم و خبر داشتم که پدرم از یکی از هم روستاییهای من طلبکاره، رفتم خونهاش و از قول مادرم پول رو طلب کردم و ۳۰۰ تومان پول از اون گرفتم و رفتم.
👌البته این جور جبهه رفتن واقعا سعادتی بود که نصیب من شد و اگر نمیرفتم دیگه نمیشد رفت و جنگ هم سه ماه بعدش تمام شد.
😌همیشه با دوستان شوخی میکردم که این همه شما رفتید جبهه کاری نکردید، من رفتم جنگ رو تمام کردم و برگشتم.
💔پدرم هم البته بعد از برگشتن از جنگ با این که زخمی هم شده بودم چندماه با من حرف نمیزد تا با من آشتی کرد.
📲دفاع پرس| رزمنده بسیجی محمد دودانگی🧔🏻
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
دل خستہام ازین همہ قیل وقالها
ازداغ گُنبدتـ شدهام چون هلالها...
هے وعده حَرَم بہ خودم مےدهم حُسیْن
دِل خوش شدم دگر بہ همین خیالها...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
عاشقی که سن و سال نمیشناسد؛
تمام آنچه که دارم و در توانم هست را میگذارم تا حرم پابرجا بماند...
#کلام_شهید🌱
#شهید_رضا_اسماعیلی✨
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
ای شهادت کی میرسی...mp3
6.11M
ای شهادت
بی تو من، می میرم می میرم، کی می رسی
کی در آغوشم تو را،
می گیرم می گیرم، کی می رسی...
🎙همخوانی مداحان حدادیان و مطیعی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_هشتم این روزها دیدن مادر برای من تکلیف سختی بود که نه #چ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_نهم
دقایقی به نظاره #صورت_زرد و استخوانی اش بالای سرش ایستادم و با چشمانی که دیگر اشکی برای ریختن نداشت، به بدنش که زیر ملحفه سفید رنگ چیزی از آن نمانده بود، با حسرت نگاه میکردم که #پرستار کنارم ایستاد و زیر گوشم زمزمه کرد: "امشب شب قدره! براش دعا کن! خدا بزرگه!"
سرم را به سمت صورت ظریف و سبزه اش چرخاندم و بی آنکه چیزی بگویم، فقط نگاهش کردم. حتماً نمیدانست که من از #اهل_تسنن هستم که با لبخندی امید بخش ادامه داد: "امشب دست به دامن حضرت علی (ع) شو! إن شاءالله که خدا مادرتو شفای خیر بده!"
برای لحظاتی به #چشمانش خیره ماندم و در جواب #خیرخواهی_اش به تشکری کوتاه بسنده کردم که او از من همان چیزی را میخواست که مجید چند شب پیش #طلب کرده و امروز هم از صبح دلم #بهانه_اش را میگرفت.
در مذهب اهل تسنن هم به عبادت در شبهای قدر و اعتکاف در مساجد تأکید فراوان شده و این شبها برای ما هم بسیار #محترم بود، با این تفاوت که #شب_قدر برای ما تنها شب نزول قرآن و شب #عبادت بود، ولی برای شیعیان، این شبها بوی ماتم شهادت امام علی (علیه السلام) و توسل به اهل بیت پیامبر را هم میداد و بنا بر همین رسم بود که #پرستار هم از من میخواست امشب به بهانه توسل به امام علی (ع) شفای مادرم را از درگاه خدا #هدیه بگیرم!
عبدالله رفته بود با #پزشک مادر صحبت کند که پس از چند دقیقه برگشت. با چشمانی که میخواست #خون گریه کند و باز مردانه مقاومت میکرد، به مادر نگاهی #غریبانه کرد و از من پرسید: "بریم الهه جان؟"
وقتی پای تختش می ایستادم، دل کندن از صورت مهربان و #معصومش سخت بود و هر بار باید با دلی خون، #پاره_تنم را در این گوشه بیمارستان رها میکردم و میرفتم. شانه به شانه عبدالله راهروی طولانی بیمارستان را طی میکردم و #جرأت نداشتم از صحبتهای پزشک معالج مادر چیزی بپرسم و خود عبدالله هم تمایلی برای بازگو کردن این قصه مصیبت بار نداشت.
به انتهای راهرو نرسیده بودیم که محمد و عطیه و بعد هم ابراهیم و لعیا از در بزرگ شیشهای عبور کرده و وارد #سالن بیمارستان شدند. حالا آنچه عبدالله از من #پنهان کرده بود باید برای آنها بازگو میکرد، ولی باز هم #ملاحظه کرد و ابراهیم و محمد را به گوشهای کشاند تا صدایشان را نشنوم.
لعیا دستم را گرفت و پیش از آنکه #دلداری_ام دهد، خودم را در آغوش خواهرانه اش رها کردم و هر آنچه در دلم مانده بود، بین #دستانش زار زدم. عطیه با چشمانی که از گریه سرخ شده بود، فقط نگاهم میکرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این همه درد و رنجم چه بگوید، #بیصدا گریه میکرد و برای من که خواهری نداشتم و تنها همدم غمهایم مجید و عبدالله بودند، غمخواریهای زنانه لعیا و عطیه، موهبت خوبی بود که بار سنگین دلم را #قدری سبک کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_نهم دقایقی به نظاره #صورت_زرد و استخوانی اش بالای سرش ای
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتادم
در همه خیابانها #پرچم_سیاه شهادت امام علی (ع) بر پا شده و شهر درست مثل دل من، رنگ #عزا به خود گرفته بود. به خانه که رسیدیم، پیش از آنکه به طبقه بالا بروم، عبدالله به چشمان #خسته_ام نگاهی کرد و با محبتی برادرانه گفت: "الهه جان! امشب من خودم #افطاری درست میکنم. نمیخواد زحمت بکشی!"
و من هم به قدری #خسته و ناتوان بودم که با تکان سر پیشنهادش را پذیرفتم و با قدمهایی #سنگین به طبقه بالا رفتم. چادرم را از سرم باز کردم و بیحوصله روی مبل نشستم که یادم افتاد امروز هنوز #جزء قرآنم را نخوانده ام. بهانه خوبی بود تا #شیطان را لعنت کرده، وضو بگیرم و برای قرائت قرآن رو به قبله بنشینم.
عهد کرده بودم #ختم قرآن ماه رمضان امسال را به نیت #مادر بخوانم که نتوانسته بود بخاطر بیماری سختش، در این ماه رمضان #قرآن را ختم کند و با هر آیهای که میخواندم از خدا میخواستم تا #ماه_رمضان سال بعد بتواند بار دیگر پای #رحل قرآن نشسته و دوباره صدای قرائتش در فضای خانه بپیچد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لشکر جدید جوانهای ما برای ساختن انقلاب اسلامی که نسل دهه شصتی فرماندهی آن را به عهده دارد و دهه هفتادیها میداندار آن هستند و دهه هشتاد پیاده نظام و دهه نود نیرو احتیاط آن به شمار میروند باید برنامه ریزی فرهنگی جدی و تخصصی اتخاذ و اجرا کنند.
#حاج_حسین_یکتا🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💔🌱💔🌱💔 🌱💍 💔 #زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۵۳) 🔸یکی از روزهای حضور در سوریه همسرم مثل همیشه برای
💔🌱💔🌱💔
🌱💍
💔
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۵۴)
🍃اگرچه همسرم سعی داشت تا من چیزی متوجه نشوم و بیشتر نگران نشوم اما بعد از گذشت چند روز از طریق اصغر آقا مطلع شدم 😔یکی از نیروهای معتمد محمد که در واقع نیروی نفوذی دشمن بوده است بوسیله زهری که در آب آشامیدنی ریخته او را مسموم و از محل متواری شده است.
🔹چند هفته بعد به دستور پزشک و فرمانده ایشان برای تکمیل درمانهای جواب نداده روی محمد به سرعت به ایران برگشتیم و به محض رسیدن همسرم به بیمارستان منتقل شد.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌱💍💔🌱💍💔🌱💍💔🌱
❤️🍃
الحمـدلله الـذے خلـق الحُسـَیـݩ
چہ خۅب شُد ڪہ خُدا تـۅ را بہ مـا داد...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید|
🌱 سخنان #استاد_فاطمی_نیا در رابطه با #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
در عصر غیبتش؛
ڪه جهـان ڪربلا شده
باید برای عشق ، علیاڪبری ڪنیم...
عید بزرگ✨
#نیمه_شعبان✨
مبارکباد✨
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتادم در همه خیابانها #پرچم_سیاه شهادت امام علی (ع) بر پا شده
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_یکم
دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لبهایی خشک از #روزه_داری و چشمانی که از شدت تشنگی گود افتاده بود، به خانه بازگشت. دلم میخواست مثل روزهای نخست #ازدواجمان در مقابل این همه #خستگی_اش، بانویی مهربان و خوشرو باشم، ولی اندوه پنهان در دلم آشکارا در چشمانم پیدا بود که با نگاه مهربانش به دلداری ام آمد و پرسید: "حال مامان چطوره؟"
نومیدانه سرم را به زیر انداختم و با صدایی که میان #بغض گلویم دست و پا میزد، پاسخ دادم: "خوب نیس مجید، اصلاً خوب نیس!" همانطور که نگاهم میکرد، دیدم که از سوز
#پاسخ محنت بارم، چشمانش آتش گرفت و به جای هر جوابی، اشکی را که به میهمانی چشمانش آمده بود، با چند بار #پلک زدن مهار کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
#سفره افطارمان با همه شیرینی شربت و خرمایی که میانش بود، #تلختر از هر شب دیگر سپری شد که نه دیگر از شیرین زبانیهای زنانه من #خبری بود و نه از خنده های #شیرین مجید!
سلام نماز #عشایم را که دادم، دیدم مجید در چهار چوب در اتاق با #سرِ_کج ایستاده تا نمازم تمام شود. پیراهن #مشکی_اش را پوشیده و با همان مفاتیح کوچک، مهیای رفتن شده بود. در برابر نگاه #پرسشگرم، قدم به اتاق گذاشت، مقابلم روی زمین نشست و منتظر ماند تا #تسبیحاتم تمام شود. ذکر آخر را که گفتم، پیش دستی کردم و پرسیدم: "جایی میخوای بری؟"
#شرمنده سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته پاسخ داد: "دلم نمیخواد تو این وضعیت #تنهات بذارم الهه جان! ولی میرم تا برای #مامان دعا کنم!" سپس آهسته سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را در نگاهم ببیند و در برابر سکوتم با مهربانی ادامه داد: "راستش من خیلی اهل هیئت و #مسجد نیستم. ولی شبهای قدر دلم #نمی_یاد تو خونه بمونم!"
و من باز هم چیزی نگفتم که #لبخند غمگینی روی صورتش نقش بست و گفت: "امشب میخوام برم #احیاء بگیرم و برای شفای مامان دعا کنم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_یکم دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لبهایی خش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_دوم
همچنانکه #سجاده_ام را می پیچیدم، زیر لب زمزمه کردم: "التماس دعا!" میترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از احساس #قلبی_ام با خبر شود که چطور از صبح دلم برای توسلهای شیعه وارش به تب و تاب افتاده و به این آخرین روزنه اجابت، چشم امید دارم که سکوتم طولانی شد و پرسید: "الهه جان! ناراحت نمیشی تنهات بذارم؟" #لبخند کمرنگی زدم و با لحنی لبریز عطوفت جواب دادم: "نه مجید جان! #ناراحت نیستم، برو به سلامت!"
از آهنگ صدایم، دلش آرام گرفت، #سبک از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. پشت در که رسید، به سمتم برگشت و با #مهربانی تأکید کرد: "الهه جان! اگه کاری داشتی یه زنگ بزن." و چون تأییدم را دید، در را گشود و رفت و من ماندم با #حسرتی که روی دلم ماند و حرفی که نتوانستم به زبان بیاورم!
تردید داشتم که آیا راهی که #میروم مرا به آنچه میخواهم میرساند یا بیشتر دلم را معطل #بیراهه_های #بی_نتیجه میکند! میترسیدم که عبدالله باخبر شود و نمیتوانستم نگاه ملامتبارش را تحمل کنم! میترسیدم پدر بفهمد و با لحن #تلخ و تندش، مرا به باد سرزنشهای پر غیظ و غضبش بگیرد!
ولی... ولی اگر آن سوی همه این ترس و تردیدها، پُلی بود که مرا به #حاجت دلم میرساند و سلامتی را به تن رنجور مادرم باز میگرداند، چه #دلیلی داشت که با اما و اگرهای #محتاطانه، از بازگشت خنده به صورت مادرم #دریغ کنم و آنچنان عاشق مادرم بودم که همه این ناخوشیها را به جان بخرم و به سمت #بالکن بدوم.
فقط دعا میکردم دیر نشده و مجید نرفته باشد و هنوز قدم به بالکن #نگذاشته بودم که صدای به هم خوردن در حیاط، خبر از رفتن مجید داد و امیدم را برای رفتن #ناامید کرد، ولی برای پیوستن به این #توسل پُر شور و #عاشقانه به قدری انگیزه پیدا کرده بودم که چادرم را به سر انداخته و با گامهایی بلند، از پله ها سرازیر شدم و طول حیاط را به شوق رسیدن به مجید دویدم.
از در که #خارج شدم، سایه مجید را دیدم که زیر نور زرد چراغهای کوچه میرفت و هر لحظه از من #دورتر میشد، ولی نه آنقدر که صدایم را نشنود. همچنانکه به سمتش #میدویدم، چند بار صدایش کردم تا به سمتم چرخید و با دیدن من میان کوچه خشکش زد!
نزدیکش که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم که #حیرت زده پرسید: "چی شده الهه؟" نمیدانستم در جوابش چه بگویم و چگونه بگویم که میخواهم با تو بیایم و چون تو #دعا بخوانم و مثل تو حاجت بگیرم. در تاریکی شب به چراغ چشمان زیبایش پناه بردم و با لحنی معصومانه پرسیدم: "میشه منم #باهات بیام؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊