eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
248 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتم چشمانم مات صفحه #تلویزیون سقفی داروخانه مانده و گوشم به
💠 | از تاکسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را کنم که در خلوت کوچه دلم ترکید و با لحنی بغض زمزمه کردم: "من خیلی حوریه رو اذیت کردم! خیلی عذابش دادم ! بچه ام خیلی صدمه خورد!" و تنها خدا میداند چقدر بودم و دلم میلرزید که مبادا دخترم دچار شود که اشکم جاری شد و در برابر سکوت غمگینش پرسیدم: "مجید! یعنی بچه ام شده؟" همانطور که همپای قدمهای کوتاهم می آمد، به سمتم صورت و پاسخ دلشوره ام را به داد: "الهه جان! چیزی نشده که انقدر میخوری؟ دکتر فقط گفت باید بیشتر مراقب باشی، همین! از امروز دیگه به هیچی فکر نمیکنی، هیچی رو نمیخوری، فقط استراحت میکنی تا حالت بهتر شه!" ولی آنچنان به جانم افتاده بود که به این سادگی نمیگرفتم و باز خودم را سرزنش میکردم: "من که نمیخواستم شه! من که نمیخواستم بچه ام انقدر غصه بخوره! دست نبود!" و او طاقت نداشت به این حالم بنشیند که با لبخند مهربانش به میان حرفم آمد: "الانم چیزی نشده عزیزم! فقط هوس کرده زودتر بیاد! فکر کنم حوصله اش سر رفته!" و خندید بلکه صورت من هم به خنده ای باز شود، ولی قلب طوری برای سلامت کودکم به تپش افتاده بود که دیگر حالی برای خندیدن نداشتم. از چشمان بیرنگ و صورت گرفته هم پیدا بود که تا چه اندازه دلش برای همسر و دخترش میلرزد و باز مثل همیشه دردهای مانده بر دلش را از من پنهان میکرد. چند قدمی تا سر خودمان مانده بود که پسر همسایه همانطور که با توپ پلاستیکی اش بازی میکرد، به سمتمان دوید و با شور و همیشگی اش کرد. صورت تپل و سبزه اش زیر تابش آفتاب شده و از لای موهای کوتاه و مشکی اش، عرق پایین میرفت. با حالتی مردانه با مجید داد و شبیه آدم بزرگها حال و احوال کرد. سپس به سمت من و با خوش زبانی مژده داد: "الهه خانم! اومده، دمِ در منتظره!" و با بادی که به گلویش انداخته بود، ادامه داد: "من گفتم بیاید خونه ما تا آقا اینا بیان، ولی قبول نکرد!" مجید دستی به سرش و با خوشرویی جواب میهمان نوازی اش را داد: "دمت گرم علی جان!" و او با گفتن "چاکریم!" دوباره توپش را به زمین زد و بازی شد. مجید داروها را از این دست به آن دستش داد و زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! غصه نخور! اگه میخوای همه چی به بگذره، سعی کن از همین الان دیگه غصه نخوری! فقط !" و من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را ببیند که با گوشه چادرم صورت را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ دل را مقیم درگه جانان نوشته‌اند زیرا غمت به سینه سوزان نوشته‌اند 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 "فَادْخُلِي فِي عِبَادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي" پس در زمره‌ى بندگان من درآى و به بهشت من داخل شو... سوره فجر🌿 🌷 🌟 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹🌱 شبتون امام رضایے🍧✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌿 صلی الله علیک یا مظلوم یا ذبیح العطشان شیر مادر خوردم و بابای من روضه گرفت رحم کن بر اشک های مادر و بابا، حسین هر کجا هستم کنارم باش ای مولای من لحظه ای ترکم مکن من میشوم تنها، حسین یونس وصالی🖌 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿 حاجی هیچ‌وقت فرصت شرکت در پیاده‌روی را از دست نمی‌داد، ولی وقتی امکان سفرش به سوریه فراهم شد، هزینه حضور چند نفر از نیازمندان را که حسرت شرکت در این مراسم را داشتند، پرداخت کرد تا از طرف او نایب‌الزیاره باشند. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نهم از تاکسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را #کنترل کنم
💠 | من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را که با گوشه چادرم صورت را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم. عبدالله به تیر چراغ برق تکیه زده بود و همین که چشمش به ما افتاد، خندید و به سمتمان آمد. هر چند سعی میکردم به رویش ، ولی باز هم نتوانستم اندوه نگاهم را مخفی کنم که به صورتم خیره شد و پرسید: "چی شده الهه؟" مجید در را باز کرد و برای آنکه از مخمصه نگرانی عبدالله خلاصم کند، کرد تا وارد شویم و خودش پاسخ داد: "چیزی نیس! یه خورده خسته شده!" وارد اتاق که شدیم، از عبدالله عذرخواهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم که از امروز باید استراحت میکردم و او هم روی مقابلم نشست که با دلخوری طعنه زدم: "چه عجب! یه سری به ما زدی! گفتم شاید تو هم دور ما رو کشیدی!" و شاید عقده ای که از وضعیت بارداری ام به دلم مانده بود، اجازه نداد دلخوری این مدت را پنهان کنم که رنجیده کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "گرفتار بودم." و همین جمله کافی بود تا به جای و دلگیری با دلواپسی سؤال کنم: "چیزی شده؟" نفس عمیقی و تا خواست جوابی بدهد، بیشتر به افتادم و با همه عذابی که از دست پدر کشیده بودم، حالش پرسیدم: "بابا طوریش شده؟" که از شنیدن نام پدر، پوزخندی زد و داد: "بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون تو و مجید مزاحمش بودین که شما هم رفتین و الان داره با کیف دنیا رو میکنه!" سپس به دقیق شد و با کینه ای که از به دلش مانده بود، سؤال کرد: "خبر داری بابا سند خونه رو به اسم زده؟" از شنیدن این خبر از درد تیر کشید و تا خواستم حرفی بزنم، مجید با سینی قدم به اتاق گذاشت و میخواست بحث را عوض کند که از عبدالله پرسید: "چی کار میکنی؟ ما رو ، خوش میگذره؟" ولی ذهن من از حماقتی که پدرم شده بود، تا مرز جنون پیش رفته بود که با عصبانیت به میان حرف آمدم: "یعنی چی عبدالله؟!!! یعنی اون خونه رو دو دستی تقدیم کرد؟!!!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_دهم من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را #ببیند که با گوشه چادرم
💠 | مجید به سمتم چرخید و با مهربانی داد: "الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به فکر نکنی؟ دوباره که داری میخوری!" و در برابر نگاه بیتابم که به خاطر سرمایه خانوادگیمان به تپش افتاده بود، با حالتی منطقی ادامه داد: "مگه قبلا ً غیر از این بود؟ قبلش هم همه زندگی بابا مال اون بود. حالا فقط رسمی شد." و عبدالله هم پشتش را گرفت: "راست میگه الهه جان! از روزی که با این جماعت شریک شد، همه زندگی اش رو باخت! تو این در عوض بار خرمای اون همه نخلستون بهش چی دادن؟ فقط یه وعده سر خرمن که مثلاً دارن براش تو دوحه میسازن! حتی همون ماشینی هم که بهش دادن، هیچ سند و مدرکی نداره که واقعاً به اسم باباباشه! فقط یه ماشین دادن دستش که دلش خوش باشه!" ولی دل من قرار نمیگرفت که انگار همه غمخواری های مادرم برای شده بودم که دوباره سؤال کردم: "یعنی شماها هیچ مخالفتی نکردین؟ ابراهیم و محمد هیچ کاری نکردن؟" مجید از اینکه دست بردار نبودم، نگاه را به زمین دوخته و هیچ نمیگفت که عبدالله با حالتی عصبی خندید و پاسخ را به جمله تلخی داد: "دلت خوشه الهه! یه جوری از بابا ترسیدن که جرأت ندارن نفس بکشن! به خصوص بعد از اینکه تو رو از خونه بیرون کرد، شدن غلام حلقه به بابا. چون میدونن اگه یک کلمه کنن، از کار بیکار میشن. محمد میگفت الان فقط از سهم خونه شدیم، ولی اگه حرفی بزنیم، از سهم نخلستونها هم محروم میشیم. آخه بابا کرده که اگه حرفی بزنن، از ارث میکنه! ابراهیم فقط دعا میکنه که بابا سند نخلستونها رو به اسم نزنه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌿 سلام بر کشته اشک‌ها دل مردان خدا راست ز تو نور حیات، یا قتیل العبرات شده محکم ز مناجات تو ارکان صلات، یا قتیل العبرات بابی انت و امی گل گلزار رسول، راحت جان بتول مرتضی سیرت و صورت حسن و حمزه صفات، یا قتیل العبرات عباس خوش عمل🖌 عکس از: خضیر فضال📸 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌷حاج محمد بسیاری از اوقات عبا و عمامه نمی‌گذاشت که بتواند در هر جایی راحت‌تر خدمت کند. حاجی خوب آشپزی می‌کرد. 👌وقتی می‌شنید هیئتی آشپز ندارد، می‌گفت من غذای هیئت را می‌پزم. می‌گفتیم حاجی شما روحانی هستی، نباید پای دیگ بایستی. 🏴می‌گفت در مجلس عزای سیدالشهدا (ع) هر خدمتی افتخار است. بعد لباسش را درمی‌آورد و با خنده می‌گفت عمامه و عبا را هم درمی آورم که دیگران ناراحت نباشند.‌ (پدرخانم حاج محمد) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
رفیق شفیق ڪہ می گویند همین ها هستند رفاقت شـــــان از زمین شروع شد و تا بهشت ادامہ یافت . . . 🎂 🕊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_یازدهم مجید به سمتم چرخید و با مهربانی #تذکر داد: "الهه جان!
💠 | باورم نمیشد که خانه بزرگ و به همین به تاراج این جماعت نامسلمان رفته و خواستم باز اعتراض کنم که مستقیم نگاهم کرد و با لحنی مردانه توبیخم کرد: "الهه! یادت رفت دکتر چی گفت؟!!! چرا به خودت رحم نمیکنی؟!!! به من و تو چه ربطی داره که بابا داره چی کار میکنه؟ بذار هر کاری میخواد بکنه! تو چرا حرص میخوری؟" و نگذاشت بدهم و با عصبانیت رو به عبدالله کرد: "اومدی اینجا که خواهرت رو خورد کنی؟!!! نمی بینی چه داری؟!!! اینهمه از دست بابا عذاب کشیده، بس نیس؟!!! بازم میخوای بدی؟!!!" عبدالله مات و مانده و خبر نداشت که این آتش بی سابقه، از لرزش قلب مجید برای همسر و دخترش شعله میکشد که به من کرد و میخواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: "اگه قراره بیای اینجا و الهه رو بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، هم رو همه!" سپس بلند شد و به دل بیقرارم، کنار روی زمین نشست. نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش که بیخبر از همه جا، اینطور تنبیه شده و دل پیش من بود که آهسته صدایم کرد: "الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر آروم باش!" باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدن های را احساس میکردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بیتاب شده و با بیقراری پر پَر میزد. از شدت سر درد سیاهی میرفت که را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایمتر رو به عبدالله کرد: "امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی باشه. میگفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. میگفت هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی که بیشتر اذیت شه." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا نرفتی؟ مادر سهم بچه نیومده رو کنار میذاره... بیشتر از سهمشم کنار میذاره 🏴 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌷🍃 شبتون مهدوے🍏🍃 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💖🍃 ای که روی آشنایت قبله گاهِ عاشقان گنبد و گلدسته ات آیینه ی سرِِّ بقاست کربلا ای مقتلِ پاکِ شهیدانِ خدا خاکِ پاکت توتیای چشمهای اولیاست هستی محرابی🖌 عکس از: خضیر فضاله📸 گلدسته‌های رفیع حرم امام حسین‌(ع)‌📸 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿 ای شهید... بوی خاک گرفته ایم و محتاج طراوت بارانیم خود را به تو میسپاریم هر طور که میخواهی برایمان دعا کن و ... 🕊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🖤🍃 قنوت نماز زائران حرم امام حسین‌(ع) ذکر لبم روبه حرم، لبیک ارباب تو سَیـّدی من نوکرم، لبیک ارباب من از اهـالی دیار روضه هایم نذری کوی دلبرم، لبیک ارباب... حسین ایمانی🖌 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊 بی روی تو راحت ز دل زار گریزد چون خواب که از دیده بیمار گریزد . . . 🌷دوست شهیدان حاج محمد و حاج اصغر🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_دوازدهم باورم نمیشد که خانه بزرگ و #قدیمیمان به همین #سادگی
💠 | نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دلنگرانی های را بخورد که چشمانم را گشودم و با بیرنگ خیال مجید را راحت کردم: "من حالم خوبه! آرومم!" و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروشِ را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مهری عذر خواست: "ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمیگفتم!" و مجید هنوز نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با داد: "از این به بعد هر شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه باشه!" از اینکه این همه برادرم میشد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی های ، دلش را شاد کنم که با خوش زبانی پرسیدم: "چیزی شده که گفتی گرفتاری؟" و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته داد: "نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم..." و مجید حسابی را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد: ولی فکر کنم شدم."   و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که دستش را گرفت و این بار با همیشگی اش تعارف کرد: "کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات شده!" ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته اش، پاسخ گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی عذرخواهی کرد: "ببخشید! نمیخواستم باهات اینجوری حرف بزنم." سپس خندید و در برابر سکوت عبدالله، حرف عجیبی زد: "من که هیچ وقت برادر نداشتم. که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا تویی!" و با همین جمله غرق ، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن انداخت و او هم احساس قلبی اش را ابراز کرد: "منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم!" و خدا میداند در پس خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. حالا پس از مدتها در این خانه کوچک داشتیم و عبدالله پذیرفته بود که برای پیشمان بماند. خجالت میکشیدم که من بانوی خانه و مسئول غذا بودم، ولی تمام روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و نمیکردم که مدام برایم میوه و آب هم می آوردند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊