eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
248 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. خانہ ے آخرتم هسٺ سر درِ قصر مزارم بنویسید حسیڹ هر ڪہ پرسید چہ دارد مگر از دارِ جهاڹ همہ ے دار و ندارم بنویسید . . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اینجا ، سردار ایرانی هنوز در است. 🔹«جبهه خلق برای آزادی فلسطین» در پنجاه و چهارمین سالروز تأسیس خود، با تصویر در غزه رژه برگزار کرد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
. به کدام کیش و آیین به کدام مذهب و دین ببری قرار دل را به سراغ دل نیایی... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_پنجم خود #آسید_احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان
💠 | آسید احمد سرش را انداخته و با سر با تار و پود بازی میکرد و میدیدم جگر برایم گرفته که اینچنین دلسوزانه نگاهم میکند. چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمیکَند و از حالم پَر پَر میزد که هم تپشهای قلب عاشقش را کرد و با لبخندی پُر مهر و محبت، دلداریش داد: "نترس باباجون! خانمت یه خورده دلش گرفته! زینب سادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه میکنه!" هنوز مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دستهای را از زیر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان گریه میکردم و دیگر به شماره افتاده بود که صدا زد: "زینب سادات! مادر یه آب بیار!" و زینب سادات مثل اینکه تا آن لحظه نمیکرد از اتاقش بیرون بیاید، با عجله به سمت رفت و برایم لیوانی آورد. مامان خدیجه لیوان آب را از دستش گرفت و کرد تا دوباره به اتاقش برود. اصرار میکرد تا ذره ای بخورم و من فقط میخواستم به همه چیز کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به آسید احمد نیفتد و اشک بند نمی آمد که میان گریه های مظلومانه ام با صدایی شروع کردم: "من وهابی نیستم، من سُنی ام! خونواده ام همه هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود..." و نمیتوانستم بی مقدمه بگویم چه بر سرِ پدر آمد که به یک افراطی بدل شد، پس قدمی رفتم: "ولی مجید شیعه اس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای ما بود. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم کردیم و تو همون طبقه رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونواده هامون، همه چی خوب بود..." و همه چیز از جایی شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حسرت ادامه دادم: "تا اینکه بابام با چند تا ناشناس قرارداد بست. خودش میگفت عربستانیان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا میکنن. ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد..." و پای با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که کشیدم و ناله زدم: "به یکی دو ماه نکشید که مادرم گرفت و مُرد... بعد سه ماه بابام با یه دختر ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا . از اون روز ما شروع شد! بابا میگفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعه اس!" که بلاخره سرم را آوردم و به پاس صبوریهای در برابر ، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و کردم و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم: "مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی کشید! بابا از عشق نوریه و شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه شده بود و خودش هم مجید رو زجر میداد! ولی مجید به خاطر من و برای اینکه آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل میکرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_ششم آسید احمد سرش را #پایین انداخته و با سر #انگشتان
💠 | [مجید] صورتش به چه شیرینی گشوده شد و من با بغضی ادامه دادم: "ولی نشد! یه شب به سامرا کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت! آخه شرط ضمن نوریه این بود که بابا با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشه!" مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پُر شد و زیر لب کردم: "پدر نوریه واسه بابا کرد که یا باید مجید شه، یا باید طلاق منو از مجید بگیره، یا منم با مجید برم و برای از خونواده ام طرد شم..." و دیگر نگفتم در این میان شکست و من که پنج ماهه باردار بودم چقدر از پدرم خوردم و باز هم پای هم ماندیم و نگفتم که پدر به بهای بی حیایی های برادر ، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان از آن خانه گریختم که از همه غمهای دلم فقط خدا بود و تنها یک جمله گفتم: "ولی من میخواستم با باشم که برای همیشه از خونواده ام جدا شدم..." و تازه در به دری غریبانه مان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گلایه کردم: "ولی چون بابا با شیعه رو حروم میدونست، پول خونه رو پس نداد، جهیزیه ام رو ببرم، حتی نداد وسایلی که با پول خودمون خریده بودیم، ببریم. با پس اندازی که داشتیم یه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پول نداشتیم و مجبور شدیم طلاهامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی رو بخریم..." و مجید نمیخواست بیش از این از زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از غمهایش به سختی بالا می آمد، تمنا کرد: "الهه! دیگه بسه!" ولی میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم تک جراحتهای را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ را داد: "بذار بگه، دلش سبک شه!" سپس رو به من کرد و گفت: "بگو بابا جون!" با هر دو پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با لحنی ، غم نامه ام را از سر گرفتم: "هیچکس از ما نمیگرفت! فقط عبدالله که کارش از بابا جدا بود، یه بهمون سر میزد. ولی دو تا برادر حتی جواب تلفن منو هم نمیدادم. دیگه من و مجید غیر از کسی رو نداشتیم. ولی دلمون به همین زندگی خوش بود..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
دوستان جدیدالورود که در جریان داستان نیستن از قسمت هشتاد و ششمِ فصل چهارم دنبال کنند داستان دستگیرشون میشه🌹
5457729778.mp3
45.53M
روضه🏴 ای وای مادرم... حاج ابوذر بیوکافی🎤 🏴 🏴 (س)🏴 چهارشنبه/۲۴ آذر مــــــاه ۱۴۰۰ هیئت‌ عاشورائیان تهران/تهرانپارس/فرجام/مسجد سپهسالارحسین(ع) @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🥀
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. ششمین حسِّ دل از ساحتِ شش گوشه ‌ی او خبر آورده که دیدارِ حرم نزدیک است اندکی صبر که با دیدن آن صحن و سرا بارشِ بغض من از چشم ترم نزدیک است منصوره محمدی🖌 عکس از: احمد القریشی📸 . . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💬محمد مهدی همت(فرزندشهید) : ؛ آقای اصغری که تاب دوری فرمانده‌اش را نیاورد و نشان داد از امثال من بی‌تاب‌تر بود مزد بی‌تابیش این شد که فرمانده اربا اربا شده به استقبال یار بی‌سرش آمد.. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
4_5898005221518346771.mp3
6.99M
🏴 ویژه ⚡️ بسیار شنیده‌ایم که باید برای امامِ زمانِ خود مانند حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها باشیم... - مگر حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها برای امامش چه کرد؟ - منظور همان ماجرای در و دیوار و آتش است یا موضوعی فراتر از آن است که هنوز نمی‌دانیم؟ حضرت زهرا (س)🖤 🎤 🎤 @shahid_hajasghar_pashapoor 🏴🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_هفتم [مجید] صورتش به چه #لبخند شیرینی گشوده شد و من
💠 | با اینکه از اهل بودم، برای جان جواد الائمه(ع) به قدری قائل بودم که از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا خیرخواهیمان نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم: "ولی یه اتفاقی افتاد که مجبور شدیم سرِ دو ماه اون خونه رو کنیم. رفته بود بنگاه که قرارداد اجاره یه خونه دیگه رو کنه، ولی پولش رو تو راه زدن، پولی که همه سرمایه زندگیمون بود..." و من هنوز از تصور بلایی که میتوانست جان کسم را بگیرد، چهارچوب بدنم به لرزه می افتاد که با نفسهایی به فدایش رفتم: "ولی همه سرمایه زندگیمون فدای ..." مجید محو چشمان شده و بی آنکه بزند، تنها نگاهم میکرد که پا به پای من، همه این را به چشم دیده و چه میگویم و من حوریه را در این فصل از رنجهایم از داده بودم که بغض کهنه ام شکست و زدم: "ولی وقتی به من خبر دادن، خیلی ، هول کردم، بچه ام از بین رفت، از دستم رفت..." و مصیبت از دست حوریه چنان آتشی به زد که چشمانم را از داغ دوری اش در هم کشیدم و بعد از مدتها بار دیگر از اعماق ضجه زدم. مجید مثل اینکه دوباره جراحت جانش سر کرده باشد، چشمانش از خونابه اشک پُر شده و نمیتوانست برای دل کاری کند که تنها نگاهم میکرد. مامان خدیجه با هر دو دست در کشیده و هرچه ناز و نوازشم میکرد، آرام نمیشدم و هنوز میخواستم لکه ننگ را از دامنم پاک کنم که میان هق هق ، صادقانه گواهی میدادم: "من نیستم، من سُنی ام! من خودم به خاطر از شوهر شیعه ام این همه کشیدم! من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچه ام رو از دست دادم! به خدا من نیستم..." مامان به سر و دست میکشید و چقدر مادرم را میداد که در میان دستان مهربانش، همه مصیبتهای این مدت را میزدم و او مدام زیر گوشم نجوا میکرد : "آروم باش دخترم! آروم باش عزیز دلم! آروم باش مادر جون!" تا سرانجام دل بیقرارم دست از پر و بال زدن کشید و در آغوش مادرانه اش آرام شدم که آسید احمد کرد: "دخترم! اگه تا رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از جات رو سرِ ماست!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_هشتم با اینکه از اهل #سنت بودم، برای جان جواد الائمه
💠 | با گوشه ، صورتم را از جای پای اشکهایم کردم و دیدم همانطور که نگاهش به است، صورتش غرق عطوفت شد و حرفی زد که دلم لرزید: "مگه نشنیدی آیت الله سیستانی، مرجع بزرگوار عراق چی گفته؟ ایشون خطاب به شیعیان فرمودن: "نگید برادران ما، ! بلکه بگید جان ما اهل سنت!" چون یه وقت برادر با برادرش یه پیدا میکنه، ولی آدم با جون خودش که نداره! اهل سنت نفس ما هستن که با هم هیچ مشکلی ! حتی ایشون کردن که باید از حقوق سیاسی و اجتماعی اهل سنت، قبل از خودشون دفاع کنن. هم همیشه تأکید میکنن شیعه و سُنی با هم مهربونند و مشکلی هم ندارن." سپس لبخندی زد و نه تنها از سرِ محبت که از روی ، به از من قد کشید: "پس از امشب من باید از شما قبل از خودم حمایت کنم، چون شما به عنوان یه عزیزِ اهل سنت، جان من هستی!" و مامان همانطور که دستانم را میان دستان با گرفته بود، پیام عاشقی اش را به گوشم رساند: "عزیز بودی، شدی!" سپس به چشمانم دقیق شد و با عارفانه مقاومت عاشقانه ام را ستایش کرد: "تو به خاطر خدا و به از همسر و زندگی ات، این همه سختی کشیدی! به سعادتت!" و باز آسید سرِ سخن را به دست گرفت و صفحات را نشانم داد تا دلم به کلام الهی آرامش بگیرد: "تو دهها آیه فقط درمورد مهاجرت در راه اومده! بلاخره شما هم به یه شکلی برای خدا کردید و این مدت این همه سختی رو به خاطر خدا کردید! نکنید اجرتون با خداست!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. ذکر حسین روزیِ یک سال انبیاست گریه به شاه أحسن احوال انبیاست محمد رسولی🖌 عکس از: حسنین الشرشاحی📸 . . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💢شهادتی متفاوت شهادت همسر من یک بازه زمانی دو سه هفته‌ای را طی کرد. من در کتابم (بی تو پرشانم) سعی کردم این ها را بیاورم. کسی که انگار می دانیم نمی ماند و لحظات آخر عمرش را دارد و مدام تحلیلی می‌رود به نحوی که شهادت همسرم در طول سه هفته اتفاق افتاد. 🕊این مدل شهادت که مسمومیت بود، جدید بود. تا قبل از آن برای نیروهای نظامی هم پیش نیامده بود و در جریان نبودند و این وجه از جنگ را ندیده بودند که می شود اینگونه هم نیروها را از سر راه برداشت. 👈فکر می کردند حتما باید در منطقه عملیاتی با تیر مستقیم یا کمین و با ادوات جنگی نیرویی به شهادت برسد. ماموریت حاج محمد فرهنگی بود و بالتبع خیلی کمتر در مناطق جنگی حضور داشتند. 🔰البته خودشان بارها گفته بودند که خیلی دوست دارند این کار را متوقف کنند و به میدان جنگ بروند و مثل بقیه رزمنده‌ها بجنگند اما بهشان اجازه داده نشد. این اجازه ندادن هم به خاطر موفقیتی بود که در میدان فرهنگی کسب کرده بودند و مسئولیت سنگین‌تر و متفاوت‌تری بهشان داده شد و به خاطر همین مسئولیت هم قطعا کسی که دور از خط مقدم است باید به نحو دیگری از سر راه برداشته شود. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_نهم با گوشه #چادرم، صورتم را از جای پای اشکهایم #خشک
💠 | دلش از قیام مجید، حال آمده بود که نگاهش کرد و گفت: "شما میتونستی اون شب نگی تا زندگی ات حفظ شه! ولی به خاطر و علیهم السلام سکوت نکردی و این همه رو به جون خریدی! حتماً شنیدی که پیامبر(ص) فرمودن بالاترین جهاد، کلمه حقي است که در برابر یک سلطان گفته بشه. پس شما زن و شوهر هم کردید، هم مهاجرت!" و دوباره رو به من کرد: "شما هم به حمایت از این ، زحمت این مهاجرت سخت رو کردی! بچه ات هم در راه خدا دادی!" و حقیقتاً به این من و مجید غبطه میخورد که چشمان و پُر چین و از اشک پُر شد و به پای دلدادگیمان حسرت کشید: "شاید کاری که شما نفر تو این مدت انجام دادید، تو این عمر شصت ساله ام انجام بدم! خوش به حالتون!" حدس میزدم آسیداحمد و مامان به پشتوانه ایمان محکمی که به خدا دارند، مرا مورد قرار دهند، اما هرگز تصور نمیکردم در برابر من و همچون عزیزترین عزیزان خود، اینچنین ابراز عشق و علاقه کرده و با کلماتی به این عظمت، سرگذشت را ستایش کنند. چشمان مجید از شادی مؤمنانه ای میدرخشید و همچنان با من صحبت میکرد: "دخترم! این بلای جون اسلام شده! البته نه اینکه تازه ای باشه، اینا سالهاست کار خودشون رو شروع کردن و به اسم مبارزه با کفر، مسلمون کُشی میکنن، ولی حالا چند که برای خودشون دم و به هم زدن! تا دیروز جبهه النصره و ارتش آزاد تو قتل و میکرد، حال داعش تو عراق سر بلند کرده! تو کشورهای دیگه مثل و پا کستان هم که از قدیم طالبان و القاعده بودن و هستن و هنوزم میکنن! شیعه و سُنی هم نمیشناسن! هرکس باهاشون هم نباشه، کافره و خونش حلال!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود دلش از قیام #غیرتمندانه مجید، حال آمده بود که نگاهش کرد
💠 | سپس به محاسن و سپیدش کشید و مثل اینکه بخواهد در همین سرشار از احساس و عاطفه، یک مسأله را هم با دقت کند، با آرامشی ادامه داد: "البته اینم بگم که این فرقه که حالا داره به همه این خط میده و با و بی بهانه، جون و مال و آبرو و حتی ناموس مسلمونا رو میدونه، در واقع یه من درآوردیه! وگرنه هیچکدوم از مذاهب اعم از شیعه و ، حکم به تکفیر یه مذهب دیگه ندادن. سالهای سال، شیعه و سُنی با هم زندگی میکردن، خُب با هم یه اختلاف سلیقه هایی هم داشتن، ولی همدیگه رو میدونستن. ولی یکی دو نفر از نظریه پردازان بودن که یه کم تند میرفتن و بعضی وقتها یه حکمهای افراطی میدادن. اینا به هیچ عنوان از فقهای مورد قبول امت اسلامی نبودن و عامه از اینا نمیگرفتن، ولی خُب اینا برای خودشون نظرات خاصی داشتن که اتفاقاً تعدادشون هم خیلی کم بود! ولی دنیای و به خصوص انگلیس اومد انگشت گذاشت همین نقطه و از همین جا فتنه به شکل راه افتاد. انگلیسیها اومدن از طریق یه شخصی به اسم محمد بن عبدالوهاب که تا حدودی عقاید داشت، تفکر رو تقویت کردن و تا تونستن آب به آسیابش ریختن تا جایی که تکفیریها به خودشون اجازه میدن به هر دلیلی، رو کافر اعلام کنن؛ اول خونش رو بریزن و بعد اموال و رو کنن! خلاصه با سوءاستفاده از نظریه پردازی یکی دو تا افراطی، یه فتنه انگلیسی به اسم به پا شد که حالا شده طاعون امت اسلامی! یعنی اساساً انگلیس این رو به وجود اُورد که بدون زحمت و لشگر کشی، امت اسلامی رو از بین ببره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
می شـود کمی ما را دعــا کنیـد دلمان عجیب زخمی ست جـا نمی شــویم، نــه در زمیـــن، نــه در زمـان... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعا🌷🍃 شبتون مهدوے☕️🍬 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. اینکه افتاده به سمتِ تو مسیـ🛣ـرم کافیست تا قیامت شده ای نِعـ✨ـمَ الاَمیرم، کافیست جز حسین بن علی عشـ❤️ـقِ دگر نیست مرا در همین حـ👌ـد که به عشقِ تو فقیرم کافیست محسن زعفرانیه🖌 عکس از: احمد القریشی📸 . . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊