eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | و کتاب نهج البلاغه را هم دیده بود که به آرامی و گفت: «خودتم که دیگه می خونی!» و هر چند گمان نمیکرد پاسخ مثبت باشد، اما با همان حالت رندانه اش یک دستی زد: «حتما ازت که باهاشون مراسم هم بری، مگه نه؟» و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه دادم: «نه، اونا نخواستن. من خودم !» و نمی توانستم برایش بگویم این چه حال خوشی دارد که شنیدن کی بود مانند و در برابر نگاه متعجبش تنها یک گفتم: «خیلی خوب بود عبدالله» لبخندی متانت نشانم داد و احساسم را تأیید کرد: «خب مراسم دعا معمولا حال داره!» ولی هنوز هم باورش نمیشد با آن همه شور و شوقی که به کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی دل به شیدایی سپرده باشم که بالحنی لبریز تعجب ادامه داد: «من موندم! تو هر می کردی که مجید شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بی شدی؟ انگار اصلا برات مهم نیس!» و می خواست همچنان منصفانه اش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد: «البته من از اول هم با اون همه تو برای سنی کردن مجید بودم! میگفتم خب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟» و این تغییر هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که می دیدم در مسلمانی اش هیچ وجود ندارد! که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانه ای بود که مرکز تبلیغ بود و میدیدم که در همه و شعارهای مذهبی شان، تنها نام خدا و پیامبر را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از محکم محبت آل محمد، به عرش مغفرت الهی می رسند که حالا می دانستم تفرقه بین مسلمانان، به فرصت می دهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین و سنی، حیوان درنده ای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه سر کشیده و به رژیم فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد! که حالا میفهمیدم همان من بر کشاندن مجید به سمت اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید برای برداشتم، به برادر بی حیای نوریه و پدر بی غیرتم مجال اندام داد تا پس از کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دل های ما بود که زندگی ام را از چنگ فتنه انگیزی های نجات داد! پس حالا من الهه یک سال پیش نبودم که از روی آرامشی لبخندی زدم و با لحنی لب ريز يقين پاسخ دادم: «عبدالله من تو این مدت چیزها یاد گرفتم!» و ساعتی کشید تا همه این حقایق را برای شرح دهم و می دیدم نگاهش به پای اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمی گوید که هر آنچه میگفتم عین بود. هر چند خودم هم در این راه هنوز بودم که به سختی قدم از قدم بر می داشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرشوق آمده و به روش با خدا عشق بازی میکردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل این که از توصیف شب های قدرم به ورطه افتاده باشد، سؤال کرد: «حالا فردا شب هم میری؟» و شوق شرکت در مراسم شب ۲۳ آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمی شناختم می دانستم ۲۳ با عظمت ترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات معین می شود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم: «إن شاء الله!» و نمی دانم چه حکمتی در کار بود که از صبح ۲۲ ماه مبارک رمضان، در بستر افتادم.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ کور، بينا شد، فلج پــا شد، گـدا روزی گرفت پشت هم رخ می‌دهد اينجا‌ از اين رخـداد ها 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. به دل، عشق تو واکرده‌ست معبرهای بسیاری رقم خورده‌ست با دستت مقدّرهای بسیاری چنان در دلربایی‌های خود جذّابیت داری که در بند تو افـتادند دلبـرهای بسیاری عالیه رجبی🖌 عکس از: محمد القرعاوی📸 . . . السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💬مهدی آذربایجانی: سند زنده حقانیت انقلاب خمینی اند؛آقای اصغر ما را دعا کن… @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💬امید ملایی: تخمین ها درباره تعداد شهدای حمله رضاخان به مردم در مسجد گوهرشاد مشهد که در واکنش به کشف و کلاه شاپو تحصن کرده بود حوالی 4 هزار نفر است. ظاهرا حالا شواهدی نشان می دهد که گورهای دسته جمعی در منطقه گودال خشت مال ها مشهد پیدا شده است! صبح توس📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
(ره) در یکی از سخنان خود در تبیین جنایات رژیم پهلوی و قتل عام مسجد گوهرشاد فرمودند: «قتل عام مسجد گوهرشاد را من به خاطر دارم، و کسانی که به سن من هستند به خاطر دارند که در مسجد و معبد مسلمین- که مرکز اقامه نماز بود، عبادت خدا بود- اینها ریختند و یک عده از مظلومین که برای دادخواهی آنجا مجتمع شده بودند، قتل عام کردند و از بین بردند» صحیفه امام؛ ج ‏۱۱، ص ۳۲📚 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊فقط ۶ روز مانده تا سالگرد شهادت آقای اصغر حاج قاسم...🕊
🔵فرستنده شبکه یک سیما ساعتی قبل، توسط گروهک مجاهدین دچار اختلال شد. به گزارش پایگاه خبری صراط، فرستنده شبکه یک سیما دقایقی قبل، توسط گروهک ملعون مجاهدین دچار اختلال شد و طی ثانیه هایی تصویر تروریست مسعود رجوی و شعار علیه نظام پخش شد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | ساعت از هفت میگذشت و من به قدری و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی از کسی کمک بخواهم و باز همه پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم بهتر شود تا احیاء بیستوسوم از دستم نرود. نمیدانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این از کجا به جانم افتاده است، شاید که خیس آب و عرق مقابل فنکوئل نشسته بودم، سرماخورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، استخوانهایم از درد میکشید و بدنم در میان تب . گاهی به لرز می کردم که زیر مچاله میشدم و پس از دقیقه در میان آتش تب، گرمیگرفتم. بینی ام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای پر شده بود. بودم که امشب خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف داری این روزهای هم به ناخوشی ام اضافه شده و حتی نمی توانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم میلرزیدم که صدای مغرب بلند شد. هرچه میکردم نمی توانستم نماز شوم و می دانستم که تا دیگر هم به خانه باز می گردد و ناراحت بودم که حتی برای هم چیزی مهیا نکرده ام. شاید از شدت ضعف و ، در حالتی شبیه خواب و بی هوشی بودم که صدای مجید، چشمان را کمی باز کرد. پای روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال نشسته بود. به رویش زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی سؤال کرد: «چی شده الهه و حالت خوب نیس؟» با دستمالی که به بود، آب بینی ام را گرفتم و با صدایی که از گلودرد به سختی می آمد، پاسخ دادم. «نمی دونم، انگار سرما خوردم...» با کف دستی را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: «داری از تب میسوزی» و دیگر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با از اتاق بیرون رفت. نمی دانستم می خواهد چه کند که دیدم با به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هرچه اصرار می کردم که نمی خواهم بروم، دست بردار نبود و همان طور که چادرم را به سرم می انداخت و با خشمی توبیخم می کرد، «چرا به من به زنگ نزدی؟ خب به مامان خدیجه خبر می دادی! اول روزه ات رو می خوردی» و نمی توانستم سرپا بایستم که با دست مرا گرفته و یاری ام می کرد تا بدن سست و را به سمت در بکشانم. از در خانه که شدیم، از همان روی ایوان بلند کرد: «حاج خانم!» از لحن صدایش، خدیجه با عجله در خانه شان را باز کرد و چشمش که به افتاد، بیشتر هول کرد، مجید دیگر نداد چیزی بپرسد و با دستپاچگی توضیح داد: «حاج خانم! الهه خوب نیس. ما میریم دکتر» خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و بدنم متوجه شد که بی آنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. کمکم کرد تا از پله های کوتاه پایین بروم که صدای مامان خديجه آمد: «بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!» ظاهرا امشب آسید احمد را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید را گرفت و به هر بود مرا از حیاط بیرون برد و سوار ماشین کرد. با دست راستش را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده می کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمیدانم چقدر کشید تا به رسیدیم، به تشخیص پزشک، آمپولی کردم و پاکتی از و کپسول برایم کرد تا این سرماخوردگی بی موقع کمی فروکش کند. مجید در راه برگشت، برایم و کیک گرفت تا روزه ام را باز کنم و من از شدت و گلودرد اشتهایی به نداشتم و آنقدر کرد تا بلاخره مقداری شیر نوشیدم. می دانستم خودش هم نکرده و دیگر توانی برایم بود تا وقتی به رسیدیم، برایش غذایی تدارک ببینم و خبر نداشتم مامان به هوای بیماری ام، خوش طعمی تهیه کرده است که هنوز وارد اتاق نشده و روی تخنم دراز نکشیده بودم که برایمان آورد. در یک سینی، دو شیر برنج و مقداری و آورده بود و اجازه نداد کمکش کند که خودش سفره انداخت و با مهربانی رو به من کرد: « ! وقت نبود برات درست کنم. حالا این شیربرنج رو بخور، گلوت نرم شه.» و با حالتی رو به مجید کرد: «چې شد پسرم؟ دکتر چی گفت؟» و مجید هنوز نگران بود که نگاهی به کرد و رو به مامان خدیجه پاسخ داد: «گفت خورده، خدا رو شکر آنفولانزا نیس! به آمپول زدن، یه سری هم داد.» مامان خديجه به صحبت های با دقت گوش می کرد تا باید چه برایم بکند، سپس با لحنی لبریز محبت نصیحتم کرد: «مادرجون! خوب استراحت کن تا ان شاءالله زودتر خوب شی. فکر نکنم فردا هم بتونی روزه بگیری» که مجید با قاطعیت تأکید کرد: «نه حاج خانم! دکتر هم گفت باید آنتی بیوتیکها رو سرِساعت بخوره. فردا نمیتونه روزه بگیره.» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💐برد و صعود تیم ملی ایران رو خدمت شما عزیزان تبریک میگم💐 التماس دعا🌹🌱 شبتون حسینے🍎✨
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. خداروشکر حسینی ام... ای تـمـام مهـربـانـی در نـگـاهـت یـا حـسیـن با تو باید آشنـا بــودن که غــربت پیش روست جعفر رسول‌زاده🖌 . . . السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن 🚩 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
از معده درد رنج می‌بردم و خیلی اذیت بودم. دکتر گفته بود روزی یک لیوان آب هویج و آب سیب تازه باید تا ۴ روز بخوری. اگر آقا محمد برایم می‌گرفت می‌خوردم ولی اگر سر کار بود یا ماموریت بود من تنبلی می‌کردم و نمی‌خوردم. آقا محمد اعتراض می‌کرد "چرا مواظب خودت نیستی؟" من بهانه می‌آوردم که آبمیوه‌گیری بزرگه و من نمی‌توانم وصلش کنم. ‼️یک روز که از سر کار برگشتم دیدم یه آبمیوه‌گیری یک‌کاره برام گرفته، شروع کردم دعوا کردن که من آبمیوه‌گیری داشتم، چرا گرفتی و من جای این آبمیوه‌گیری را ندارم. گفت: «این را گرفتم که بهانه‌ای نداشته باشی و از روی کابینت‌ها هم تکونش نده، من چند وقت دیگه شهید می‌شوم و تو بعد از من می‌گویی آقا محمد فکر آبمیوه من هم بود.» و آن آبمیوه‌گیری هنوز همانجاست... مزار : امامزاده حضرت علی اکبر(ع)، چیذر تهران، مزار شهید سمت راست ورودی امامزاده، نزدیک دکه ی آبی. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
چقدر سخت است حال عاشقی که نمی داند، محبوبش نیز هوای او را دارد یا نه... 🕊فقط ۵ روز مانده تا سالگرد شهادت آقای اصغر حاج قاسم...🕊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. ! محشری در روز محشر کن بپا رحم کن بر نوکری ، ممنونم حسین امیر عظیمی🖌 عکس از: یوسف آل‌طعمه📸 . . . السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن 🚩 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💤ولش می کردی تا لنگ ظهر می خوابید. هیچ چیز را به اندازه خواب اول صبح دوست نداشت. هر روز صبح ماجرا داشتیم سر بیدار کردنش. یعنی جدا کردنش از رخت خواب، سخت ترین کار عالم بود برای من و البته بیشتر از من برای صادق. میگفت صبحانه ام را لقمه بگیر توی راه میخورم! و جوراب هایش را می تِپاند توی جیب شلوارش که توی ماشین بپوشدشان و عوض اینها، دو سه دقیقه بیشتر بماند توی رخت خواب. 🤔سال دوم یا سوم راهنمایی بود که زنگ صبحگاهشان نیم ساعت دیرتر از زنگ مدرسه ما زده می شد. صبح ها به هر مصیبتی که بود بیدارش می کردم و می فرستادمش دست و صورتش را بشوید تا خوابش بپرد و مطمئن که میشدم خوابش پریده، می رفتم مدرسه. یک روز ساعت یک ظهر ناظم شان بهم زنگ زد و گفت: «صادق امروز مدرسه نیامده!» بچه ای نبود که به اسم مدرسه جای دیگری برود. 😅حدس زدم که آقا خوابش گرفته و بعد از من دوباره برگشته به رخت خواب. زنگ زدم خانه. حدسم درست بود! گوشی را که برداشت تازه یادش آمد که مدرسه اش دیر شده. هول هولکی گفت: «ببخشید مامان! جیم ثانیه خودم را می رسانم مدرسه.» گفتم: «زحمت نکش! ساعت دیوار اتاقت را ببین یک بعد از ظهر است. نیم ساعت دیگر مدرسه تان تعطیل می شود!» آخر شهید می شوی📖 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
حاج اصغر تا جایی که ما می‌دانیم از سال ۹۲ در منطقه بود. در تمام این هفت سال بی وقفه کار می‌کرد و اگر روزی هم می‌آمد که فرصت خیلی کوتاهی به خانواده‌اش سر بزند کارهایش را تلفنی پی می‌گرفت و اگر کاری پیش می‌آمد بدون هیچ ملاحظه‌ای به منطقه برمی‌گشت. حاج اصغر موقع به دنیا آمدن فرزند آخرش هم منطقه بود. حاج اصغر حتی از مرخصی‌های معمول خودش هم استفاده نمی‌کرد. به مقتدایش -اباعبدالله- اقتدا کرده بود و زن و بچه‌اش را هم به سوریه برده بود که وقت مجاهدتش را برای برگشتن به ایران و دیدن خانواده هدر ندهد. اما همان‌جا هم خیلی کمتر از دیگر مجاهدانی که سوریه زندگی می‌کنند خانواده‌اش را می‌دید. در سالهای اخیر جمعا پنج روز به ایران آمده بود و پدر و مادرش را دیده بود.... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊فقط ۴ روز مانده تا سالگرد شهادت آقای اصغر حاج قاسم...🕊
💠 | مامان چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه رفت تا من و مجید راحت باشیم. مجید شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از این همه مهربانی اش قدردانی کردم: «ممنونم ، خودم میخورم!» و میدیدم رنگ از پریده که با عاشقانه ای ادامه دادم. «خودتم بخور! کردی!» خم شد و همچنان که بشقاب دیگر برنج را از روی سفره برمی داشت، با مهربانی بی نظیری پاسخ داد: «الهه جان من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی من از این حال و روز تو کردم» از شیرین زبانی اش بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به خندیدم. هنوز تمام بدنم درد می کرد، آبریزش بینی ام نیامده بود و به امید اندکی بهبودی خوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خديجه شدم که همه مزه خوبش نه به خاطر آشپزی که از سرانگشتان مادرانه اش سرچشمه می گرفت. همان طور که روی نشسته و تکیه ام را به داده بودم و هر قاشق از شیر برنج را با تحمل گلودرد شدید فرو میدادم که نگاهم به افتاد. چیزی به ساعت نه شب نمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز می شد که را روی تخت گذاشتم و با ترسی کودکانه رو به کردم: «مجید یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه من هنوز هم نخوندم!» و مجید بود تا امشب رفتن من به مسجد شود که با قاطعیت پاسخ داد: «الهه جان! تو که نمیتونی بری مسجد همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حالا میخوای تا مسجد بیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!!» از تصور اینکه نتوانم به مسجد بروم و از احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از پرید که مجید محو شد و من زیر لب زمزمه کردم: «مجید! آسيد احمد میگفت امشب خیلی ! اگه امشب بیام...» و حسرت از دست دادن احياء امشب طوری به سینه ام زد که صدایم در گلو شد. چشمانم را به زیر انداختم و نمی توانستم بپذیرم امشب به مسجد نروم که از این همه كم سعادتی خودم به افتادم، خودم هم می دانستم حال خوشی ندارم که از شدت چرک خوابیده در گلویم، به نفس می کشیدم و مدام می کردم، ولی شب فقط همین یک شب بود. مجید بشقابش را روی گذاشت، دستم را گرفت و با لحن گرم و گیرایش صدایم کرد: «الهه! داری گریه میکنی؟» شاید باورش نمیشد دختر اهل که تا همین چند شب پیش، پایش برای شرکت در مراسم پیش نمی رفت، حالا برای جا ماندن از قافله الهی، اینچنین مظلومانه گریه می کند که با صدای به پای دل شکسته ام افتاد: «الهه جان! قربون اشک هات بشم! غصه نخور عزیزم! تو خونه با هم احیا می گیریم.» ولی دل من پې شور و مسجد و مجلس آسید احمد بود که میان بی صدایم شکایت کردم: «نه! من میخوام برم ...» ولی حقیقتا توانی برای رفتن نداشتم که سرانجام تسليم شده و به ماندن در خانه رضایت دادم و چقدر آتش گرفته بود که مدام گریه می کردم. ده دقیقه ای به ساعت ده مانده بود که مامان خديجه آمد تا حالی از من بپرسد. او هم می دانست نمی توانم به بروم که با لحنی رو به مجید کرد: «پسرم! شما برو مسجد، من پیش الهه می مونم!» ولی کسی نبود که مرا با این حالم تنها بگذارد، حتی اگر مهربان و دلسوزی مثل مامان خديجه بالای سرم باشد که سر به زیر انداخت و با نجیبانه ای پاسخ داد: «نه حاج خانم شما بفرمایید، من خودم پیش الهه می مونم!» و هرچه مامان اصرار کرد، نپذیرفت و با دنیایی تشکر و دعا، راهی اش کرد تا با خیال راحت به مسجد برود و من چقدر دلم سوخت که از مراسم جاماندم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊