eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | کار چیدن وسایل تا بعد از ظهر طول کشید و ما جز چند حبوبات و و نمک در اسبابمان چیزی نداشتیم که نهار هم سفره با برکت مامان بودیم و دیگر چیزی به نمانده بود که به خانه خودمان آمدیم. حتی به هم نمیدیدم که بدون هیچ پیش و اجاره ای و تا هر وقت که بخواهیم، چنین دلباز و زیبایی نصیبمان شود و پروردگارمان در برابر این همه ، با چه معجزه شیرینی وجودمان را غرق شادی کرده بود. با اینکه بیشتر کارها را خود احمد انجام داده بود، همین چند ساعت سرِ پا ایستادن، را حسابی کرده بود که دوباره رنگ از صورتش پریده و نفس میزد. برایش لیوانی آب آوردم و همانطور که کنارش مینشستم، با تشکر کردم: "دستت درد نکنه ! خیلی قشنگ شده!" آب را از دستم گرفت، در برابر لحن شیرینم لبخندی زد و به شیرینتر جواب داد: "من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من ! به خدا خیلی ازت میکشیدم!" و نمیدانم دریای دلش به چه موج زد که نگاهش پیش چشمانم شکست، گلویش از بغضی پُر شد و با لحنی شرمندگی ادامه داد: "هنوزم ازت میکشم! خیلی اذیت شدی الهه!" و من خودم نبودم و هنوز حسرت حضور را میخوردم و دخترم بودم که چشمانم در دریای اشک فرو رفت. هم میدانست از چه داغی میسوزد که خجالت زده سرش را به زیر انداخت و من زیر لب زمزمه کردم: "ای کاش الان هنوز تکون میخورد! ای کاش هنوز پیشم بود..." و دیدم همانطور که را به سمت گرفته، قطرات اشک از زیر چانه اش میچکد و نمیخواستم بیش از این جانش را بزنم که دیگر چیزی نگفتم، ولی حالا دل او برای این همه بیقراری ام به تب و افتاده بود که سرش را بالا آورد، سوختن پهلویش را به جان خرید و با همه دردی که رنگ از صورتش بُرده بود، به سمتم . عاشقانه زمزمه میکرد: "الهه جان! آروم باش عزیز دلم!" دادم: "من آرومم! همین که تو کنارمی، میکنه..." و نتوانستم جمله ام را تمام کنم که به در زد. مجید را پاک کرد و برای باز کردن در از جا شد که صدای "یاالله!" آسیداحمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله را سر کردم و احمد با تعارف وارد خانه شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | من و مامان و زینب سادات، از نبودن آسید احمد و مجید در خانه استفاده کرده و بدون و با خیالی راحت در کار میکردیم تا بساط جشن امشب شود و دقایقی به اذان مانده بود که همه کارها تمام شد. دیس را روی میز فلزی کنار حیاط چیده و بسته های کوچک میوه و شکلات را کف گذاشته بودیم تا در هنگام ختم مراسم از میهمانان پذیرایی شود. اتاقها را هم کرده و کارهای سخت تر را به عهده گذاشته بودیم تا بعد از نماز مغرب و که به خانه باز میگردند، کمکمان کنند. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که آسید احمد و مجید از برگشتند و از همانجا مشغول کار شدند. کف را فرش انداختند تا مردها در حیاط بنشینند و زنها در ، روی هم برای آسید احمد میز و صندلی تعبیه کردند تا هنگام و قرائت دعا، منبر مناسبی داشته باشد. مامان هم غذای تدارک دید و در فرصتی که تا آمدن میهمانان بود، با شام را خوردیم و من و زینب سادات شستن ظرفها بودیم که اولین وارد شد. میدیدم زینب سادات دست و را گم کرده که با صمیمی پیشنهاد دادم: "تو برو کمک مامان ! من میشورم!" و همین جمله بود که با شیرین، دستهایش را کرد و با عجله از بیرون رفت. فقط دو سال از من کوچکتر بود و در مدت به قدری مهربانی های خالصانه اش شده بودم که همچون خواهری که هرگز محبتش را نچشیده بودم، دوستش داشتم و نه فقط زینب سادات، که تمام اعضای این خانواده با چنان و مرحمتی با من و مجید برخورد میکردند که غم غربت و بی وفایی خانواده ام، فراموشمان شده بود. ظرفها را شستم و برای از بانوانی که وارد میشدند، مشغول ریختن شدم که مراسم با تلاوت آغاز شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعت از یازده گذشته بود که مراسم شد و جز یکی نفر که در حیاط با آسید احمد میکردند و خانمی که گوشه اتاق به انتظار مامان ایستاده بود، همه رفتند که مامان خدیجه به سمتم آمد و با مهربانی صدایم کرد: "قربونت برم دخترم! امشب خیلی کمک بودی! إن شاءالله اجر زحمتت رو از خود آقا بگیری!" و من هنوز در حضور این آقا داشتم که خُرده های کاغذی کمرنگی زدم و با گفتن "ممنونم!" مشغول جمع کردن از روی شدم که دستم را گرفت و با حالتی مانعم شد: "نمیخواد بکشی مادر جون! خیلی خسته شدی، دیگه برو کن! فردا صبح تمیز میکنیم!" و هرچه اصرار کردم تا کمکش کنم، اجازه نداد و تا دمِ درِ خانه خودمان کرد و با صمیمیتی همچنان تشکر میکرد که دید مجید با دست چپش جارو برداشته تا حیاط را کند که با ناراحتی شوهرش را صدا زد: "حاج آقا!" و همین که آسید احمد رویش را به سمت برگرداند، با دست اشاره کرد تا مانع شود. آسید احمد با به سمت مجید رفت و باز سرِ شوخی را باز کرد: "بابا جون هم هستیم! انقدر ثواب جمع کردی دیگه چیزی به بقیه نمیرسه!" رنگ از صورت پریده و به نظرم حسابی شده بود، ولی در برابر آسید احمد با زبانی پاسخ داد: "مگه نگفتید منم مثل میمونم؟ پس شما برید استراحت کنید، من حیاط رو تمیز میکنم!" ولی آسید احمد هم مثل من حالش شده بود که جارو را از دستش گرفت، اشاره ای به کرد و با حاضر جوابی شیطنت آمیزی، را تسلیم کرد: "ببین جلو در منتظره! اگه تا چند لحظه دیگه نری، دیگه راهت نمیده!" مجید زد و با گفتن "هرچی شما بگید!" خداحافظی کرد و به سمت من آمد که هم به مامان شب بخیر گفتم و وارد خانه شدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که دستم در مجید بود، روی مبل نشستم. سرم به قدری شده بود که نمیفهمیدم چه میگوید و با چه کلماتی میخواهد کند و تنها ناله های زن را میشنیدم: "به خدا اینا به ما خیلی کردن! زندگیمون رو نابود کردن! رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط منم نبود، یه کارگر دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر میدونن، اونوقت آخوند محله، اینا رو تو خونه اش پناه داده؟!!! این ؟!!!" و خبر نداشت که نه کارگران شیعه که پدرم حتی به دختر اهل خودش هم رحم نکرد و مرا هم به جرم حمایت از شیعه، آواره کوچه و خیابان کرد! صدای مامان را میشنیدم که به هر زبانی میخواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُرتر از این بود و به قلب حق میدادم که هرچه میخواهد کند: "الهی خیر از زندگی اش نبینه!!! الهی به باد بره!!! حاج خانم اینا به خاطر امام حسین(ع) ما رو به خاک سیاه نشوندن، الهی به حق همون امام حسین(ع) به خاک سیاه بشینن!" مقابل پایم روی زمین نشسته و دستهای سرد و را میان انگشتان گرم و فشار میداد تا کمتر کنم و با صدایی آهسته دلداریام میداد: "آروم باش الهه جان! نترس ! من !" که صدای آسید احمد هم بلند شد: "چی شده راضیه خانم؟ چرا داد و بیداد میکنی؟" و او با دیدن آسید احمد، مثل اینکه داغ تازه شده باشد، با صدایی بلندتر سر به شکایت گذاشت: "حاج آقا! این خونه داره! این خونه محل و و ! این درسته که شما یه مشت رو تو این خونه پناه دادید؟!!! که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان(عج) راه بره و به من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال میدونن و با شیعه رو حروم! به خدا از اول مجلس هی میخوردم و نمیتونستم هیچی بگم! نمیخواستم مجلس امام زمان(عج) رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش میکردم!" و به قدری به جوش آمده بود که به حرفهای آسید احمد هم نمیکرد و میان اشک و مظلومانه، همچنان ناله میزد. صدای قدمهای خشمگینش را که طول حیاط را طی میکرد و آخرین خط و نشانهایش را با گریه هایی برای آسید احمد میکشید: "به همین شب عزیز میخورم! تا وقتی که این وهابیها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونه ات میذارم، نه پشت سرت میخونم!" و در را آنچنان پشت سرش بر هم که قلبم از جا کنده شد و تمام تن و بدنم به افتاد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | خود بود، با همان چهره خندان و چشمان مهربان. و عمامه اش را درآورده و با یک پیراهن سفید و ساده، از همیشه نگاهمان میکرد. در برابر صورت غرق اشک من و نگاه مضطرّ و پریشان مجید، لبخندی لبریز محبت کرد و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با کمال ، سر به سر حال خرابمان گذاشت: "شماها مگه خواب ندارید؟ این موقع اینجا چی کار میکنید؟ برید بخوابید، فردا صبح یه دنیا کار داریم!" مجید سرش را پایین انداخت و من دیگر عنان را از کف داده بودم که عاجزانه کردم: "حاج آقا! تو رو بذارید حرف بزنم! تو رو خدا به حرفام گوش کنید!" و هیچگاه نگاهم نمیکرد که همانطور که سرش بود، با لحنی پدرانه کرد تا با آسودگی خاطر وارد خانه اش شوم: "بیا تو دخترم! بیا تو باباجون!" که مامان هم رسید و با دیدن حالی ام، شوهرش را کنار زد و آنچنان در کشید که شدم. با هر دو دستش، لرزان از را به بغل گرفت و زیر گوشم زمزمه میکرد: "آروم باش مادرجون! قربونت برم، باش!" و همانطور که در حمایت دستهای مهربانش بودم، با قدمهایی وارد اتاق شدم. آسید احمد پایین اتاق دمِ در نشست و اشاره کرد تا هم کنارش بنشیند. مامان هم مرا با خودش بالای اتاق بُرد و پهلوی نشاند و سعی میکرد را به دهد تا نفسم جا بیاید. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | با اینکه از اهل بودم، برای جان جواد الائمه(ع) به قدری قائل بودم که از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا خیرخواهیمان نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم: "ولی یه اتفاقی افتاد که مجبور شدیم سرِ دو ماه اون خونه رو کنیم. رفته بود بنگاه که قرارداد اجاره یه خونه دیگه رو کنه، ولی پولش رو تو راه زدن، پولی که همه سرمایه زندگیمون بود..." و من هنوز از تصور بلایی که میتوانست جان کسم را بگیرد، چهارچوب بدنم به لرزه می افتاد که با نفسهایی به فدایش رفتم: "ولی همه سرمایه زندگیمون فدای ..." مجید محو چشمان شده و بی آنکه بزند، تنها نگاهم میکرد که پا به پای من، همه این را به چشم دیده و چه میگویم و من حوریه را در این فصل از رنجهایم از داده بودم که بغض کهنه ام شکست و زدم: "ولی وقتی به من خبر دادن، خیلی ، هول کردم، بچه ام از بین رفت، از دستم رفت..." و مصیبت از دست حوریه چنان آتشی به زد که چشمانم را از داغ دوری اش در هم کشیدم و بعد از مدتها بار دیگر از اعماق ضجه زدم. مجید مثل اینکه دوباره جراحت جانش سر کرده باشد، چشمانش از خونابه اشک پُر شده و نمیتوانست برای دل کاری کند که تنها نگاهم میکرد. مامان خدیجه با هر دو دست در کشیده و هرچه ناز و نوازشم میکرد، آرام نمیشدم و هنوز میخواستم لکه ننگ را از دامنم پاک کنم که میان هق هق ، صادقانه گواهی میدادم: "من نیستم، من سُنی ام! من خودم به خاطر از شوهر شیعه ام این همه کشیدم! من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچه ام رو از دست دادم! به خدا من نیستم..." مامان به سر و دست میکشید و چقدر مادرم را میداد که در میان دستان مهربانش، همه مصیبتهای این مدت را میزدم و او مدام زیر گوشم نجوا میکرد : "آروم باش دخترم! آروم باش عزیز دلم! آروم باش مادر جون!" تا سرانجام دل بیقرارم دست از پر و بال زدن کشید و در آغوش مادرانه اش آرام شدم که آسید احمد کرد: "دخترم! اگه تا رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از جات رو سرِ ماست!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | با گوشه ، صورتم را از جای پای اشکهایم کردم و دیدم همانطور که نگاهش به است، صورتش غرق عطوفت شد و حرفی زد که دلم لرزید: "مگه نشنیدی آیت الله سیستانی، مرجع بزرگوار عراق چی گفته؟ ایشون خطاب به شیعیان فرمودن: "نگید برادران ما، ! بلکه بگید جان ما اهل سنت!" چون یه وقت برادر با برادرش یه پیدا میکنه، ولی آدم با جون خودش که نداره! اهل سنت نفس ما هستن که با هم هیچ مشکلی ! حتی ایشون کردن که باید از حقوق سیاسی و اجتماعی اهل سنت، قبل از خودشون دفاع کنن. هم همیشه تأکید میکنن شیعه و سُنی با هم مهربونند و مشکلی هم ندارن." سپس لبخندی زد و نه تنها از سرِ محبت که از روی ، به از من قد کشید: "پس از امشب من باید از شما قبل از خودم حمایت کنم، چون شما به عنوان یه عزیزِ اهل سنت، جان من هستی!" و مامان همانطور که دستانم را میان دستان با گرفته بود، پیام عاشقی اش را به گوشم رساند: "عزیز بودی، شدی!" سپس به چشمانم دقیق شد و با عارفانه مقاومت عاشقانه ام را ستایش کرد: "تو به خاطر خدا و به از همسر و زندگی ات، این همه سختی کشیدی! به سعادتت!" و باز آسید سرِ سخن را به دست گرفت و صفحات را نشانم داد تا دلم به کلام الهی آرامش بگیرد: "تو دهها آیه فقط درمورد مهاجرت در راه اومده! بلاخره شما هم به یه شکلی برای خدا کردید و این مدت این همه سختی رو به خاطر خدا کردید! نکنید اجرتون با خداست!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دلش از قیام مجید، حال آمده بود که نگاهش کرد و گفت: "شما میتونستی اون شب نگی تا زندگی ات حفظ شه! ولی به خاطر و علیهم السلام سکوت نکردی و این همه رو به جون خریدی! حتماً شنیدی که پیامبر(ص) فرمودن بالاترین جهاد، کلمه حقي است که در برابر یک سلطان گفته بشه. پس شما زن و شوهر هم کردید، هم مهاجرت!" و دوباره رو به من کرد: "شما هم به حمایت از این ، زحمت این مهاجرت سخت رو کردی! بچه ات هم در راه خدا دادی!" و حقیقتاً به این من و مجید غبطه میخورد که چشمان و پُر چین و از اشک پُر شد و به پای دلدادگیمان حسرت کشید: "شاید کاری که شما نفر تو این مدت انجام دادید، تو این عمر شصت ساله ام انجام بدم! خوش به حالتون!" حدس میزدم آسیداحمد و مامان به پشتوانه ایمان محکمی که به خدا دارند، مرا مورد قرار دهند، اما هرگز تصور نمیکردم در برابر من و همچون عزیزترین عزیزان خود، اینچنین ابراز عشق و علاقه کرده و با کلماتی به این عظمت، سرگذشت را ستایش کنند. چشمان مجید از شادی مؤمنانه ای میدرخشید و همچنان با من صحبت میکرد: "دخترم! این بلای جون اسلام شده! البته نه اینکه تازه ای باشه، اینا سالهاست کار خودشون رو شروع کردن و به اسم مبارزه با کفر، مسلمون کُشی میکنن، ولی حالا چند که برای خودشون دم و به هم زدن! تا دیروز جبهه النصره و ارتش آزاد تو قتل و میکرد، حال داعش تو عراق سر بلند کرده! تو کشورهای دیگه مثل و پا کستان هم که از قدیم طالبان و القاعده بودن و هستن و هنوزم میکنن! شیعه و سُنی هم نمیشناسن! هرکس باهاشون هم نباشه، کافره و خونش حلال!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمیدانم از این همه و بیکسی ما، چه شد که با صدایی از احساس، من و را مخاطب قرار داد: "ببینید چه شبی تو چه وارد شدین! این همه و پسر شیعه و سُنی تو این بودن، ولی امشب امام زمان(عج) اجازه دادن تا شما دو نفر تو مجلسش کنید! پس قدر خودتون رو بدونید!" و را به چه جایی کشید که من همچنان دلم در هوای حضور امام زمان(عج) پَر میزد که خدیجه با هوشمندی دنبال حرف را گرفت: "دخترم! من میدونم که به اکثریت علمای اهل سنت، امام زمان(عج) هنوز متولد نشده و شما عقیده ای به تولد اون تو همچین شبی ندارید، ولی تو خانمی کردی و امشب همه جوره زحمت کشیدی! قربون قدمهات دلم!" و شاید به همین بهانه از تمام روزهایی که در جلسات و دعا بودم، تشکر کرده و از امشب از همراهی اش معافم کند، ولی من دیگر دلم نمی آمد دل از چنین نیایشهای بردارم که با لبخندی شیرین، شورش را به نمایش گذاشتم: "ولی من خودم دوست دارم تو این باشم، امشب هم خیلی لذت بردم!" و نه فقط چشمان مامان و آسید احمد که نگاه مجید هم مبهوت فوران شد و من دیگر نتوانستم تبلور باور تازه ام را کنم که زیر لب زمزمه کردم: "نمیدونم شاید نظر اون عده از اهل سنت که معتقدن امام زمان(عج) الان در قید هستن درست باشه!" نگاه مجید به پای چشمانم به نفس افتاد، آسید احمد در اندیشه ای فرو رفت و مامان خدیجه به تماشای شهادت پلکی هم نمیزد ومن با صدایی که بوی گریه میداد، ادامه دادم: "آخه... آخه امشب من کردم وقتی باهاشون صحبت میکنیم، حقیقتاً حضور دارن، چون اگه ایشون هنوز به نیومده باشن، دل مردم انقدر باهاشون ارتباط برقرار نمیکنه..." و دیگر چیزی نگفتم که نمیخواستم به احساسم، به عقیده ای معتقد شوم و دیگر برای مباحثه نداشتم که در سکوتی فرو رفتم که همین شربت و شکری که امشب از جام جملات آسیداحمد در وصف اتحاد و سُنی نوشیده بودم، برای تسلای خاطر کافی بود و با چه حال خوشی به خانه خودمان بازگشتیم که کرده بودیم به لطف پروردگار، در سایه حمایت خانواده ای خدایی قرار گرفته و با چه شیرینی به خواب رفتیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از که بیرون آمدم، مجید را دیدم که به انتظارم در ایستاده و مثل همیشه به رویم . کنارش که رسیدم، اشاره ای به موبایل در کرد و خبر داد: "عبدالله زنگ زده بود. گفت درِ خونه، منتظره برگردیم!" با هم حرکت کردیم و من همزمان سؤالم را پرسیدم: "کاری داشت؟" شانه بالا انداخت و داد: "نمیدونم، حرفی که نزد." ولی دلش جای دیگری بود که در دنیای خودش شد تا من صدایش زدم: "مجید!" با همان حس و حالی که نگاهش را با خودش بُرده بود، به صورت چرخاند تا کنم: "به چی فکر میکنی؟" و دل بی ریای او، صادقانه پاسخ داد: "به تو!" و در برابر نگاه ، با لبخندی لبریز متانت شروع کرد: "الهه جان! داشتم میکردم این یک که اومدیم تو این ، شرایط زندگی تو عوض شده! خُب شاید قبلاً تو این همه مراسم و جشن و شرکت نمیکردی، ولی خُب حالا به هر مناسبتی تو این خونه یه هست و تو هم خواه در جریان خیلی چیزها قرار میگیری!" نمیدانستم چه میخواهد و خبر نداشتم او هوایی شده تا بساط تبلیغ تشیع به کند که نگاهم کرد و حرف دلش را زد: "حالا نظرت چیه؟" نگاهم را از مشتاق و منتظرش برداشتم که نمیخواستم دیگر آنچنان با عشقبازی های شیعیانه اش ندارم و او مثل اینکه به لرزیدن پای شک کرده باشد، سؤال کرد: "مثلاً تا حالا نشده احساس کنی که میخواد با حسین(ع) درد دل کنی؟" و نمیدانم چرا دلم را به سوی امام حسین(ع) کشید و شاید چون محرم دلش در کربلا بود، احساس میکرد اگر حسی مرا بُرده باشد، امام حسین(ع) است و من هنوز هم با کسی که هرگز او را ندیده و قرنها پیش از این رفته (به شهادت رسیده است) و حتی مزارش کیلومترها با من فاصله دارد، قلبی برقرار کنم که با صدایی سرد و بی روح، به سؤال سراپا عشق و دست رد زدم: "نه!" ولی او بهتر از من، حرارت به پاخاسته در را کرده بود که سنگینی را بر نیمرخ صورتم احساس کردم و را شنیدم: "پس چرا اونشب که قضیه تخلیه خونه رو برای آسید احمد و مامان تعریف میکردی، نگفتی به خاطر اینکه تو رو به جان جوادالائمه(ع) قسم داده بودن اومدی، ولی بعد اون همه بد برامون افتاد؟ اگه دلت پیش امام جواد(ع) نبود، چرا نکردی که به خاطرش ثواب کردی و شدی؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نماز و عشاء را با آسید احمد در مسجد می خواند و دیگر برای برنامه مسجد نمی ماند و به سرعت به خانه بر می گشت تا دور سفره و عاشقانه مان با هم کنیم. من هم لب به نمی زدم تا عزیز دلم برگردد و روزه مان را با هم کنیم که سرانجام به سررسید و مجید آمد. هرچند امسال مسیر بندر عباس با اسکله را طی نمی کرد و در مسجد کار ساده تری از داشت، ولی باز هم گرمای تابستان بندر به قدری و سوزنده بود که وقتی به خانه باز می گشت، صورتش به گل انداخته و لب هایش از عطش، ترک خورده بود. شب نوزدهم ماه از راه رسیده و می دانستم به عزای امام علی(ع)، پیراهن پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. تازه تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و تشکر کرد که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید: «مامان حلوا آورده؟ و من همان طور که هسته خرما را در می آوردم، پاسخ دادم: «آره!» که به یاد نگاه افتادم و ادامه دادم: «انگار می خواست به چیزی بهم بگه، ولی .» و مجید حدس میزد چه حرفی در دل مامان خدیجه بوده که از لبخندی کمرنگ تر شد و به روی نیاورد. برایم لقمه ای پیچیده با مهربانی بی نظیرش را تعارفم کرد و هم زمان حرف دلش را هم زد: «فکر کنم می خواسته برای مراسم احیا کنه!مراسم ساعت ده شروع میشه» و لقمه را از گرفتم و تازه احساس کردم رنگ تردید مامان خدیجه، دقیقا همین بوده که اول از مجید لبخندی زدم و بلافاصله دلم در دریای غمی کهنه شد. با همه احترامی که برای مراسم در این شب ها قائل بودم، ولی بی آنکه بخواهم خاطرات سال گذشته برایم زنده می شد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه میزدم و با همه دل ، دعایم اجابت نشد که مادرم مرد، جایش را گرفت و کار به جایی رسید که همه سرمایه زندگی و اعتبار مان به یغما رفت، ابراهيم و محمد و عبدالله هریک به شکلی شدند و بیشترین هزینه را من و مجید دادیم که پس از هشت ماه رنج و چشم انتظاری، حوریه معصومانه پر پر شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هرچند مثل گذشته نسبت به و نیازهای شیعیان چندان بی اعتقاد نبودم، اما نمی خواست دوباره در فضای روضه و این شب ها قرار بگیرم و ترجیح می دادم مثل سایر اهل تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد: «الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان بهت چیزی نگفته، چون نمی خواسته تو بمونی» نگاهش کردم و او همان طور که به لبه بشقاب انگشت میکشید، ادامه داد: «اتفاقا الان که داشتم از مسجد می اومدم خونه، آسيد احمد کرد که تورو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت داری بگیری، حالا هرجور خودت راحتی الهه جان» و من تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن پاسخ دادم: «نه، من نمیام. تو برو.» و دلم نمی خواست در برابر نگاه و این همه خشک و بی روح باشم که خودم ناراحت تر از او، از سر بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز را بخوانم. نمازم که تمام شد، صدای کردن ظرف های را از آشپزخانه می شنیدم که جانمازم را کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در ساده ، سفره را جمع کرده و مشغول شستن بود که پرسیدم: «این کار بدی میکنم که امشب نمیام مسجد؟» با صدای من تازه حضورم شد که به سمنم چرخید و با پاسخ داد «نه الهه جان، تو حق داری هرکاری دوست داری انجام بدی.» به در تکیه زدم و دلم می خواست با همسرم درد کنم که زیر لب کردم: «آخه من پارسال هم اومدم، ولی رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!» و او همان طور که نگاهم می کرد، با لحنی پرسید «فکر میکنی اگه نمی اومدی، بهتر می شد؟» برای یک لحظه نفهمیدم چه می گوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد: «منظورم اینه که از کجا میدونی چی بود و بود چه اتفاقی بیفته که حالا شده با بهتر؟» سپس در برابر نگاه پر از سوالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت داد و با لحنی آغاز کرد: «ببين الهه جان من میدونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی، می دونم روزهای خیلی داشتی، ولی قرار بود اتفاق های خیلی از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سر زندگی مون شه!» و ما در این یک سال کم نکشیده بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم: «مگه از اینم میشد؟ دیگه چه بلایی میخواست سرمون بیاد؟» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هر چند لباس به تن نکرده و مثل و آسید احمد و بقیه امام علیه نبودم، ولی از نوزدهم آنچنان محبتی به دلم افتاده بود که در روز شهادت ایشان، یادش لحظه ای از خاطرم جدا نمی شد. به خصوص از دیشب که به همراه مامان و زینب سادات برای احیاء ۲۱ ماه رمضان به مسجد رفته و حالا حسابی هوایی اش شده بودم که از صبح کتاب نهج البلاغه ای را که از زینب سادات به امانت گرفته بودم، زمین نگذاشته و در کلمات قصار امام على(ع)، خرامان میگشتم. البته پیش از این هم در یک مسلمان اهل ، دوستدار خاندان پیامبرم بودم، اما گریه های این شب قدر، به این صاف و ساده، رنگ و بویی دیگر داده بود، به گونه ای که از امروز برای مراسم فردا بی قراری می کردم و دلم می خواست هر چه زودتر شب ۲۳ پهن شده و من از جام مناجات هایی جانانه شوم! ساعتی تا اذان مانده بود که زنگ در به در آمد. عبدالله بود که حالا مثل گذشته مرتب به سر می زد و من چقدر از دیدارش خوشحال شدم که با رویی خوش تعارفش کردم تا داخل شود. ماه بود و نمی توانستم از برادرم پذیرایی کنم که روی مبل مقابلش نشستم و حالش را پرسیدم. چندان سرحال نبود که با همه بی های پدر و ، نگران حالشان شدم و با سؤال کردم: «از بابا و ابراهیم خبری شده؟» نفس عمیقی کشید و با لحنی گرفته داد: «نه! بابا که کلا گوشی اش خاموشه. از هم از وقتی رفته، هیچ خبری نداریم.» ترس از سرنوشت پدر و برادرم، بند دلم را کرد که نمی دانستم دیگر قرار است چه به سر خانواده ام بیاید و باز دلم پیش لعیا بود که سراغش را از عبدالله گرفتم: «العیا چی کار میکنه؟» عبدالله هم مثل من دلش برای بی کسی لعیا و می سوخت که کشید و گفت: «لعیا که داره دِق میکنه! دستش هم به هیچ جا بند نیس. با این بچه این جا ! به هر دری هم که می زنیم هیچ خبری از ابراهیم نیس. بی معرفت به زنگ نمی زنه به خبری به و بچه اش بده!» دلم به قدری بی قرار شده بود که دیگر به حال خودم نبودم تا سؤال کرد: «پس مجید کجاس؟» نفس بلندی کشیدم، بلکه غصه از یادم برود و با صدایی آهسته پاسخ دادم: «هر روز از صبح تا میره دفتر مسجد و کارهای اداری مسجد رو انجام میده.» و همین کار وحقوق بسیار جزئی اش، برای من و مجید که هنوز نمی توانست از دست راستش استفاده کند، بزرگی بود که با احساس رضایت عمیقی ادامه دادم: «خدا رو شکر! حالا دکتر گفته إن شاء الله تا یه ماه دیگه دستش خوب میشه و میتونه دوباره برگرده پالایشگاه.» که عبدالله لبخندی زد و به طرزی سؤال کرد «حالا تو چی کار میکنی تو این ؟» متوجه منظورش نشدم که به چشمانم دقیق شد و بیشتر توضیح داد: «آخه یادمه پارسال که با مجید کرده بودی، خودت رو به هر و آتیشی می زدی تا مجید سنی شه. حالا تو خونه به شیعه داری زندگی میکنی و مجید صبح تا شب تو مسجد ها کار میکنه!» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمیدانم چقدر کشید تا به رسیدیم، به تشخیص پزشک، آمپولی کردم و پاکتی از و کپسول برایم کرد تا این سرماخوردگی بی موقع کمی فروکش کند. مجید در راه برگشت، برایم و کیک گرفت تا روزه ام را باز کنم و من از شدت و گلودرد اشتهایی به نداشتم و آنقدر کرد تا بلاخره مقداری شیر نوشیدم. می دانستم خودش هم نکرده و دیگر توانی برایم بود تا وقتی به رسیدیم، برایش غذایی تدارک ببینم و خبر نداشتم مامان به هوای بیماری ام، خوش طعمی تهیه کرده است که هنوز وارد اتاق نشده و روی تخنم دراز نکشیده بودم که برایمان آورد. در یک سینی، دو شیر برنج و مقداری و آورده بود و اجازه نداد کمکش کند که خودش سفره انداخت و با مهربانی رو به من کرد: « ! وقت نبود برات درست کنم. حالا این شیربرنج رو بخور، گلوت نرم شه.» و با حالتی رو به مجید کرد: «چې شد پسرم؟ دکتر چی گفت؟» و مجید هنوز نگران بود که نگاهی به کرد و رو به مامان خدیجه پاسخ داد: «گفت خورده، خدا رو شکر آنفولانزا نیس! به آمپول زدن، یه سری هم داد.» مامان خديجه به صحبت های با دقت گوش می کرد تا باید چه برایم بکند، سپس با لحنی لبریز محبت نصیحتم کرد: «مادرجون! خوب استراحت کن تا ان شاءالله زودتر خوب شی. فکر نکنم فردا هم بتونی روزه بگیری» که مجید با قاطعیت تأکید کرد: «نه حاج خانم! دکتر هم گفت باید آنتی بیوتیکها رو سرِساعت بخوره. فردا نمیتونه روزه بگیره.» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مامان چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه رفت تا من و مجید راحت باشیم. مجید شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از این همه مهربانی اش قدردانی کردم: «ممنونم ، خودم میخورم!» و میدیدم رنگ از پریده که با عاشقانه ای ادامه دادم. «خودتم بخور! کردی!» خم شد و همچنان که بشقاب دیگر برنج را از روی سفره برمی داشت، با مهربانی بی نظیری پاسخ داد: «الهه جان من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی من از این حال و روز تو کردم» از شیرین زبانی اش بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به خندیدم. هنوز تمام بدنم درد می کرد، آبریزش بینی ام نیامده بود و به امید اندکی بهبودی خوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خديجه شدم که همه مزه خوبش نه به خاطر آشپزی که از سرانگشتان مادرانه اش سرچشمه می گرفت. همان طور که روی نشسته و تکیه ام را به داده بودم و هر قاشق از شیر برنج را با تحمل گلودرد شدید فرو میدادم که نگاهم به افتاد. چیزی به ساعت نه شب نمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز می شد که را روی تخت گذاشتم و با ترسی کودکانه رو به کردم: «مجید یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه من هنوز هم نخوندم!» و مجید بود تا امشب رفتن من به مسجد شود که با قاطعیت پاسخ داد: «الهه جان! تو که نمیتونی بری مسجد همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حالا میخوای تا مسجد بیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!!» از تصور اینکه نتوانم به مسجد بروم و از احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از پرید که مجید محو شد و من زیر لب زمزمه کردم: «مجید! آسيد احمد میگفت امشب خیلی ! اگه امشب بیام...» و حسرت از دست دادن احياء امشب طوری به سینه ام زد که صدایم در گلو شد. چشمانم را به زیر انداختم و نمی توانستم بپذیرم امشب به مسجد نروم که از این همه كم سعادتی خودم به افتادم، خودم هم می دانستم حال خوشی ندارم که از شدت چرک خوابیده در گلویم، به نفس می کشیدم و مدام می کردم، ولی شب فقط همین یک شب بود. مجید بشقابش را روی گذاشت، دستم را گرفت و با لحن گرم و گیرایش صدایم کرد: «الهه! داری گریه میکنی؟» شاید باورش نمیشد دختر اهل که تا همین چند شب پیش، پایش برای شرکت در مراسم پیش نمی رفت، حالا برای جا ماندن از قافله الهی، اینچنین مظلومانه گریه می کند که با صدای به پای دل شکسته ام افتاد: «الهه جان! قربون اشک هات بشم! غصه نخور عزیزم! تو خونه با هم احیا می گیریم.» ولی دل من پې شور و مسجد و مجلس آسید احمد بود که میان بی صدایم شکایت کردم: «نه! من میخوام برم ...» ولی حقیقتا توانی برای رفتن نداشتم که سرانجام تسليم شده و به ماندن در خانه رضایت دادم و چقدر آتش گرفته بود که مدام گریه می کردم. ده دقیقه ای به ساعت ده مانده بود که مامان خديجه آمد تا حالی از من بپرسد. او هم می دانست نمی توانم به بروم که با لحنی رو به مجید کرد: «پسرم! شما برو مسجد، من پیش الهه می مونم!» ولی کسی نبود که مرا با این حالم تنها بگذارد، حتی اگر مهربان و دلسوزی مثل مامان خديجه بالای سرم باشد که سر به زیر انداخت و با نجیبانه ای پاسخ داد: «نه حاج خانم شما بفرمایید، من خودم پیش الهه می مونم!» و هرچه مامان اصرار کرد، نپذیرفت و با دنیایی تشکر و دعا، راهی اش کرد تا با خیال راحت به مسجد برود و من چقدر دلم سوخت که از مراسم جاماندم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) ساعتی از مغرب میگذشت و مثل اینکه سینه هم مثل دل من سنگین شده باشد، مدام و برق میزد که سرانجام ترکید و طوری به تب و تاب افتاد که در کمتر از چنددقیقه، زمین بندر را در فرو برد. مجید هم از این غمزده ام نفسش بند آمده بود که ناامید از حال ، کنارم کرده و او هم دیگر چیزی نمی گفت که کسی به در زد. حدس می زدم کسی از خانه به دیدارمان آمده و هرچند هنوز از فضاحت پدر و بی خبر بودند، اما من دیگر روی نگاه کردن در را نداشتم که نزدیک ترین افراد خانواده ام به بهای و لذتی حرام، خون شیعه را مباح دانسته و کمر به برادران مسلمان خود بسته بودند. آسید احمد و مامان آمده بودند تا به یک شب صمیمی، من و باشند. مجید بهتر از من می توانست ظاهرش را کند که دستی به کشید و برای استقبال از میهمانان از اتاق بیرون رفت و من با همه علاقه ای که به این و مادر داشتم، نمی توانستم از جایم تکانی بخورم که بلاخره پس از چند دقیقه و چند بار نفس کشیدن، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. نه می توانستم نشانشان دهم و نه حتی می توانستم به کلامی ، پاسخ احوالپرسیشان را بدهم که بلافاصله به بهانه کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه رفتم. صدای آسید احمد را می شنیدم که با گرم گرفته و با اینکه دو سه هفته از تاسوعا و می گذشت، همچنان از زحمات من و مجید در پختن و پخش غذای نذری در حیاط خانه می کرد. یاد صفای آن روزها به خیر که با همه اطمینانی که به فلسفه گریه و سینه زنی برای (ع) و داشتم، باز چه شور و حال بود که از تا غروب گوش به نغمه نوحه هایی ، در رفت و آمد برای تدارک سفره پذیرایی از بودم و خبر نداشتم به این زودی به چنین خاک می نشینم! ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊