eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
248 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_ام باد شدیدی که خود را به شیشه میکوبید، وادارم کرد تا پنجره
💠 | عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده پرسید: "رفتی لباسها رو جمع کنی یا بگیری؟" با این حرف او، مادر و پدر هم به سمتم رو گرداندند که پاسخ دادم: "نه... آقای عادلی تو راهرو منو دید و اینو داد." پدر بی اعتنا سرش را برگرداند و باز به صفحه تلویزیون خیره شد و مادر که با زیرکی اش حالم را خوب فهمیده بود، سؤال کرد: "خُب چرا رنگت پریده مادرجون؟!!!" از کلام مادر پیدا بود که این ملاقات کوتاه و عمیق، دل مرا هم به اندازه دست او که رنگ از رخم پریده است. ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشتم و برای تبرئه قلبم که هنوز در پریشانی عجیبی میتپید، بهانه آوردم: "آخه تا در رو باز کردم، یه دفعه دیدمش، ترسیدم." و برای فرار از نگاه عمیق مادر، به سمت در بازگشتم و از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط که شدم، به به سمت بند لباسها رفتم. دست قدرتمند باد، شاخه های تنومند نخلها را هم به بازی گرفته بود چه رسد به چند تکه لباس سبک که یکی از آنها هم بر اثر شدت وزش باد، کَنده شده و روی خاک افتاده بود. به سرعت لباسها را جمع کردم و بی آنکه نگاهی به پنجره طبقه بالا بیندازم، به اتاق رفتم. وارد اتاق که شدم دیدم ظرف شله زرد، دست نخورده روی میز مانده است. دسته لباسها را به یک رختی آویختم تا سرِ فرصت مرتب کنم و به آشپزخانه رفتم. حیفم می آمد غذایی که با دنیایی از احساس برایمان آورده بود از دهان بیفتد. چهار کاسه چینی به همراه چهار قاشق در یک سینی چیدم و به همرا ظرف شله زرد به اتاق بازگشتم. را با دقت به چهار قسمت تقسیم کردم و درون کاسه ها ریختم. اولین کاسه را مقابل پدر گذاشتم و کاسه بعدی را برای مادر بردم که لبخندی زد و با گفتن "دستش درد نکنه!" کاسه را از دستم گرفت. سهم عبدالله را کنار برگه ها روی میز گذاشتم که و گفت: "این میخواد مثلاً مهمونداری مامان رو جبران کنه! ولی قبول نیس! چون خودش که نمیپزه، میره از بیرون میگیره!" مادر چین به پیشانی انداخت و با مهربانی گفت: "من که از این جوون توقعی ندارم! بازم درد نکنه! بالاخره این بنده خدا هم تو این شهر غریبه! کاری بیشتر از این از دستش برنمیاد." اولین قاشق را که به دهان بُردم، احساس کردم طعم گرم و شیرین این نذری خوش طعم، شبیه تابش سخاوتمندانه خورشید به سرتاسر عالم وجودم، انرژی بخشید. نمیتوانستم باور کنم این همه حلاوت از مقداری برنج و شکر و زعفران آفریده شود، مگر اینکه احساس ته نشین شده در این معجون رنگ معجزه کرده باشد! شاید احساس کسی که به مناسبت چهلمین روز شهادت یکی از فرزندان پیامبر (ص) آن را پخته یا احساس کسی که به نیتی آن را در ظرف کشیده و تزئین کرده است! هرچه بود در من، طعمی از جنس طعم های معمول این دنیا نبود! مادر کاسه خالی را روی میز گذاشت و با خوشحالی گفت: "با اینکه درد می کرد، ولی مزه داد!" عبدالله در حالی که با قاشق و با دقتی تمام ته کاسه را پاک میکرد، با گفت: "برم ببینم کجا نذری میدن، اگه تموم نشده بازم بگیرم!" از حرف او همه خندیدند، حتی پدر که لبخندی زد و کاسه خالی را کنارش روی فرش گذاشت. کاسه های خالی را جمع کردم و برای شستنشان به آشپزخانه رفتم. در خلوت آشپزخانه، نگاه و با حیایش، صدای آرام و لبریز از احساسش، لرزش دستانش، همه و همه به سراغم آمده و باز پایه های دلم را میلرزاند. لحظاتی که نگاهش نجیبانه به زیر افتاده بود، گمان میکردم دریایی از احساس در چشمانش موج میزد و به ساحل مژگانش میرسید، احساسی که نه اش را میشناختم و نه میدانستم به کجا سرازیر میشود و نه حتی میتوانستم به عمق معنایش دست پیدا کنم، ولی حس میکردم بار دیگر پرنده خیالش در آسمان قلبم به در آمده و تنها حصارش، پناه پروردگارم بود که به ذکری خالصانه، طلب مغفرت از خدای مهربانم کردم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت اول یک سال از ماموریتی که در سوریه داشت، گذشته بود. مستشار نظامی بود اما طرح های فرهنگی زیادی در منطقه انجام داده بود. قرار بود بعد از یک سال برگردد ولی بخاطر توفیقات حاصله، درخواست شد که برای یک سال دیگر هم در سوریه بماند. خودش هم پاگیر شده بود. مهر بانو بدجوری افتاده بود به دلش. حتی هوای وطن هم برایش سنگین بود. آرام و قرار نمی گرفت. اگرچه دلتنگی کلافه اش می کرد ولی دوری از حرم بی بی را هم تاب نمی آورد. قرار شد شرایط رفتن ما را به سوریه فراهم کند. از سوریه تماس گرفت که کارهای رفتن را انجام دهیم. 🍃خوشحال بودم از عنایتی که شامل حالمان شده و بزودی مشرف می شویم به دیدار عمه سادات. دل توی دلم نبود. خودش هم آمد. تقریبا بیشتر کارها را انجام دادیم. رنج دوری اش اگرچه مقدس بود و شیرین اما روزهای بدون او برایم سخت می گذشت. باورم نمی شد این جدایی و فراق، ختم به وصال شود. چمدان ها را بستیم. از فامیل و بستگان خداحافظی کردیم و راهی شدیم. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊 #پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت اول یک سال از ماموریتی که در سوری
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت دوم 🍃حس غریبی داشتم. ورود به سرزمینی ناآشنا و زندگی در کنار مردمانی که از فرهنگشان چیز زیادی نمی دانستم، برایم دلهره آور بود. قرار بود حداقل دوماه در سوریه بمانیم و اگر شرایط مساعد بود، تا اتمام دوره ماموریتش همانجا سکونت کنیم. تمام دلهره ها اما با بودن او برایم تبدیل به آرامش می شد. بودن در کنارش برایم کافی بود. قراری بود که با هم گذاشتیم و قولی بود که به او داده بودم که هرجا و در هر شرایطی کنارش بمانم. 🍃حالا با یک چمدان لباس و مقداری مواد غذایی و چند قوطی شیر خشک برای بچه ها به سوی سرزمینی می رفتیم تا زندگی تازه ای شروع کنیم. همان اول راه، دوستان خوبی پیدا کردیم. خانواده هایی که حاضر شده بودند بخاطر دفاع از ارزش هایی که برایشان مهم بود، بدون هیچ چشم داشت مادی و در کمال مقاومت، رنج این غربت و دوری از وطن را تحمل کنند و در کنار همسرانشان حماسه آفرینی کنند. بودن در این محیط به من احساس غرور می داد. 🍃بچه ها کمی خسته شده بودند و شروع کردند به بهانه گیری. تازه راه رفتن را آموخته بودند و نشستن طولانی مدت آن ها را کلافه می کرد. هر کاری توانستیم کردیم تا حواسشان را پرت کنیم. دوستانمان هم به کمکمان آمدند. یکی برایشان شعر می خواند، یکی برایشان شکلک در می آورد و یکی بهشان خوراکی می داد. بچه ها هم کلی کیف کردند. دوقلو داشتن اگرچه سخت است اما مزیت هایی هم دارد. بالاخره بعد از کلی بازی، بچه ها خسته شدند و خوابیدند. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊 #پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت دوم 🍃حس غریبی داشتم. ورود به سرزم
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت سوم 🍃بعد از گذشت تقریبا دوساعت وارد آسمان سوریه شدیم. ورود به منطقه جنگی قوانین و الزامات خاصی داشت. نباید نوری از داخل هواپیما از بیرون مشاهده می شد. تمام چراغ های هواپیما را خاموش کرده بودند و پرده ها را بسته بودند. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. بعضی ها زیر لب ذکر می گفتند. آرامش عجیبی داشتیم. اما بچه ها بیدار شده بودند و دوباره همان وضعیت را داشتیم. به هر طریقی بود حواسشان را پرت کردیم تا پرواز به زمین بنشیند. حالا آماده بودیم پا به سرزمین دیگری بگذاریم. بعضی ها تنها آمده بودند و هنوز پدر خانواده را ندیده بودند و شوق زیادی داشتند. پدرها هم دست کمی از آن ها نداشتند. منتظر ایستاده بودند جلوی درب ورودی فرودگاه تا پس از چند ماه دوری، همسر و فرزندانشان را ملاقات کنند. صحنه های رویایی و ملاقات آن ها پس از یک مدت تقریبا طولانی، برایم بسیار جالب و زیبا بود. 🍃چمدان هایمان را تحویل گرفتیم و به سوی مقصد بعدی حرکت کردیم. شب شده بود. همه خانواده ها به همراه یکی از پدرها سوار یک ماشین بزرگ شدیم. بقیه آقایان هم یا در ماشین جلویی ما نشسته بودند یا در ماشین عقبی. ماشین ها با سرعت حرکت می کردند و فرصت تماشای اطراف را به ما نمی دادند البته تاریکی هوا هم دلیل مضاعفی بود تا نتوانیم اطراف جاده را به خوبی ببینیم. هوای سوریه برایم بوی غربت نمی داد. شاید بودن در کنارش این حس را برایم تداعی می کرد. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊 #پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت سوم 🍃بعد از گذشت تقریبا دوساعت وا
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت چهارم 🍃بعد از مدتی که در راه بودیم، به دمشق رسیدیم. سکوت عجیب و ترسناکی توی شهر حاکم بود. گهگاهی صدای انفجار یا شلیک دوری به گوش می رسید. محل اسکان ما یک ساختمان نه طبقه بود و ما باید در طبقه هفتم ساکن می شدیم. بچه ها توی بغل ما خوابشان برده بود. مطمئن بودم یک ساختمان نه طبقه آسانسور هم دارد. وسایل را از ماشین برداشتیم و بچه به بغل راه افتادیم. آسانسور را که دیدم خیالم راحت شد اما آسانسورها کار نمی کردند. 🍃بخاطر جنگ، برق را سهمیه بندی کرده بودند. توی شهر مردم چهار ساعت برق داشتند و چهار ساعت بعدی برق قطع می شد. همه مردم از ساعت قطعی باخبر بودند اما ما بی خبر از همه جا در ساعت قطعی برق رسیده بودیم و باید هفت طبقه را از پله می رفتیم بالا. حرصم گرفته بود. هم خستگی پرواز توی تنمان بود و هم بچه و وسیله داشتیم. تصمیم گرفتیم بعضی از وسایل را در ماشین بگذاریم و فقط وسایل ضروری را ببریم. وقتی رسیدیم طبقه هفتم آن قدر خسته بودیم که فقط بچه ها را گذاشتیم روی تخت و خودمان از حال رفتیم. آقایان هم با تمام خستگی که داشتند، برای تهیه شام رفتند بیرون. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊 #پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت چهارم 🍃بعد از مدتی که در راه بودی
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت پنجم 🍃نمی دانم چقدر گذشته بود که آقایان برگشتند. آن قدر خسته بودیم که گذشت زمان را حس نکرده بودیم. برایمان شاورما خریده بودند. گرم بود و خوشمزه. اگرچه قبلا هم از این غذا خورده بودم اما حالا در کنار او برایم طعم دیگری داشت. خانه هایی که در آن ساکن شدیم خیلی بزرگ بود. هر دو خانواده در یک واحد مستقر شدیم. ما در یکی از اتاق ها بودیم که اتاق نسبتا بزرگی بود. یک تخت خیلی بزرگ وسط اتاق بود که اطرافش را با نوارها و تورهای زیادی تزیین کرده بودند. تلویزیون هم داشتیم اما همه شبکه ها عربی بود و نتوانستیم شبکه های ایرانی را پیدا کنیم. یک سرویس بهداشتی هم در اتاقمان بود. خانواده حسینی همخانه مان بودند و چون هوا خیلی گرم بود و پسرشان از دخترها چند ماه کوچکتر بود، توی سالن مستقر شده بودند. یک آشپزخانه مشترک هم داشتیم. یک اتاق کوچک هم در خانه بود که کمی وسایل بازی بچه ها در آن بود. 🍃هوا به شدت گرم بود و چون برق هم نداشتیم، کولرها هم از کار افتاده بود. پنجره ها را باز کردیم تا هوای خانه کمی خنک شود. کمی سخت بود اما این شرایط موقتی بود و قرار بود بعد از زیارت حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) و حضرت رقیه(سلام الله علیها) به شهر دیگری برویم. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊 #پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت پنجم 🍃نمی دانم چقدر گذشته بود که
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت ششم 🍃برای خواندن نماز صبح که بیدار شدیم، برق وصل شده بود و هوا هم کمی خنک شده بود. بچه ها خواب بودند. کمی برایشان شیر خشک درست کردیم. توی خواب شیرشان را خوردند. هوا تقریبا روشن شده بود که آقایان برای خرید نان و وسایل صبحانه رفتند بیرون. برای صبحانه نان و پنیر و مقداری هم مناقیش خریده بودند. 🍃مناقیش یک میان وعده سالم است که ماده اصلی اش نان است و در طعم های پنیری، زعتر، فلفلی و گوجه ای تهیه می شود و مردم آن منطقه معمولا برای صبحانه آن را میل می کنند. بچه ها حسابی از طعم این صبحانه جدید خوششان آمده بود. صبحانه را که خوردیم آماده شدیم برای رفتن به زیارت حضرت رقیه(سلام الله علیها). شوق زیارت داشتم. حتی تصور تشرف به حضور نازدانه ارباب هم برایم لذت بخش بود. حالا می خواستم زیارتش کنم. 🍃خوشبختانه هنوز برق بود. به سرعت وسایلمان را جمع کردیم و با آسانسور رفتیم پایین. سوار ماشین شدیم و از توی شهر رفتیم به سمت حرم. سکوت و خاموشی شب تبدیل شده بود به شور و هیجان زندگی. گویی اصلا جنگی در کار نیست. مردم مشغول کار خود بودند و در امنیت کامل زندگی می کردند. دیدن مردمان شهر برایم جالب بود. اگرچه ظاهرهایمان کمی با هم متفاوت بود اما نگاه ها و چهره هایشان برایم آشنا بود. انگار مدت ها بود که می شناختمشان و بین آن ها زندگی می کردم. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊 #پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت ششم 🍃برای خواندن نماز صبح که بیدا
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت هفتم 🍃هرچه به حرم نزدیکتر می شدیم، قلبم تندتر می تپید. ماشین ها را پارک کردیم و پیاده به سوی حرم راه افتادیم. مسیر رفتنمان سنگ فرش بود. باید از یک بازار کوچک رد می شدیم و می رسیدیم به حرم. نمی دانم چرا هرجا حرمی هست، بازاری هم هست. انگار عده ای در تلاشند از هر مکان مقدسی برای رسیدن به منافع مادی خود بهره ببرند. اگرچه فراهم کردن مایحتاج مردم ضروری است اما وجود بازار در مکان های مقدس مذهبی همیشه مرا آزار می داد. یک صف از مردم برای تهیه بلیط جلوی یک دروازه بزرگ ایستاده بودند. آن جا دروازه ساعات بود. همان جایی که اهل بیت امام حسین(ع) را متوقف کرده بودند تا شهر شام را چراغانی کنند به نشانه پیروزی در جنگی نابرابر و ناجوانمردانه. اگرچه قرن ها از آن حادثه عظیم می گذشت اما گویی آثار ظلم به آل الله هنوز در شهر دیده می شود. مگر تاریخ فراموش می کند این مصیبت بزرگ را. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊 #پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت هفتم 🍃هرچه به حرم نزدیکتر می شدیم
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت هشتم 🍃هرچه به حرم نزدیکتر می شدیم، قلبم تندتر می تپید. ماشین ها را پارک کردیم و پیاده به سوی حرم راه افتادیم. مسیر رفتنمان سنگ فرش بود. باید از یک بازار کوچک رد می شدیم و می رسیدیم به حرم. نمی دانم چرا هرجا حرمی هست، بازاری هم هست. انگار عده ای در تلاشند از هر مکان مقدسی برای رسیدن به منافع مادی خود بهره ببرند. اگرچه فراهم کردن مایحتاج مردم ضروری است اما وجود بازار در مکان های مقدس مذهبی همیشه مرا آزار می داد. یک صف از مردم برای تهیه بلیط جلوی یک دروازه بزرگ ایستاده بودند. آن جا دروازه ساعات بود. همان جایی که اهل بیت امام حسین(ع) را متوقف کرده بودند تا شهر شام را چراغانی کنند به نشانه پیروزی در جنگی نابرابر و ناجوانمردانه. اگرچه قرن ها از آن حادثه عظیم می گذشت اما گویی آثار ظلم به آل الله هنوز در شهر دیده می شود. مگر تاریخ فراموش می کند این مصیبت بزرگ را. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊