🔶کتاب در رکاب علمدار🔶
💠فصل اول: کودکی
☜ این داستان: باهوش و مهربان (از زبان پدر شهید)
🔽بخش چهارم:
او وصعیت معیشتی خانواده و زحمت هایی را که من می کشیدم، به خوبی درک می کرد و در دوران دانش آموزی، تابستان هاپس از تعطیلی مدرسه، برای کمک به معیشت خانواده یخمک می فروخت.
او از بچگی روحیه ایثار و از خود گذشتگی داشت. می رفت به هم کلاسی اش درس می داد؛ او بیست می گرفت خودش هجده! می گفت: " خودم سوال آخر راننوشتم که او خوشحال شود که من از حامد جلو افتادم!"
یکی از روزهای سرد زمستان سال ۸۴ که حامد ۱۴ سالش شده بود، او را نزد دکتر بداقی در بیمارستان سینا بردم؛ چون ناخن های پایش داخل گوشت رشد می کرد. زمانی که متوجه شدم نسخه ای که دکتر نوشته است در واقع همان ست عمل جراحی است، بسیار نگران شدم و بی قراری می کردم، حاضران در بیمارستان مرا دلداری می دادند که چرا بی تابی می کنی. مشکلی بسیار ساده است. من در پاسخ گفتم: این برای شما ساده است، الان جگر گوشه مرا به اتاق عمل می برند. دلهره زیادی داشتم. بعد از عمل دکتر نسخه ای تجویز کرد و گفت عمل بسیار راحتی بود و زود درمان خواهد شد.
موقع رفتن به بیمارستان، دوست حامد به نام سیدعلی حامدی ما را رسانده بود. عمل جراحی که تمام شد حامد درد می کشید؛ اما به روی خودش نمی آورد. شاید هم ملاحطه مرا می کرد. می گفت: " زنگ بزن او با ماشین بیاید تا زود برویم خانه."
تازه موبایل گرفته بودم. دنبال اسم سید علی بودم گفتم: حامد اسمش در لیست گوشی نیست؛ اما بک "سبد علی" (!) هست! گفت:" زودتر همان سبد علی را بگیر" ان روز سه تایی باهم تا رسیدن به خانه خیلی خندیدیم.
حامد ۱۶-۱۵ سال داشت. بعد از اتمام سال تحصیلی، تابستان جایی برای می رفت. آن شرکت کارش پخش کاغذهای آگهی اداره جات بود. هر کارگر روزانه به تعداد معینی از این کاغذها را می گرفت تا درخیابان ها و مغازه ها پخش کند. بعصی از این کارگرها بدون توجه به وجدان و تعهد خود، بخشی از این آگهی ها را توزیع می کردند و پس از خستگی، بخشی را یا دور می ریختند یا یک جایی می گذاشتند و عصری می آمدند و حقوق خود را دریافت می کردند.
حامد هم کاغذ آگهی پخش می کرد. مسئول پخش خودش، به یکی از فامیل هایمان که انجا کار می کرد گفته بود: " روزی من حامد را تعقیب کردم، دیدم حامد در خیابان امام (ره) در به در و مغازه به مغازه از چهارراه آبرسان تا راه آهن تمام آگهی ها را پخش می کرد." فردا به او گفتم: حامد تو لازم نیست از من تعدا معینی آگهی تحویل بگیری؛ خودت هرقدر دلت خواست و دوست داشتی، بردار و ببر و پخش کن. دیدم به جای خوشحالی ناراحت شو و گفت: " من اهل این کار نیستم که در قیامت تو یقه ی مرا بگیری و بگویی: مثلا تو بجای هزار برگ ۹۸۰ برگ پخش کرده ای؟ اگر بگویی عوض ان ۲۰ برگ را بده، من در روز قیامت برایت هیچ جوابی نخواهم داشت."
#کتاب_در_رکاب_علمدار
#شهید_حامد_جوانی
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶
💠فصل اول: کودکی
☜ این داستان: باهوش و مهربان (از زبان پدر شهید)
🔽بخش پنجم:
روزی پس از قرائت زیارت عاشورا در سن ۱۷-۱۸ سالگی بود می گفت: بابا، ما زیارت عاشورا را از روی صدق دل می خوانیم یا همین طوری می خوانیم؟ اگر دروغ بخوانیم که هیچ؛ اما اگر راست بخوانیم، معنایش این است که ما در زیارت عاشورا از خداوند می خواهیم که الهی زندگی و مرگ ما را شبیه زندگی و مرگ محمد و آل محمد قرار بده؛ یعنی در زندگی راه آنها را ادامه بدهیم و مرگ ما نیز مثل آنها مرگ در راه خدا و شهادت باشد.
محرم که می شد، می دیدم شناخت و عشق و علاقه حامد به اهل بیت و حضرت ابوالفضل (ع) بیشتر از قبل می شد. جان پاکش دائم در تب و تاب بود و دلش به عشق امام حسین (ع) می تپید. او آرزوی خدمت به اسلام و انقلاب را داشت. حامد سال ۸۸ در بحبوحه فتنه، برای دفاع از آرمان های نظام جمهوری اسلامی ایران وارد سپاه شد.
#کتاب_در_رکاب_علمدار
#شهید_حامد_جوانی
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
#حاج_حسین_یکتا
--عِشق بازی کَردید تا حالآ؟💞
---بَچّه ها سَعی کُنید تو جوونی
عآشقشید.
حَوآسِتون جَمع باشه، جوونی که توی
جوونیش عآشق نشه
تو پیرمردی هیچ کاری ازش برنمیآد...
اونچیزی که ما از
°💚....شُهَداء....💚°
دیدیم
عآشِقی بود
عآشِقی...
#شهید_حامد_جوانی
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶
💠فصل اول: کودکی
☜ این داستان: خیرخواه دیگران (از زبان برادر شهید، امیر جوانی)
🔽بخش ششم:
حامد از همان کودکی روحیه خاصی داشت. رفتار او به وضوح با کودکان هم سالش فرق داشت. مهربانی او و دوست داشتن دیگران، عجیب و گاهی باور کردنی نبود. همیشه دلش برای دوست و آشنا می تپید. بسیار شاد و بشاش و اهل شوخی بود. باهمه براحتی ارتباط برقرار می کرد. بیشتر وقتش، وقف دیگران بود و کمتر برای خودش وقت صرف می کرد. برای خانه نان می خرید؛ مادر را دکتر می برد؛ ماشین کسی را تعمیر می کرد و کلا خود را وقف دیگران کرده بود.
رابطه پدر و مادرم با حامد، تنها رابطه پدر و مادر و فرزندی نبود؛ بلکه خیلی صمیمی بود و باهم مثل رفیق بودند. حامد در هر کاری و هر مسئله ای با مادر مشورت می کرد و هر حرفی داشت با او در میان می گذاشت.
لحظه لحظه زندگی ما باهم پر از خاطره است، آقا حامد پنج سال از من کوچک تر بود. خاطرم هست، تقریبا ۵ ساله بود و هنوز مدرسه نرفته رود که در گروه سرود پایگاه مقاومت شهید دینی مسجد فاطمیه در مخله طالقانی او را جلوی گروه قرار داده بودند.
همیشه خنده روی لب هایش بود. هیچ وقت با داد و فریاد نمی خواست حرفش را به کرسی بنشاند. می گفت: " بهتر است با خوشرویی و آرامش صحبت کنم تا شاید دل طرف در قبال من نرم تر شود و مشکل حل شود." از کودکی همه چیز را برای دیگران می خواست. می گفت: " اگر خدا چیزی را به من بدهد- مثلا مدادی به من بدهد- من هم به دوستم خواهم داد. شاید دوستم چیزی را در دست من ببیند که حسرت آن را داشته باشد."
در دوران دانش آموزی و در هر مدرسه ای که مشغول تحصیل بود، عضو بسیج می شد. عضو خنثی یا ساکت و ساکن نبود؛ همیشه تحرک داشت. شخصیتی فعال بود. در مدارس وقتی مراسم ۲۲ بهمن یا یادواره شهیدی برگزار می شد، کارهای سخت از قبیل پرچم و بنر و پوستر زدن را او تقبل می کرد. آدمی نبود که بخواهد دم در بایستر و به مهمان ها خوش آمد بگوید. وقتی کار بنر زدن تمام می شد، برای مهمان ها چایی می ریخت و یا استکان ها را می شست. عادت داشت کارهای به اصطلاح پشت صحنه و دور از دید همگان را انتخاب کند.
از کودکی خیلی کوشا و تلاشگر بود. حامد سبد مخصوص خود را داشت. صبح ها زودتر از همه از خانه بیرون می زد. از نانوانی چند لواش، از سنگک پزی یک نان سنگک و از نانوایی، بربری و یا نان روغنی می گرفت و می آورد.
تا می رسید، بساط صبحانه را می چید؛ با اینکه خیلی کوچک بود. حتی وقتی چیزی می خواست بخرد، از چند مغازه قیمت می گرفت. با سن کمش- ۶ یا ۷ سالگی- سعی می کرد هم جنس خوب انتخاب کندو هم آن را بد قیمت مناسب بخرد. با این کار تشویق و تحسین پدر و مادر را کسب می کرد.
دوران تحصیل و دبستان طوری بود که درس را سرکلاس یاد می گرفت و ما در خانه درس خواندن او را نمی دیدیم. در واقع وقتی معلم در کلاس درس را یکبار بیان می کرد، یاد می گرفت. به درس های حفظ کردنی چندان رغبتی نداشت اما به ریاضی و حلیّات علاقمند و در آنها خیلی موفق بود. در خانه وقت زیادی صرف مطالعه درس نمی کرد و با یک بار مطالعه و مرور سریع درس ها، آماده امتحان می شد و تا دوران دبیرستان اغلب شاگرد اول کلاس بود.
محله ما، آخر خیابان طالقانی، محله محرومی است. اغلب مردم، بضاعت فرستادن بچه ها به کلاس تقویتی را نداشتند؛ اما حامد در ریاضی خیلی قوی بود. او به بچه های کلاس پایین تر و حتی به هم کلاسی های خود در پایگاه مسجد، ریاضیات درس می داد و این کار، چندین سال ادامه داشت. او در درس از دانش آموزان ممتاز و مخصوصا در ریاضی واقعا عالی بود.
از همان موقع ما متوجه شدیم که از نظر هوش و ذکاوت در سطح بالایی است. ما چندین بار در جاهای مختلف مستاجر بودیم. زمانی آمدیم شهر جدید سهند؛ دوباره برگشتیم تبریز. به خاطر همین حامد دبیرستان را در چند مدرسه خوانده بود؛ اما با وجود این، در هر مدرسه ای که وارد می شد، آن کلاس و سال تحصیلی را با معدل ۲۰-۱۹ قبول می شد.
محیط خانواده ما یک جمع صمیمی و کوچک ۴ نفره بود؛ مامان، بابا، حامد و من.
مادرم ، عضو بسیج خواهران پایگاه بود. در خانه مراسم روضه برگزار می کرد. طوری بود که ما تفریح دیگری نداشتیم و همین که عصر می شد با هم مسجد می رفتیم و اگر پارک هم می رفتیم، با بچه های مسجد می رفتیم.
پدر هم همیشه دست ما را می گرفت و به نماز جمعه می برد و تا چشم بازکردیم، با این مسائل بزرگ شدیم. در فضای مراسم های روضه مادر، قد کشیدیم. من همواره قدردان آنها هستم و دست و پایشان را می بوسم؛ اما در هرحال، حامد بیشتر از من هوایشان را داشت و در اطاعتشان بود.
#شهید_حامد_جوانی
#کتاب_در_رکاب_علمدار
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶
💠فصل اول: کودکی
☜ این داستان: دوچرخه (از زبان همکلاسی و دوست شهید)
🔽بخش هفتم:
حامد یکی دوسال از من بزرگ تر بود. او را که برای اول دبستان در مدرسه اسم نویسی کردند، من در کوچه تنها شدم، اما سال بعد مرا هم در همان دبستان که حامد بود، ثبت نام کردند. از دوره ابتدایی، همیشه دوست و در کنار هم بودیم.حامد برایم حکم داداش بزرگ را داشت.
او در زندگی یکی از دوستان صمیمی ام بود. من به نوعی پسرخاله او نیز محسوب می شدم چون مادرانمان از چندین سال قبل، خواهر خوانده هم شده بودند.
من و حامد، حتی قبل ازمدرسه، همسایه و همبازی بودیم. همیشه به مادرم می گفتم: " حامد و من، بیشتر از اینکه با شما باشیم باهم هستیم!" ازقضای روزگار دوره راهنمایی و دبیرستان را هم باهم بودیم و بعدها حتی درسپاه هم محل کارمان یکی بود. فقط فرقمان این بود که در این اواخر، او پاسدار شده بود و من خدمت سربازی را طی می کردم.
دوران راهنمایی، بهترین و شیرین ترین خاطرات ما بود. او آن زمان هم در بسیج فعال بود و هم در هلال احمر. شاگرد اول مدرسه هم بود. من هم یک کلاس پایین تر بودم یعنی او کلاس دوم بود و من کلاس اول.
بعد از تعطیلی مدرسه، هر دو می ماندیم و در کلاسهای هلال احمر و بسیج شرکت می کردیم. ان دوران با هیچ دوره ای قابل مقایسه نیست. او رئیس بود و من معاون او! باهم چه همکاری ای داشتیم! انگار او یک اداره را می چرخاند! می نشست و به من دستور می داد: فلان کار را انجام بده! و من هم می گفتم چشم! در عوض، همیشه از من حمایت می کرو و حامی بزرگی برای من بود. برای من که برادر نداشتم، همیشه برادر بزرگ بود. یادم هست معلم ها و ناظم مدرسه بعضی کارها را به او می سپردند. می گفتند: خب، حامد هست؛ بیایید برویم! حامد هم همان کاری را که به او سپرده بودند به کمک من به خوبی انجام می داد.
یک سال در مدرسه راهنمایی المپیاد علمی برگزار شد. من کلاس دوم راهنمایی بودم و حامد سوم. آزمون عمومی و سراسری بود و جایزه کسی که برنده می شد، یک دوچرخه بود.
سر جلسه آزمون من پشت سر او نشسته بودم و مدام می گفتم: " به من تقلب برسان!" اوهم می گفت: " خودت بنویس. چه تقلبی!" هر دک از دست هم عصبانی بودیم. المپیاد برگزار شد. روزی که نتایج را دادند هردوی ما با نمره ۸۴ به طور مشترک اول شده بودیم؛ اما چون من یک پایه از او پایین تر بودم، مدیران مدرسه مرت نفر اول و برنده المپیاد معرفی کردند و دوچرخه نصیب من شد. حامد می گفت: " تو نشستی از روی من نوشتی. تو تقلب کردی! این طور اول شدن که کاری ندارد. تو فکر می کنی اول شدی؟!"
ان روز من عصبانی سدم و گفتم: " آقا دوچرخه مال شما!" او هم از دست من عصبانی بود؛ اما روزهای بعد دوچرخه را، باهم سوار می شدیم و خیلی زود آن حرف ها فراموشمان شد.
#شهید_حامد_جوانی
#کتاب_در_رکاب_علمدار
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶
💠فصل اول: کودکی
☜ این داستان: اخرین چهارچرخ هیئت (از زبان اسماعیل جعفری،همسایه و فرمانده پایگاه فاطمیه طالقانی)
🔽بخش هشتم:
حامد از کودکی به عَلَم داری در جلوی هیئت، علاقه زیادی داشت. کمی که بزرگ تر شد، علیرغم جثه کوچکش، چرخی هیئت را هل می داد. بعدها آخرین و سنگین ترین چرخی هیئت مختص او بود؛ اما این اواخر او افسر شده بود و من هل دادن چرخی را در شان او نمی دانستم. اعتراض کردم. در جوابم گفت: "در این درگاه هرچه بزرگ تر سوی، باید کوچک تر شوی. افسر چه کاره است؛ سردارها باید افتخار بکنند به اینکه سر بر این آستان بسایند. اینجا جایی است که اگر سردار هم باشی، باید شکسته شوی تا بزرگ بشوی."
روزی بچه های مسجد را برده رودیم زیارت مرقد امام زاده سید محمد آقا، در شهرستان جلفا. شام که خوردیم، بچه ها خسته بودند و همه رفتند که بخوابند. می دیدم از بین آن سی نفر، تنها حامد بود که پاشده بود و ظرف ها را می شست. همیشه دیگران را به خود ترجیح می داد. به خاطر کار دیگران، از کار خود دست می کشید و چقدر مشکلات بچه محل های خود را حل و فصل می کرد.
روزی در پایگاه که دوروبرم بسیجیان زیادی بودند، حواسم به او بود و زیرچشمی او را نگاه می کردم. او را به اندازه بچه های خودم دوست داشتم. همان روزی که بی خداحافظی گذاشت و رفت. زنگ زد؛ گفتم: " به هارداسان؟ یعنی پس کجایی؟" خندید و گفت: " حاجی، دور و برت شلوغ بود و الا من بی خداحافظی نمی رفتم."
🔘پایان فصل اول
#شهید_حامد_جوانی
#کتاب_در_رکاب_علمدار
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶
💠فصل دوم: جوانی
☜ این داستان: همه او را دوست داشتند (از زبان پدر شهید)
🔽بخش اول:
حامد طوری بود که تمام دوستانش با دیده محبت به او می نگریستند چون زودجوش، بامحبت و دوست داشتنی بود. همکارانش می گفتند: در اداره به افراد متاهل می گفت: شما که امروز افسر نگهبان هستی، زن و بچه داری، ولی من مجردم. من بجای شما می مانم؛ شما برو پیش خانواده. من تا آخر شب هستم و آن موقع می روم؛ آن زمان هم اگر نتوانستی بیایی، نیا.
روزی ماشینِ حامد دستم بود، رفته بودم بنزین بزنم. یکی از کارکنان پمپ بنزین فریاد زد که: " حاج آقا، شما پایین نیا" گفتم: "چه اتفاقی افتاده؟" گفت: مگر این ماشین مال حامد جوانی نیست؟ گفتم: "چطور؟" گفت: " زحمت نکشید. وقتی من هستم، شما پایین نیایید. حامد جوانی به گردن ما حق فرماندهی دارد. تنها فرماندهی که مثل برادر من بود. حامد مسئول و افسر نگهبان که بود، از ما کار می خواست و چون کار تمام می شد، با ما مثل برادر رفتار می کرد."
سرباز تازه نامزد شده ای به همکاران حامد گفته بود: روزی در پادگان ناراحت نشسته بودم، آقا حامد آمد پیش من و به شوخی سه تا مشت به من زد و گفت: " پسر، چرا ناراحتی؟ پاشو ببینم اگر نخندی تو را بازداشت خواهم کرد." گفتم: " نامزدم از من خواسته که امروز برویم گردش؛ اما من اینجا نگهبانم و هم اینکه از نظر مالی در مضیقه ام. آبرویم پیشش می رود!" حامد ماشینش را به من داد و گفت: " بیا با ماشین من برو. آخر وقت که برگردی من اینجا هستم."
خلاصه اینکه، سرباز با خوشحالی می رود؛ اما تصادف می کند. ماشین حامد خسارت زیادی می بیند. حامد زنگ می زند به دوستش مهرداد که زود باش اگر پول نقد داری بردار بیاور! مهرداد می گفت: من رفتم پیش حامد گفتم: " حامد تو که شیفت بودی؛ بیرون چه کار می کردی که تصادف کنی؟" گفت: " این سرباز تصادف کرده است. من نمی خواهم از بیمه ام استفاده کنم، این سرباز اذیت شود. خسارت ماشین طرف مقابل را تو الان پرداخت کن؛ من که صبح از اداره آمدم، پولت را می دهم." خسارت ماشین را دادم به طرف. حامد ماشینش را هم به من داد و گفت: ببر؛ بده صافکار و نقاش. سرباز است و از نظر مالی ضعیف است و هم اینکه نامزد دارد. وظیفه ما کمک کردن به اوست. اتفاقی است که افتاده خب، ماشین تصادف می کند!"
همان سرباز را بعدها دیدم که با گریه می گفت: حامد علاوه بر اینکه از من خسارتی نگرفت و تنبیه ام نکرد بلکه گفت: ماشین را درست می کنم؛ هر وقت خواستی با نامزدت بروی بیرون، خجالت نکشی که من بار قبل تصادف کرده ام؛ بیا ماشین را بردار و برو." رفتار حامد با همه سرباز ها این گونه بود.
#شهید_حامد_جوانی
#کتاب_در_رکاب_علمدار
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛
🔶کتاب در رکاب علمدار🔶
💠فصل دوم: جوانی
☜ این داستان: همه او را دوست داشتند (از زبان پدر شهید)
🔽بخش دوم:
وقتی من رفته بودم لشکر، سربازی گریه می کرد و می گفت: آقای جوانی، روز تاسوعا، نوبت پست نگهبانی من بود و آقاحامد هم مسئول شب. از من پرسید: چرا ناراحتی؟ گفتم: آقای جوانی ما روز تاسوعا هرسال در منزل مراسم داریم و نذری می دهیم؛ اما امروز من پست دارم و نمی توانم بروم. اسلحه ام را از من گرفت و رفت سمت برجک و گفت: دفترچه ات را بیاور امضا کنم؛ برو منزلتان نذرتان را پخش کنید و برگرد. من تعجب کردن که افسر مملکت این چه کاری است که انجام می دهد. دوباره با تعجب پرسیدم: مگر می شود؟ دیدم دفترچه ام را گرفت و امضا کرد و گفت: به خاطر ارادتی که به امام حسین (ع) داری، من عوض تومی مانم. من رفتم خانه و هیئت را برگزار کردیم و نذری هارا دادیم و بعد برگشتم.
آذر ماه سال ۹۳ بود و امیر داشن برای زیارت مشهد آماده می شد. او از چندین سال قبل هرطور شده ۲۸ صفر، هرسال خود را به مشهد می رساند و حامد هم می خواست برای اولین بار در پیاده روی اربعین شرکت کند. من مانده بودم و یک عمر حسرت زیارت کربلا.
هرچند پای روضه ی هیئت ها گریه کرده بودم و هر محرم و صفر دعا و نذر، اما بخاطر وضعبت مالی، زیارت کربلا نصیبم نشده بود. بچه ها این شوق و حسرت مرا دیده و دلشان سوخته بود. هرکدام در آن سال از حقوق خود مقداری پول کنار گذاشته بودند. و می خواستند که مرا به کربلا بفرستند. حامد مقداری پول هم پنهانی به من داده بود و می گفت: وقتی رفتی با این پول از کربلا سوغاتی بگیر. زیارت که بی سوغاتی نمی شود!
روزی که مقرر بود مشرّف شوم با شوق و ذوق زیاد با تور مسافرتی تماس گرفتم؛ اما تور یفر را یک هفته عقب انداخته بود. خیلی ناراحت بودم و باخودم می گفتم: شاید چون من لیاقت و شایستگی ندارم، زیارت نصیبم نمی شود. حامد ماجرا را که فهمید گفت: بابا، اینکه کاری ندارد؛ آن ۵۰۰ هزار تومنی را که دادم برای سوغاتی، بگذار توی جیبت و برو سفر مشهد، جواب هرکسی که از تو سوغاتی خواست خودم می دهم.
گفتم حامد تو اگر زیارت اربعین بروی من و امیر هم مشهد برویم پس عروسمان چه می شود؟ می دانی که همسر امیر پا به ماه است. دیدم چشمان حامد پر از اشک شد. گفت من برای محافظت از خانواده می مانم. بابا من شاید رفتم به زیارت خود ایشان! تو هم زیاد ناراحت نباش. قول می دهم بعدها تو را به زیارت سوریه و مکه هم بفرستم!
روزهای خوش بازگشت از زیارت تمام شده و اواخر دی ماه فرا رسیده بود. ان روز هوا بسیار سرد بود و من در خانه مانده بودم.
حامد کنارم نشست و گفت: " بابا اگر از شما سوالی بپرسم جواب می دهید؟ گفتم بپرس. گفت: بابا من اگر ثبت نام کنم و بروم سوریه آبا شما مواعقت می کنید؟ بی درنگ گفتم: من پای همه رزمندگان و مدافعان حرم را که می روند سوریه، می بوسم؛ اما چون تو فرزندم هستی به جای پایت، زبانت را می بوسم که از من اجازه می گیری، برو سوریه. رفتن تو ما را در محضر حضرت زهرا(س) سربلند و روسفید می کند. اگر عازم بشوی، خوش به سعادت تو. من به تو افتخار می کنم چرا که آرزوی هرخانواده شیعه و مسلمانی است که بتواند از دین اسلام و خاندان اهل بیت دفاع کند و می دانم که تو هم هدفی جز این نداری، پس چرا رضایت نداشته باشم؟"
وقتی به شهر سهند نقل مکان کردیم، حامد در دبیرستان شهید قاضی تبریز درس می خواند. مدیر دبیرستان به من گفت: آقا شما او را به سهند نبرید، او افتخار مدرسه ماست. ما او را به همه جا می فرستیم. من گفتم: شرایط مالی ام خوب نیست. گفت: ما می توانیم از طرف مدرسه هزینه رفت و آمدش را تقبل کنیم که او راحت برود بیاید. ولی از مدرسه ما به جای دیگری نبرید.
یکی از استادان دانشگاه او می گفت: هیچ وقت در کلاس درس، حتی در دروس تخصصی، ندیدم حامد یادداشتی بردارد. روزی پرسیدم: تو چرا جزوه نمی نویسی؟ حامد گفت: " جزوه هر انسانی مغز اوست." یعنی شما که درس و مسئله را گفتید، رفت توی مغزم. حامد با برخوردها و رفتارش، همه را در دانشگاه مجذوب خود کرده بود.
#شهید_حامد_جوانی
#کتاب_در_رکاب_علمدار
┏🌷━━━━━━━━━┓
@shahid_hamed_javani313
┗━━━━━━━━━🌷┛