eitaa logo
کانال فرهنگی شهید محمد(جابر) خویشوند
160 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
7.5هزار ویدیو
68 فایل
کانال فرهنگی شهیدمحمدجابر خویشوند @shahid_jaberkhishvand جهت دریافت کتاب @Dellaram926 جهت نذر فرهنگی @dellaram2153
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+ عبدی! ☘ أنا و حقی لڪ محـب، فبحقی علیک ڪن لے محبأ بنده ی من! سوگند به حق خودم که دوستت دارم، پس سوگند به حق من برتو، مرا دوست بدار...🌱 💫 ✨ لینک کانال 🌷@shahid_jaberkhishvand🌷 جهت دریافت کتاب @Dellaram926 جهت نذر کتاب @dellaram2153
حیف است که در راحت و رخوت بروم از تیغِ غمِ تو بی شهادت بروم ای عشق! جوانی ام فدایت، مپسند بعد از صد و بیست سال حسرت بروم (شب قدر امسال امضای شهادتت رو از باب الحوائج بگیر💔) لینک کانال 🌷@shahid_jaberkhishvand🌷 جهت دریافت کتاب @Dellaram926 جهت نذر کتاب @dellaram2153
خاطره سردار سلیمانی از آخرین دیدار با شهید همدانی پیش از شهادت🌹 فرمانده نیروی قدس سپاه: آخرین لحظه‌ای که شهید همدانی را دیدم، چند ساعت پیش از شهادتش بود. یک حالت جوانی در او دیدم.😊 او انسان صبوری بود و اهل شلوغ کاری به تعبیر ما نبود.🤔 بعدا متوجه شدم از چند روز قبل، از شهادتش مطمئن بود.❤️ در لحظه آخر خیلی بشاش بود و با خنده به من گفت بیا یک عکس بگیریم شاید آخرین عکس من باشد.☝️ وقتی این حرف را زد این شعر به ذهنم آمد «رقص و جولان بر سر میدان کنند،🌹 رقص اندر خون خود مردان کنند🌹 چون رهند از دست خود دستی زنند، 🌹 چون جهند از نقص خود رقصی کنند🌹». لینک کانال 🌷@shahid_jaberkhishvand🌷 جهت دریافت کتاب @Dellaram926 جهت نذر کتاب @dellaram2153
شرح دعای افتتاح، جلسه 4.mp3
6.4M
🔖 👤استاد پناهیان؛ جلسه ۴ 📝 حمد خدا، مقدمه‌ای برای درخواست فرج است. در شبهای میتوان از مناجات های عاشقانه‌ی لذت برد و با آن اشک ریخت لینک کانال 🌷@shahid_jaberkhishvand🌷 جهت دریافت کتاب @Dellaram926 جهت نذر کتاب @dellaram2153
📆دعای روز هفتم‌ ماه اللَّهُمَّ أَعِنِّي فِيهِ عَلَى صِيَامِهِ وَ قِيَامِهِ وَ جَنِّبْنِي فِيهِ مِنْ هَفَوَاتِهِ وَ آثَامِهِ وَ ارْزُقْنِي فِيهِ ذِكْرَكَ بِدَوَامِهِ بِتَوْفِيقِكَ يَا هَادِيَ الْمُضِلِّينَ خدایاا مرا در این روز بر روزه و اقامه نماز یاری‌ کن و از لغزش‌ها و گناهان دور ساز و ذکر دایم نصیبم فرما به حق توفیق بخشی خود ای هدایت کننده گمراهان.
〖`🦋°✿°💙´〗 • . 💎 " خُـــ♡ـــدا " ﴿داستانِ نَجات بشر را بہ گونہ ا‌ی تَرسیم کَرده ڪہ شَرق و غَربِ عالَم را بہ وَحدت بِرسانَد! زیرِ سایہ‌ی ولیِ خُدا...﴾ لینک کانال 🌷@shahid_jaberkhishvand🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Anso4.mp3
6.29M
❌🎧 تجربه پس از مرگ ! 📚 مرور و بررسی کتاب 👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه 🔺 (۴) @shahid_jaberkhishvand
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺 🇮🇷قسمت بیست و هفتم🇮🇷 ✒حمله زینبی بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ... - بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ... کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ... هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ... - آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم ... - مامان برو بخواب ... چیزی نیست ... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ... - چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من! علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد... - چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ... سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ... ◀️ادامه دارد... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و زیبای "بی‌توهرگز" @shahid_jaberkhishvand
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺 🇮🇷قسمت بیست و هشتم🇮🇷 ✒مجنون علی تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت. علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ... روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ... من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ... تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ... بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه! زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ... تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ... ◀️ادامه دارد... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و زیبای "بی‌توهرگز" @shahid_jaberkhishvand