🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺
🇮🇷قسمت شصت و هشتم🇮🇷
✒احساساتت را نشان بده
برگشتم بیمارستان ... باهام سرسنگین بود ... غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار ... حرف دیگه ای نمی زد ...
هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید ... اولین چیزی که می پرسید این بود ...
- با هم دعواتون شده؟ ... با هم قهر کردید؟
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم ... چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد ... و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست.
- واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه!
- از شخصی مثل شما هم بعیده ... در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه ...
- من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم!
- پس چطور انتظار دارید ... من احساس شما رو قبول کنم؟... منم احساس شما رو نمی بینم ...
آسانسور ایستاد ... این رو گفتم و رفتم بیرون.
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود ...
چنان بهم ریخته و عصبانی ... که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه ...
سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد ... تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد ...
گوشیم زنگ زد ... دکتر دایسون بود ...
- دکتر حسینی ... همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم... بیاید توی حیاط بیمارستان ...
رفتم توی حیاط ... خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد ... بعد از سه روز ... بدون هیچ مقدمه ای ...
- چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ ... من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ ... حتی اون شب ... ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد ... که فقط بهتون غذا بدم ... حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من ... و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟
◀️ ادامه دارد...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و زیبای "بیتوهرگز"
قسمتهای قبلی درکانال👆
@shahid_jaberkhishvand
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺
🇮🇷قسمت شصت و نهم🇮🇷
✒زنده شان کن
پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید ... ساکت که شد ... چند لحظه صبر کردم ...
- احساس قابل دیدن نیست ... درک کردنی و حس کردنیه... حتی اگر بخواهید منطقی بهش نگاه کنید ... احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه ... غیر از اینه؟ ... شما که فقط به منطق اعتقاد دارید ... چطور دم از احساس می زنید؟
- اینها بهانه است دکتر حسینی ... بهانه ای که باهاش ... فقط از خرافات تون دفاع می کنید.
کمی صدام رو بلند کردم ...
- نه دکتر دایسون ... اگر خرافات بود ... عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد ... نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره ... شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ ... یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ ... تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ ... اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن ... زنده نمی کنید؟
اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون ... زنده شون کنید ...
سکوت مطلقی بین ما حاکم شد. نگاهش جور خاصی بود... حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره... آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم ...
- شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید ... من ببینم ... محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید ... از من انتظار دارید ... احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم ... اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم ... شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد ...
- زنده شدن مرده ها توسط مسیح ... یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا ... بیشتر نیست ... همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود!
چند لحظه مکث کرد ...
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه!
◀️ ادامه دارد...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و زیبای "بیتوهرگز"
قسمتهای قبلی درکانال👆
@shahid_jaberkhishvand
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺
🇮🇷قسمت هفتادم🇮🇷
✒خدا را ببین
چند لحظه مکث کرد ...
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه ...
با قاطعیت بهش نگاه کردم ...
- این من نبودم که تحقیرتون کردم ... شما بودید ... شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست ...
عصبانیت توی صورتش موج می زد ... می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد ... اما باید حرفم رو تموم می کردم...
- شما الان یه حس جدید دارید ... حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش ... احدی اون رو نمی بینه ... بهش پشت می کنن ... بهش توجه نمی کنن ... رهاش می کنن ... و براش اهمیت قائل نمیشن ... تاریخ پر از آدم هاییه که ... خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن ... اما نخواستن ببینن و باور کنن ...
شما وجود خدا رو انکار می کنید ... اما خدا هرگز شما رو رها نکرده ... سرتون داد نزده ... با شما تندی نکرده ...
من منکر لطف و توجه شما نیستم ... شما گفتید من رو دوست دارید ... اما وقتی ... فقط و فقط یک بار بهتون گفتم... احساس شما رو نمی بینم ... آشفته شدید و سرم داد زدید ...
خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده ... چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد ... اما این، تازه آغاز ماجرا بود ...
اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد ... چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود ... که به ندرت با هم مواجه می شدیم ...
تنها اتفاق خوب اون ایام ... این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد ... می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم ... فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود ...
◀️ ادامه دارد...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و زیبای "بیتوهرگز"
قسمتهای قبلی درکانال👆
@shahid_jaberkhishvand
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
...نزدیک ده روز در خاکریز نونی می جنگیدیم. نه دشمن کوتاه می آمد و نه ما. طی این ده شب هیچکس به اندازه یک شب کامل نخوابیده بود. جز شهدا که به خواب ابدی فرو رفته بودند. از گردان ۴۰۰ نفره ما فقط ۸۰ نفر در خط باقی مانده بود. با اینکه دو گروهان از عقب در این مدت به کمک گروهان در خط آمده بودند اما حالا تمام موجودی گردان، همان ۸۰ نفر یعنی به اندازه یک گروهان بود.
بیشتر بچه ها شهید یا مجروح بودند. نیرویی از عقب نبود که جایگزین ما شود. با بی سیم می گفتند که گردان احتیاط تا دو، سه روز آینده جای ما خواهد آمد تعدادی از بچه ها از وضعیت بحرانی نیرو خبر داشتند و با زخم های سطحی در خط ماندند. البته عده ای توش و توان ماندن نداشتند. حسین خویشوند همان جوان کشتی گیر آمد و گفت:«حاج میرزا برای بچه ها صحبت کن ، عده ای ساز جدایی می زنند.»
برشی از کتاب آب هرگز نمی میرد
خاطرات سردار شهید میرزا محمد سلگی
#شهید_میرزا_محمد_سلگی
#شهید_محمدحسین_خویشوند
@shahid_jaberkhishvand🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
صبح روز دهم، در همان محیط کوچک خاکریز نونی شکل به تعدادی که دور و برم بودند گفتم:«امروز و این روز ها، همان روز هایی است که عمری حسرتش را می خوردیم و برای رسیدنش « یا لیتنا کنا معکم» می گفتیم. عمری برای فاطمه اشک ریخته ایم. فراموش نکرده ایم که الگوی گردان حضرت اباالفضل، قمر بنی هاشم است. که تیر به تن و چشمش نشست، دستانش یکی یکی قطع شدن، عمود آهنین بر فرقش فرود آمد ولی مشک را به دندان گرفت تا به خیمه ها آب برساند. ای انصار الحسین امروز روز یاری حسین زمان است، اگر پای ما در این میدان بلغزد. دشمن تا فاو خواهد آمد وپا روی پیکر شهدای ما خواهد گذاشت و نه با اسب که با تانک بر بدن های قطعه قطعه شهیدانمان خواهد تاخت. »
برشی از کتاب آب هرگز نمی میرد
خاطرات سردار شهید میرزا محمد سلگی
@shahid_jaberkhishvand🕊
آن روز، پس از سخنان کوتاه من، حسین خویشوند اصرار کرد که با چند نفر داوطلبانه برای ایجاد کمین، از خاکریز جلو بروند.
(پاورقی کتاب):رضا قیاسی که شاهد این خطابه عارفانه بود، میگوید:«پس از سخنان آتشین عاشورایی حاج میرزا، حسین خویشوند به ۷نفر گفت بیایید به حرمت نام اباالفضل تا اینجا هستیم آب نخوریم. از آن ۷نفر، سه نفر در روزهای بعد به شهادت رسیدند. این موج آب نخوردن از خویشوند آغاز شد و به بقیه رسید، او در حاج میرزا ذوب شده بود و با اصرار از حاج میرزا خواست برای کمین با چند نفر به جلو برود حاج میرزا او را تنها فرستاد. خویشوند رفت اما وقت برگشتن همینکه پایش به خاک خاکریز خودی رسید، افتاد.»
مصاحبه با رضا قیاسی_همدان_۸/۱۰/۱۳۹۲))
در سیمای تک تک آنها آثار شهادت پیدا بود. هیچ تعلق خاطری به دنیا نداشتند. با اینکه میدانستند هر که به کمین برود شهید یا مجروح خواهد شد اما اصرار میکردند که جلو بروند این اصرار به خاطر این بود که نیرو های خسته در خاکریز نونی، با خیال آسوده استراحت کنند یا به بازسازی سنگرها، بستن زخم ها، خوردن غذا و عبادت و نماز برسند.
ذره ای تردید نسبت به ایمان راسخ و اراده استوار حسین خویشوند نداشتم ولی خواستم سختی ماندن در کمین را با همه ضرورتش به او یاد آوری کنم. لذا گفتم:«برادر خویشوند خودت تنهایی برو و خبری از آنها که قبلاً به کمین رفته اند، برایم بیاور.»
قبل از او آخرین نفراتی که به کمین رفتند و نیامدند، شهیدان رضا احمدوند و ترکاشوند از روستای زرامین نهاوند بودند.
حسین خویشوند یک کلاش برداشت و راهی کمین شد. با چشم او را دنبال کردم آنقدر جلو رفت که به تیر برق سوم رسید.
پشیمان شدم که او را فرستادم.
اصلا او به تنهایی چه کاری از دستش بر می آمد خودش تن سالمی نداشت و در عملیات های قبلی ۱۱ تیر به تنش خورده بود وبا این وضعیت فقط میتوانست تنها یک شهید را به عقب بیاورد و یک احتمال این بود که او نیز بر نگردد و شهیدی دیگر به شهدای کمین اضافه شود.
به بچه های در خط گفتم که تیر اندازی نکنید. چند دقیقه بی خبر و مضطرب و نگران خویشوند بودم تا اینکه یکباره از خاکریز به این طرف غلتید و گفت:«حاجی، پیکر شهدا اصلا قابل شناسایی نیست، یکی دو تا هم نیستند و عقب آوردنشان ، زیر دید و تیر عراقی ها، غیر ممکن است.»
هنوز آخرین کلمات از دهان او خارج نشده بود که خمپاره ای زوزه کشان لب خاکریز شد و یک ترکش کوچک به سر او خورد و بی حرکت ماند.
(پاورقی کتاب_» علی شهبازی:«من از نزدیکترین دوستان شهید حسین خویشوند بودم از او هم قول شفاعت گرفته بودیم. می دانستیم که ماندنی نیست او قبلا با مجروحیت های مکرر زخم یازده گلوله را بر تن تحمل کرده بود پشت خاکریز وقتی داشت با حاج میرزا صحبت میکرد ، یک ترکش کوچک به سرش خورد و افتاد.
مصاحبه با علی شهبازی_همدان_ ۵/۸/۱۳۹۲)
برشی از کتاب آب هرگز نمی میرد
خاطرات سردار شهید میرزا محمد سلگی
@shahid_jaberkhishvand🕊
ای روشنای خانه امید، ای شهید
ای معنی حماسه جاوید، ای شهید
چشم ستارگان فلک از تو روشن است
ای برتر از سراچه خورشید ای شهید …
🌷شهیدمحمد حسین خویشوند🌷
شادی روحشان صلوات
@shahid_jaberkhishvand
خون شهیدان ما، امتداد خون شهیدان کربلاست...
@shahid_jaberkhishvand
🔺🔻 امام خمینی (ره) :
پانزده خرداد در عین حالی که مصیبت بود لکن مبارک بود برای ملت که منتهی شد به یک امر بزرگی و آن استقلال کشور و ازادی برای همه مملکت.
#قیام_15_خرداد
#امام_خمینی
@shahid_jaberkhishvand
زندگینامه شهیدعلیمرادسلگی معاون گردان 154 لشکر انصارالحسین(ع)
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
او اولین بار در سن 36 سالگی به جبهه اعزام شد و پس از آن همواره در متن آتش و گلوله سکنی گزید. بعد از مدتی به فرماندهی جنگ، پشتیبانی و اعزام نیروهای نهاوند منصوب شد و خدمات زیادی از خود بر جای گذاشت.
شهید علیمراد سلگی سال 1323 در شهرستان نهاوند به دنیا آمد. با تولد خود، گرمی و صمیمیت را در کانون خانواده افزون نمود و به این ترتیب از ابتدا تحت تربیت دینی و اعتقادی قرار گرفت.
انس و علاقمندیش به سید و سالار شهیدان، شکل زندگی او را بهشدت متأثر از خود کرده بود و در همین راستا همواره می کوشید تا آزادگی و شهادت طلبی را در وجودش تقویت کند. او در مدارس قدیمی و مکتب خانه های سنتی به تحصیل پرداخت و توأم با افزایش سطح بینش مذهبی، از دانش مدرسه ای نیز برخوردار شد.
در دوران نوجوانی به کار کشاورزی اشتغال یافت و از این طریق به معیشت خانواده کمک می کرد. در سن 18 سالگی بهخدمت سربازی اعزام شد و در شهر گرگان دوران ضرورت را سپری کرد.
شهید سلگی پس از مراجعت دوران خدمت سربازی، ازدواج کرد و خانواده مستقلی تشکیل داد. در جریان انقلاب اسلامی، بهعنوان جوانی انقلابی نقش قابل اعتنایی ایفا کرد و سپس با پیوستن به نهادهای انقلابی به ادامه خدمت پرداخت.
#سالگرد شهادت
#شهید- حاج علیمرادسلگی
#شادی روحشان صلوات
@shahid_jaberkhishvand
شهید علیمراد سلگی اولین بار در سن 36 سالگی به جبهه اعزام شد و پس از آن همواره در متن آتش و گلوله سکنی گزید. بعد از مدتی به فرماندهی جنگ، پشتیبانی و اعزام نیروهای نهاوند منصوب شد و خدمات زیادی از خود بر جای گذاشت.
شهید علیمراد سلگی، عاشقانه در مسئولیتهای مختلف قرار گرفت و در جهت وصول بهحق بیقراری کرد تا آنکه به خواسته قلبیاش نائل شد و در روز هشتم خرداد ماه 1366، در جایگاه قائم مقامی گردان و در جریان عملیات نصر 4 به سجاده خون نشست.
یادش گرامی وراهش پررهرو
@shahid_jaberkhishvand