جواب نداد. دوباره پرسید. مات و مبهوت به من نگاه کرد و بازم جواب نداد. از من پرسید اسمت چیه؟ گفتم: عبدالرحمان آباد. یکباره گوش رحمان رو گرفت و به بیرون پرت کرد. دست و پاش رو به میله ی وسط حیاط بستن. با ترکه ی نخل به دست و پاش می زدن و آقای رحمتی با صدای بلند می گفت: ای متقلب ! می خواستی به جای عبدالرحمان آباد وارد جلسه ی امتحان بشی؟
تا اونجا که کتفش باز میشد ترکه را بلند میکرد و رو تن و بدن رحمان پایین میآورد.
بعد از کلی کتک کاری رحمان را به اداره ی آموزش و پرورش تحویل دادند. یکی از بستگان نزدیک ما آقای گنجه ای که از مسئولین آموزش و پرورش بود و خانواده، کریم و رحمان را به خوبی میشناخت، وقتی موضوع را فهمید؛ چون میدانست کریم شاگرد زرنگ و درس خوان و رحمان بازیگوش و اهل کار و معاش است، برای رحمان به جرم اینکه می خواسته به جای کس دیگری وارد جلسه امتحان شود با یک فامیل جعلی و ساختگی پروندهسازی میکند و بعد هم پرونده به فراموشی سپرده میشود. رحمان آن سال با تلاشهای کریم با معدل بالا قبول شد، اما سال بعد درجا زد.
با آمدن پاییز🍂، آقا از بیمارستان مرخص شد و مدتی در منزل تحت مراقبت بود و حال و هوای خانه دوباره رونق گرفت. تا مدت ها ما میگفتیم و او می شنید. بعضی وقت ها ساکت می شد و در خودش فرو میرفت و بعضی وقتها می خندید. به همین راضی بودیم. همین که آقا بود و او را میدیدم برایم کافی بود. دلم می خواست دوباره بلند می شد و میایستاد تا دختر توجیبی بابا از جیبش نخودچی کشمش بردارد. دوست داشتم دوباره بین گلهای باغچه بایستد و گلها را هرس کند. اما آقا بعد از اینکه من و احمد و علی برای آخرین بار جیب شلوارش را پاره کردیم، تا سالها نتوانست سر پای خودش بایستد تا ما به جیب هاش حمله ور شویم. بعد از اینکه حالش بهتر و کمی رو به راه شد از آنجا که با کارکنان بیمارستان ایاغ شده بود، دیگر از بیمارستان جدا نشد. بیمارستان محل کار و خانه دومش شده بود. انگار زمانی که در بیمارستان بود کارکنان بیمارستان برایش حکم خانوادهاش را پیدا کرده بودند. گاهی صندلی اش را جلوی در ورودی بیمارستان می گذاشت و برای کارکنان شعر حافظ و مولانا میخواند و گاهی هم مشغول کاشتن گل🌷 و آبیاری درختان و گیاهان بیمارستان بود. ما هم از کنار بیمارستان که رد میشدیم برای دست تکان می دادیم.
آقا به بچه ها گفته بود وقت مدرسه کسی سر کار نرود اما تابستان هر کس میخواهد میتواند برود کار کند و خرج زمستانش را دربیاورد. رحمان با آن همه تنبیه غیرمنصفانه مثل خروس جنگی شده بود و با همه کشتی🤼♂ میگرفت. استعداد بی نظیری در شعر و ادبیات داشت. بعد از سیکل (نهم دبیرستان) وارد رشته ادبیات شد. با هر نوع شعری آشنا بود. شعر نو، شعر قدیم و شعرهای مقبول خودش، بند تنبونی و نوحه. صدای خوبی هم داشت و حنجره طلایی فامیل و محله بود. همه نوع شعری میخواند. با هر سازی هم آواز بود. آنقدر صدایش گرم بود که گاهی در مراسم عزا از خودش شعر و قافیه در می آورد و و همه را می گریاند. در جشنها مجلس دار میشد و همه را میخنداند. اصلاً چشمهاش حس و حال خاصی داشت.
در ایام عاشورا که همیشه در خانه ی بی بی روضه ی امام حسین علیه السلام بر پا بود. یادم میآید یکی از شبهای دهه عاشورا که نوحه خوان دیر کرده بود، مردم منتظر بودند و بی بی هم شدیدا کلافه شده بود و میکروفون🎤 بیکار یه گوشه افتاده بود، یک باره دیدیم رحمان پشت میکروفون دم گرفته و با سوز و گذار دشتی میخواند:
#من_زنده_ام
#قسمت_پانزدهم
- ابن سعد لئیم، افتاد تو حلیم
یزید آمد درش آورد
نشاندش رو گلیم....
مردم هم گرم و محکم به سینه میزدند و با او هم صدا شده بودند. هیچ کس متوجه نشد رحمان شعر این ملودی🎼 سوزناک را فی البداهه از خودش ساخته. تا مداح بیاید کلی مجلس را گرم کرده بود ولی آقا که متوجه نوحه ی پرت و پلای رحمان شد، به خاطر این مجلس گرمی و این نوع نوحه سرایی به شدت با او برخورد کرد.
سال بعد، پس از تلخی هایی که آن سال برای خانواده ما داشت، عروسی فاطمه شور و شوق عجیبی در خانه ایجاد کرد. حال و هوای خانه عوض شد و عبدالله همکلاسی و دوست کریم داماد خانواده ما شد. تا زمانی که آنها ازدواج نکرده بودند حس نمیکردم عبدالله برادرم نیست؛ چون همیشه با ما زندگی می کرد و در غم و شادی هایمان شریک بود. فضای پرشور و نشاط عروسی توانست چهره های مغموم و درهم رفته ی خانواده را باز کند. اگرچه اختلاف سنی من و فاطمه ده سال بود اما به او انس داشتم و این عروسی برایم به معنای فراق و جدایی از فاطمه بود. بعد از عروسی آنها برای این فراق راه حلی یافتیم؛ من و احمد و علی هر روز از راه مدرسه به منزل خواهرم میرفتیم و فاطمه با بیسکویت و چای شیرین مثل همیشه خستگی و تنهایی ما را می تکاند.
آقا برای حمید که دو سالش بود کالسکه خریده بود. هنوز بعضی مادرها بچههایشان را در ننو میگذاشتند و خانوادهها آنقدر پرجمعیت بودند که مادرها نیازی به بردن بچه هایشان به بیرون از خانه نداشتند. همیشه کسی بود که از بچه نگهداری کند؛ تازه اگر در خانه هم کسی نبود آنقدر محله پر از خاله بود که هیچ نوزادی تنها نمی ماند. به محض اینکه بچه نوپا می شد و راه می رفت دیگر نیازی به دایه نداشت.
آن زمان کالسکه یک کالای مدرن بود که حالا وارد خانه ی ما شده بود؛ کالایی که برای ما در ردیف اسباب بازی ها قرار داشت. تصمیم گرفتیم حمید را توی کالسکه بگذاریم و با احمد و علی، چهار نفری مهمان آبجی فاطمه شویم. روپوش مدرسه را عوض کردیم و لباس مهمانی پوشیدیم و کالسکه را راه انداختیم. برای اینکه مدت بیشتری کالسکه دستمان باشد مسیرمان را عوض کردیم و از راه نخلستان رفتیم. کالسکه را نوبتی می راندیم. بعضی وقتها دنده چهار می زدیم و یادمان میرفت حمید داخل کالسکه است. ناگهان در حالی که احمد کالسکه را می راند؛ چند تا از بچه های نخلستان🌴، پا برهنه، با چوب و چماق به ما حمله ور شدند.
من و علی را از پشت گرفتند و سخت زدند. ما هم کتک میخوردیم و هم کتک میزدیم اما زور آنها بیشتر از ما بود. راستش بیشتر کتک خوردیم چون غافلگیر شده بودیم. احمد که فکر میکرد پشت یک کامیون نشسته، متوجه دعوا نشده بود و با سرعت کالسکه را می راند اما یکی از آنها یک سنگ برداشت و سر احمد را نشانه گرفت. یکباره احمد متوجه شد ما دوتا خونین و مالین گوشه ای افتادیم و آنها هم به سمت خودش می دوند. چند نفری افتادند به جان احمد و آخر کار کفش و کیف ما را هم به عنوان کالای تزئینی برداشتند و رفتند. من فیلم های گانگستری را دیده بودم. اما آن صحنه از آن فیلمها🎞 دیدنی تر بود. آن روز به چشم دیدم که چطور چند بچه می توانند راهزن شوند. کاروان کوچک ما با تنها وسیله نقلیه مان که کالسکه حمید بود مورد دستبرد واقع شد. یکی از آنها کالسکه را از دست احمد کشید و فرار کرد. حمید توی کالسکه بود و ما با همه درماندگی می دویدیم تا او را پس بگیریم. گرچه خیلی از ما دور شده بودند و امیدی نداشتیم که به آنها برسیم اما چیزی نگذشت که حمید را مثل یک بقچه از کالسکه بلند کرده و روی زمین پرت کردند و با کالسکه ای که سبک تر شده بود با سرعت هرچه تمامتر دویدند و دور شدند. آنها کالسکه را می خواستند، حمید به دردشان نمی خورد. از اینکه حمید را رها کردند خوشحال شدیم. او را در بغل گرفتم و با لباسهای پاره و خاکی در حالی که از بینی و دهان علی خون می آمد و لب من هم شکافته بود به سمت خانه ی آبجی فاطمه دویدیم. فاطمه و عبدالله با دیدن قیافه ی ما چهار تا وحشتزده شدند. عبدالله به سرعت ما را به بیمارستان رساند. سر احمد و لب من چند بخیه خورد و سه تا از دندانهای شیری علی هم افتاد. سر و صورتمان را شستشو دادیم ایم و به خانه برگشتیم.
با تلخی تاثیر این خاطره در روحم به استقبال مقطع دیگری از زندگی ام رفتم.
#من_زنده_ام
#قسمت_شانزدهم
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چوب خدا صدا نداره یعنی همین
یکی از جملات مهم حضرت آقا دیروز:
«ما امروز در کشورمان جوان خیلی داریم. اما آیا فردا هم همین اندازه جوان خواهیم داشت؟ معلوم نیست. با این وضعی که من مشاهده میکنم، با اینهمه تاکیدی هم که کردیم، در عین حال نتایج، خیلی نتایجِ دلگرمکنندهای نیست.»
14.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چرا پیرو ولی فقیه شدم؟
حرف های شنیدنی مهران رجبی در یادواره شـهدای مسجد پنبه چی
10.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥بنویسید ساخت ایران
▪️محصولاتتان را بنویسید ساخت ایران "made in IRAN" هم ننویسید با خط فارسی بنویسید ساخت ایران ببرید درخارج مجبور بشوند بخرند به خاطر اینکه کیفیتش خوب است قیمتش هم پایین است.
⭕️ بعد از چهار ماه دعوت به آشوب توسط سلبریتیها، تحریم جشنواره فجر توسط بازیگران، کشف حجاب در خانه هنرمندان… وزیر فرهنگ و ارشاد بلاخره واکنش نشون داد و در یک اقدام انقلابی خواستار تعقیب قضایی #رائفی_پور شد!! :)))
«ایلجان»
🔴بختیار تهدیدکرد هرهواپیمایی رادرآسمان ایران میزند
♦️بازاریان ایرانی چکی ۲میلیون دلاری به #ایرفرانس دادندو هواپیمای حامل امام خمینی را بیمه کردند
🌍
📝دوستان میپرسن چرا طرفداران رائفی پور انقدر متعصب هستن؟
متاسفانه برخی از این انتقادهای جلوی پیشرفت قشر خاکستری رو میگیره و اونا از استاد رائفی عبور نمیکنن تا به سطح بالاتری برن و فقط میمونه تعصب بیجا
به هر حال این اشتباه رو ممکنه هر انسانی مرتکب بشه
ماهم موافق وارد شدن در بحث های تخصصی نیستیم
ولی میبینیم که امیرالمومنین برای حفظ اسلام هتک حرمت به حضرت زهرا س رو تحمل میکنه
اینها دلسوز اسلام نیستند
من همیشه میگم روحانیون باید این جوانانی که رائفی پور به هر شکلی جذب میکنه تو مسیر مستقیم هدایت کنن
انتهای این کش مکش ها چیزی به جز وهن اسلام و روحانیت نیست
مخصوصا در شرایط کنونی
شناختی که من از اکثر مخاطبان رائفی پور دارم اینه که
یکبار ی چیز جذاب شنیدن و در عین حال که قبول نداشتن جذب شدن
من هم از اول با سخنرانی های استاد رائفی آشنا شدم و تغییر کردم
ولی بعد از ی مدت که زمینه عوض میشه آدم باید دنبال پیشرفت و استاد بهتر باشه
جوانی که قراره تو ۲۰ سالگی فدای میهن و اسلامش بشه
باید از نوزادی تحت تربیت دینی قرار بگیره و روحانیون کم کار هستن بعضا
تو خیلی مساجد روحانی با تشکيلات بسیج مسجد مشکل داره
خب بچه چطوری جذب اون مسجد بشه اخه
چون خیلی ها رائفی رو دوست دارن
تو لول رائفی هنوز گیرن
مثل بچه ی پایه ابتدایی
طول میکشه وارد مرحله بعد بشن
شاید به همین علت هست که رائفی پور مباحث دینی مطرح میکنه
برای تغییر رویه مخاطبانش
همیشه گفته دینتون رو از من کت شلواری نگیرید برید سراغ بزرگان دین
این تعصب خصوصیت همون نسل خاکستری هست که از سیاه شدن نجات داده شده ولی هنوز سفید نشده
روحانیون عزیز به خودتون نگاه نکنید
من همین الان هم تمایلی به خوندن کتب شهید مطهری ندارم با این که ولایی ام
ولی سخنرانی زیاد گوش میدم
مشکل اینجاس که حوزه فکر میکنه باید یه شبه همه بیان آخرین سطح
جوونی که با اینستا و روبیکا بزرگ شده
اگه به رائفی پور هم تمایل پیدا کنه خودش موفقیت بزرگیه از نظر من
فیلم تمام رخ رو می بینید؟
۴ تا بچه رو چطور از پرورشگاه روشون کار کردن که ۲۰ ۳۰ سال بعد بهشون پروژه بدن
اون وقت ما توقع داریم جوون از خانواده ای که مادر ببخشید دوست پسر داره بیاد کتاب مطهری بخونه
عمرا نمیشه
اگه #علوی تهرانی دوستانه به رائفی تذکر داده بود یک سوم مخاطبین رائفی رو جذب کرده بود
خب منم بصیرت نداشته باشم
اوناهم نداشته باشن چه فرقی داریم باهم
زمان لازمه برای پیشرفت آدم های خاکستری مثل من
ولی متاسفانه حوزه نمیخواد اینو قبول کنه
حوزه جوونی رو قبول داره که از اول نماز بخونه محاسن داشته باشه
در صورتیکه باید این مدل جوون رو بسااااازه نه پیدا کنه
وهابیت و بهاییت روی مهد کودک سرمایه گذاری میکنه حوزه با صدتا فیلتر میخواد آدم خالص جذب میکنه
به جای تخریب، فرصت های جذب جوانان توسط رائفی پور رو به موقعیت های طلایی تبدیل کنیم نه فرصت سوزی....!
✍ #کرار