eitaa logo
کانال فرهنگی شهید محمد(جابر) خویشوند
161 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
7.4هزار ویدیو
63 فایل
کانال فرهنگی شهیدمحمدجابر خویشوند @shahid_jaberkhishvand جهت دریافت کتاب @Dellaram926 جهت نذر فرهنگی @dellaram2153
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گویا تا حدودی پذیرفته بودند که پوشش خواهر بهرامی مربوط به هلال احمر است. ولی با شک و تردید به کفش و لباس من نگاه می کردند. حتی اگر با انگشت بینی ام را می‌خاراندم، قیافه شان عوض می شد و اسلحه شان را می جنباندند. پایین جاده، داوطلبان اعزامی ایرانی را می‌دیدم که به دام عراقی ها افتاده بودند. از اینکه این همه نیروی نظامی و تازه نفس به این راحتی اسیر شده بودند، به شدت ناراحت بودم. نیروهای بعث عراقی از کجا خودشان را به اینجا رسانده بودند؟ من که تا آخرین لحظه موقعیت نیروها و جنگ را از رادیو📻 رصد می‌کردم، حتی یک جمله مبنی بر اینکه عراقی‌ها توانسته اند از رود کارون عبور کنند و کارخانه ی شیر پاستوریزه، کشتی سازی⛴ اروندان، صابون سازی، روستای مارد، روستای سلمانیه را به تصرف درآورند تا خود را به جاده ی اصلی آبادان-ماهشهر برسانند نشنیده بودم. آنها مثل راهزن هایی که یکباره از زیر زمین بیرون می‌آیند، بهترین نیروهای مخلص و داوطلب ما را شکار می کردند و بر جاده مسلط شده بودند. همچنان حاضر نبودم دستهایم را پشت سرم نگاه دارم. آنها هم در بیابان به دنبال سیم یا طنابی می گشتند که دستهایم را با آن ببندند. اما برادرها دستهایشان باز بود. به جواد گفتم: دست مردها که باز است، چرا می خواهند دست های ما را ببندند؟ ترجمه کرد و افسر عراقی گفت: نسوان الایرانیات اختر من الرجال ایرانیین( زنهای ایرانی از مردهای ایرانی خطرناک ترند).❌ از اینکه دو دختر ایرانی در نظر آن‌ها این‌قدر با ابهت و خطرآفرین بودند احساس غرور و استقامت بیشتری کردم. بعد از این که در آن بیابان چیزی برای بستن دست هایمان پیدا نکردند یکی از سربازها بند پوتینش را باز کرد و با آن دست های ما را بستند. هم ما از دیدن آنها غافلگیر شده بودیم و هم آنها از دیدن ما هیجان زده بودند. انگار بمب اتم بودیم؛ با کوچکترین حرکت سر یا دستمان، اسلحه هایشان را آماده می‌کردند. همه ی ما شوکه و ناراحت بودیم. دور تا دورمان حلقه زده بودند. از هر رده ای بین شان پیدا می‌شد؛ از افسر تا سرباز . برگشتم ببینم راننده ریو 1⃣ کجاست، سرباز عراقی در حالی که می‌گفت: قف قف( ایست)، محکم با قنداق تفنگ به شانه ام کوبید. هریک از آنها با حالت های خاصی لوله ی اسلحه شان را به طرف ما گرفته بودند، نشسته روی دوپا، حلقه ی اول، حلقه ی دوم. نه ما درست حرف آنها را می‌فهمیدیم و آنها حرف ما را. مترجم را کلافه کرده بودند. هرکس چیزی می پرسید و او نمی دانست حرف کدام یکی را ترجمه کند و ما هم نمی‌دانستیم باید به سوال کی جواب بدهیم. افسری که چند ستاره بیشتر بر دوشش بود، به آنها نزدیک شد. همه با حالت احترام پا کوبیدند و خبردار شدند. افسر لگدی زیر اسلحه ی یکی از سربازها زد. صف منسجم سرباز ها شکسته شد. نمیدونم چه گفت ولی بلافاصله تعداد زیادی از آنها پراکنده شدند و به سمت خودروهای تازه ای رفتند که وارد جاده می‌شدند. افسر به سمت ما آمد و پرسید: - انتی عسکریه؟ منی عسکری را نفهمیدم. گفتم: لا گفت: انتی مدنیه؟ باز معنی مدنی را نفهمیدم و گفتم: لا آنقدر منگ شده بودم که معنی هیچ کلمه ای را نمی‌فهمیدم. گفت: انتی شنهی؟(پس چی هستی؟) گفتم: آباد گفت: آباد شنو؟ لا، انتم حرس خمینی (آباد چیه؟ نه شما پاسدار خمینی هستید) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1⃣ ماشین های بزرگ ارتش که مخصوص حمل صندوق های مهمات و جابجایی تجهیزات نظامی است و شبیه کامیون است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای اینکه تفهیم اتهام کند یکی از سربازان عراقی را که ملبس به فرم سپاه پاسداران بود نشان داد و گفت: - هذا حرس الخمینی( این پاسدار است) و اشاره کرد به گودالی که کمی دورتر بود، حدوداً ۱۵۰ نفر از برادران را که تعدادی از آنها لباس نظامی به تن داشتند و تعدادی ملبس به لباس شخصی بودند و بعضی روپوش به تن داشتند، به ما نشان داد و گفت: - کلهم حرس خمینی (همه‌شان پاسدار خمینی هستند) به برادرها نگاه کردم. آن‌ها بی‌توجه به نگهبان های مسلح بالای سرشان، با چشمانی مضطرب به سمت ما برگشته و خیره شده بودند. احساس کردم همه ی برادران در حالت خیز و آماده ی حمله اند. بنت الخمینی، بنت الخمینی گویان ما را به سمت گودالی که برادران در آن بودند هدایت کردند. با دیدن آنها دچار احساس دوگانه ای شده بودیم. هم حضورشان برای ما قوت قلب بود و هم از دیدن غیرت به زنجیر⛓ کشیده شده ی آنها و خنده ی مستانه ی عراقی‌ها شرمنده بودیم. یاد روزهایی افتادم که می‌خواستم خدا امتحانم کند. باورم نمی‌شد که امتحان من اسارت باشد. برادرهایم را می‌دیدم که دست بسته و اسیرند. نمی خواستم جلوی دشمن ضعف نشان دهم. عنوان بنت الخمینی و ژنرال به من جسارت جرأت بیشتری می‌داد اما از سرنوشت مبهمی که پیش رویم بود می ترسیدم. نمی‌توانستم فکر کنم چه اتفاقی ممکن است برای ما بیفتد. دلم روضه ی امام حسین علیه السلام می خواست. دوست داشتم یکی بنشیند و برایم روضه ی عصر عاشورا بخواند. خودم را سپردم به حضرت زینب .... وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سرباز‌های عراقی که این صحنه را دیدند، به آنها تشر زدند که چرا جا باز می کنید و روی دست و پای هم نشسته اید و با اسلحه هایشان برادرها را از هم دور می کردند. نگاه های چندش آور و کش دار شان از روی ما برداشته نمی‌شد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیل های پرپشت، بلند شد و با لهجه ی غلیظ آبادانی جواد را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن ! رو به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من میگن اسمال یخی، بچه ی آخر خطم، نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه، هر خطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر ناموسمون قسم میخوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مردن و با غیرت و شرف مردن برای ما افتخاره‌. دست به سبیلش برد و یک نخ از آن را کند و گفت: ما به سیبیلمون قسم میخوریم. چشمی که ندونه به ناموس مردم چطوری نگاه کنه مستحق کور شدنت. وقتی شما زنها را به اسارت می گیرید یعنی از غیرت و شرف و مردانگی شما چیزی باقی نمونده که بتونه معنی ناموس رو بفهمه و غیرت رو معنی کنه. شرف پیش شما به پشیزی نمی ارزه. این چه مسلمانیه، آی مسلمان ها.... سرباز ها او را می دیدند که چگونه رگ گردنش برآمده و خون جلوی چشمش را گرفته است. از جواد پرسیدند: یالا ترجم، شی گول؟ نخسر علیه رصاصه(یالا ترجمه کن، چی می گه، خرجش یک گلوله است).
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برادر عرب زبان نمی دانست چگونه این همه خشم و عصبانیت را تلطیف و بعد ترجمه کند. مِن و مِن می کرد. نمی دانست چه بگوید که اسمال یخی گفت: کا 1⃣ ، می ترسی از ناموست دفاع کنی؟ زنده بودن هنر نیست. جوانمرد زندگی کردن هنره ... جواد رو کرد به بقیه ی برادرها و با لهجه ی غلیظ عربی گفت: آقا بگیریدش ترمز بریده ! - تو حواست باشه از ترس مردن کور دل نشی، کوردل که شدی لال هم میشی، بی دست و پا هم میشی، ناموستون رو اسیر کنند و بندازن جلوتون و شما هم ساکت بشینید و خوشحال باشید که هنوز زنده‌اید و نکشتنتون. هنوز صدای جوانمردی و غیرت او را می شنیدیم که دستور دادند از گودال بیرون بیاییم. ما را به گوشه ی دیگری بردند؛ جایی که هم زیر نظر آنها بودیم و هم کمی از بقیه فاصله داشتیم. بیشتر از خودم دلم به حال برادرهایم سوخت. چه زجری می کشیدند وقتی ما را اسیر دست دشمن می دیدند. خودم مهم نبودم، دلم بحال خانواده ام می سوخت. چه کسی می خواست خبر اسارت مرا به مادرم بدهد. آقا چه حالی پیدا می‌کرد اگر می‌شنید؟ کریم و سلمان چه می‌کردند؟ رحیم طاقت شنیدن اسارت مرا نداشت. بیچاره سید ! کسی را انتخاب کرده بود که جنگ حتی به او فرصت فکر کردن و پاسخ دادن نداده بود. دو برادری که لحظاتی قبل از ما به اسارت درآمده بودند، یکی مرد میان سالی بود که دو دستش را از پشت بسته بودند و از صورتش خون می چکید. نمی‌دانستم کدام قسمت از صورتش ترکش خورده است. برادر دیگری که حدود ۲۶ سال سن داشت، در لباس تکاوری با قامتی بلند و درشت و چهره ای رنگ پریده و چشمانی بی رمق بر خاک افتاده بود و خاک زیر پایش سرخ شده بود. با دیدن این دو برادر مجروح در یک لحظه موقعیت خودم را فراموش کردم. اسارتم و اینکه این سرباز دشمن است که با اسلحه بالای سرم ایستاده است را از یاد بردم. با دندان دست هایم را باز کردم. سپس دست خواهر بهرامی را نیز باز کردم. هرچه سرباز فریاد می‌زد گویی گوشی برای شنیدن نداشتم. تکه ای باند را که برای احتیاط دور جوراب و پایم بسته بودم، باز کردم و با آبی که در قمقمه کمری تکاور مجبور بود، صورت خون آلودش را شستشو دادم. از ناحیه چشم شدیدا آسیب دیده بود. بعد از شستشوی چشم هایش مقداری گاز استریل را که به همراه داشتم روی زخم گذاشتم تا خونریزی اش موقتا قطع شد. ولی این مقدار گاز فقط برای یکی از چشمان👁 او کافی بود. برادر دیگری چند متر آن طرف‌تر بر زمین افتاده بود. به سمت او دویدم. سرباز بعثی پی در پی فریاد زد: ممنوع، ممنوع⛔️ من هم در پاسخ فریاد زدم: مجروح، مجروح با خودم گفتم هرچه بادا باد، مگر من برای کمک به این مجروحان به آبادان برنگشته بودم؟ مگر برای ماندن در بخش به خانم مقدم التماس نمی کردم. تکاور هر لحظه رنگ پریده تر میشد. اسمش را از روی لباسش خواندم: تکاور میر احمد میر ظفرجویان. از شدت بغض داشتم خفه میشدم. خون چنان در رگهایم به جوش آمده بود که احساس می کردم هر لحظه ممکن است خون بالا بیاورم. دکمه های لباسش را باز کردم، از ناحیه ی شکم آسیب جدی دیده بود. دل و روده هایش پیدا بود. تمام لباسش غرق خون بود. خواهر بهرامی پاهای او را بالا گرفت اما با دستهای خالی چه می توانستم بکنم. هر چه از بعثی ها خواستیم آمبولانس🚑 خبر کنند و او را به بیمارستان انتقال دهند جواب می دادند: اصبروا، یجی، بالطریق !( صبر کنید، می آید، توی راه است) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1⃣ در زبان محلی آبادان به معنی رفیق و برادر می باشد.
با گذشت زمان ما بی قرارتر و عصبانی تر می شدیم و بر سر سرباز فریاد می‌زدیم و درخواست آمبولانس🚑 می‌کردیم. برادر میر ظفرجویان می‌گفت: از آنها چیزی نخواهید. پشت هم ذکر می‌گفت و صدام را نفرین می کرد. با فشار کف دست هایم بر روی شکمش، جلوی شدت خونریزی را گرفته بودم. پایین مانتو و مقنعه ام به خون این برادر تکاور آغشته شده بود. مستاصل شده بودم. چند متر آن طرف‌تر یکی از منازل شرکت فاستر ویلر 1⃣ را دیدم که درش باز بود. به خواهر بهرامی گفتم: می خوام برم داخل این خونه شاید بتونم پارچه تمیز یا وسایل ضد عفونی پیدا کنم و زخم رو ببندم. خواهر بهرامی گفت: خطرناکه. ممکنه نیروهای عراقی آنجا مستقر شده باشن. برگشتم و به گودالی که برادران در آن اسیر بودند نگاه کردم. هنوز همه ی چشم ها با نگرانی به ما خیره بودند. به پشتوانه ی غیرت نگاه آنها احساس امنیت کردم. بلند شدم که داخل خانه بروم اما برادر میر ظفرجویان چیزی زمزمه می‌کرد. صدایش آرام شده بود. به سختی متوجه شدم که می‌گوید: جایی نرید، اینجا امنیت نداره. از اینکه تکاوری با تنی مجروح به خاک افتاده بود و هنوز غیرت مردانگی در صدایش موج می‌زد احساس غرور می کردم و برای زنده بودنش بیشتر به دست و پا افتادم. دست های خونی ا م را به سرباز عراقی که بالای سرمان ایستاده بود نشان دادم و به او فهماندم که می خواهم دستهایم🤲را بشویم. اجازه داد. داخل خانه رفتم، در آستانه ی در، روی یک چوب لباسی حوله ی بزرگ سفیدی دیدم. بی آن که جلوتر بروم سریع حوله را کشیدم و برگشتم. سرباز فهمیده بود که شستشوی دست بهانه است اما نمی‌دانم ذاتش خوب بود یا تحت تاثیر قرار گرفته بود؛ اصلا به روی خودش نیاورد. سرباز عراقی را نمی دیدیم فقط لوله ی تفنگش بود که به تناسب جابجایی ما، جابجا میشد. حوله را به سختی دور شکمش پیچیدیم. آنقدر خون🩸 از دست داده بود که بدنش شل و سنگین و لب و دهانش خشک شده بود و آب طلب می‌کرد. خواهر بهرامی به سرباز گفت: مای، مای (آب، آب) میر ظفرجویان دوباره گفت: از اینها چیزی طلب نکنید، اینها کثیف هستند. ته قمقمه هنوز کمی آب مانده بود؛ آنرا دور لب و دهانش ریختم. پرسیدم: سید بچه داری؟ با تکان سر گفت: بله مثل اینکه دلش می خواست از بچه اش حرف بزند. گفت: اسمش سمیه است. اشکی به آرامی از گوشه ی چشمش سُر خورد. از خودم بدم آمد. من که نتوانسته بودم جلوی خونریزی اش را بگیرم، دیگه چرا او را به یاد دخترش انداختم. چشم‌هایش را به سختی باز نگه داشته بود. جمله ای که به سختی ادا کرد این بود: به دخترم سمیه بگویید پدرت با چشمان باز شهید شد و به آرزویش رسید. قلبم از شنیدن این جملات آتش گرفته بود. در همین حین صدای چند هواپیما سکوت منطقه را درهم شکست. برادران اسیری که در گودال بودند خوشحال شدند. فکر می کردند هواپیماهای خودی اند که برای آزاد کردن ما آمده اند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1⃣ منازل سازمانی شرکت حفاری به فاستر ویلر معروف بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مسجد جمکران ۱۰۷۱ساله شد 👤 قائم‌مقام تولیت مسجد جمکران: 🔺 نخستین واقف برای ساخت این مکان مقدس، حضرت ولی‌عصر (عجل‌الله فرجه) بودند که از محل منطقه رهق در نزدیکی کاشان برای احداث بنای اولیه وقف کردند. 🔹۱۰۷۱ سال از صدور دستور ساخت بنای این مسجد می‌گذرد؛ ولی توسعه این مکان مقدس پس از پیروزی انقلاب رقم خورده. 🔹وسعت این مکان مقدس به حدود ۴۰ هکتار رسیده و فضاهای مسقف شامل مسجد مقام، مسجد امام علی، مسجد حضرت زهرا (علیهماالسلام) و همچنین شبستان‌ها و صحن جامع مهدوی با ۱۰۰هزار مترمربع در اختیار زائران قرار گرفته.
🔅هم اکنون 💡برنامه زندگی پس از زندگی 📺 شبکه چهار سیما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✖️امروز سالروز مردیست که.. 🔺تا قبل ار ۱۰ سالگی ۳ کتاب ارزشمند نوشت!! 🔺در سن ۱۴ سالگی شد!! 🔺کسی که اولین کتاب مدوّن در طول تاریخ شیعه را نوشت 🔺کسی که امام(رحمت الله علیه) دستور مطالعه ی کتابهاش را داد 🔺کسی که رهبری او را و شهادتش را «ضربه ی سهمگین» عنوان کرد 🌹 ۱۹ فروردین سالروز شهادت، آیت الله سید محمد باقر صدر(شاگرد افتخاری امام راحل در نجف) و خواهر فاضله اش، شهیده بنت الهدی صدر گرامی باد🌹 ♦️امام خمینی(رضوان الله تعالی علیه) ایشان مغز متفکر اسلامی بود و امید این بود که اسلام از او بهره‌برداری‌های زیادتری بکند و من امیدوارم که کتابهای این مرد بزرگ مورد مطالعه مسلمین قرار بگیرد و ان شاءالله خداوند متعال او را با اجداد بزرگش محشور فرماید و خواهر بزرگوار مظلومۀ او را هم با جده‌اش محشور کند. ۶۰/۱/۲۰