کانال فرهنگی شهید محمد(جابر) خویشوند
⭕️ بعد از حمله تروریستی به دانشگاه کابل موبایلی را پیدا کردند که پدری ۱۴۲ بار با فرزندش تماس گرفته و
هرکجا مرز کشیدند، شما پل بزنید
حرف تهران و سمرقند و سرپُل بزنید
نه بگویید به بت های سیاسی نه،نه!
روی گور همه تفرقه ها گل بزنید
مشتی از خاک بخارا و گِل از نیشابور
با هم آرید و به مخروبه ی کابل بزنید
جام از بلخ بیارید و شراب از شیراز
مستی هر دو جهان را به تغزل بزنید
#افغانستان_تسلیت
#ایران_غم_شریک_افغانستان
@shahid_jaberkhishvand
https://www.instagram.com/p/CHKfAncjy1e/?igshid=2ba40y05id6o
برای اولین بار در جهان
افتتاح تیربار موشکی،
همزمان با انتخابات آمریکا و قبل از اعلان نتایج آن !!!!!
و این یعنی هر کی بشه رییس جمهور برای ما سیاست همان است که بود !!!!
و اعدوا لهم ما استعطتم من قوه ... !!!
پیروزی ایران در تمامی جنگهای نیابتی و حتی اقتصادی بسیار نزدیک است
نیویورک پست مینویسد: ایرانیها روزبهروز در حال گسترش نفوذ خود در نقاط مختلف جهان هستند آنها در عراق، سوریه، لبنان، بحرین، یمن، ونزوئلا و آفریقا و چندین کشور دیگه حضور دارند و نفوذ بسیار محکمی دارند. ایران به دنیا نشان داد که دوران ابرقدرتی و سلطه آمریکا به پایان رسیده و علنا نفتکشها و کشتیهای خود را به هر جای جهان که نیاز باشد جلوی چشم آمریکاییها خواهد فرستاد، بدون اینکه کسی برای آنها مزاحمتی ایجاد کند.
ایران به امپراتوری دریایی انگلیسیها و فرانسویها پایان داد و اکنون این ایران است که سرنوشت امنیت دریاها را در منطقه تعیین میکند.
سوریه نقش بسزایی در احیای امپراتوری ایران دارد ایران نشان داد که هیچ قدرتی در دنیا نخواهد توانست سرنوشت سوریه و بشار اسد را تعیین کند جز خودش. ایران در سوریه مقابل دهها کشور ایستاد و اجازه نداد آنها به اهدافشان برسد و این موضوع را دیکته کرد که در منطقه هیچ چیز تغییر نخواهد کرد، مگر به خواسته ایران.
ایران نشان داد دورانی که آمریکا ناوها یا هواپیماهاش را اعزام و حکومتها را تغییر میداد و سرنوشت ملتها را تعیین میکرد، تمام شده و اکنون کشور قدرتمندی مثل ایران مقابل او ایستاده است. ایران نشان داده که آمریکا دیگر ابرقدرت نیست.
هیچ کشوری و هیچ ارتشی در دنیا وجود ندارد که بهدنبال درگیری نظامی با ایران باشد. زیرا میدانند شروع هرجنگی باعث میشود ایران به اهداف خودش برسد و به بهانه آن کشورهای حاشیه خلیجفارس و اسرائیل را مستقیم هدف قرار بدهد و تمام دنیا هم از این جنگ ضربه خواهند خورد. این ایرانیها خواهند بود که مدت زمان جنگ و گسترش درگیریها را مشخص خواهند کرد.
همهچیز نشاندهنده این است که روزهای پیروزی ایران در تمامی جنگهای نیابتی و حتی اقتصادی بسیار نزدیک است و نفوذ آنها بزودی گسترش خواهد یافت.
*سندرم شکنجه خاموش* 🤔
حتما بخوانید و به دیگران هم سفارش کنید بخوانند:
«« *زندان بدون دیوار* »»
*بعد از جنگ آمریکا با کره،* ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت *روانکاو ارشد ارتش آمریکا* منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرارمیداد:
حدود 1000 *نفر از نظامیان آمریکایی* در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از همه قوانین و استانداردهای بین المللی برخوردار بود. در این زندان همه امکاناتی که باید یک زندان ، طبق قوانین بین المللی برای رفاه زندانیان داشته باشد ، وجود داشت .
این زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود و *حتی امکان فرار* نیز تا حدی وجود داشت.
آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد.
در آن از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد، اما...
*اما بیشترین آمار مرگ زندانیان*
*در این اردوگاه گزارش شده بود*
عجیب اینکه زندانیان
*به مرگ طبیعی میمردند.*
با این که حتی امکانات فرار هم وجود داشت !! اما زندانیان
*فرار نمیکردند*
بسیاری از آنها شب میخوابیدند و *صبح دیگر بیدار نمیشدند.* !!!!
زندانی ها ، احترام به درجات نظامی مافوق را میان خودشان رعایت نمیکردند،
و در عوض عموماً با زندانبانان کره ای طرح دوستی میریختند.
دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت
و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:
در این اردوگاه، فقط *نامه هایی که حاوی خبرهای بد* بود را به دست زندانیان میرساندند و نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشد.
هر روز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که *به دوستان خود خیانت کرده اند،* یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکردند را تعریف کنند.
هر کس که *جاسوسی* سایر زندانیان را میکرد، سیگار *جایزه* میگرفت.
اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود و معلوم شده بود خلافی کرده هیچ نوع تنبیهی نمیشد.
در این شرایط *همه به جاسوسی* برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت)
*عادت کرده بودند.*
تحقیقات نشان داد که *این سه تکنیک* در کنار هم، سربازان را به *نقطه مرگ* رسانده است، چرا که:
— با دریافت خبرهای انتخاب شده (فقط منفی) *امید از بین میرفت.*
— *با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند.*
— *با تعریف خیانت ها* ، اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت.
و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و *مرگ های خاموش* کافی بود.
این سبک شکنجه،
*شکنجه خاموش نامیده میشود.*
نتيجه :
اگر این روزها فقط خبرهای بد میشنويم،
اگر هیچکدام به فکر عزت نفس مان نيستيم و
اگر همگي در فکر زدن پنبه همدیگر هستيم،
به سندرم *«شکنجه خاموش»* مبتلا شده ايم.
این روزها همه ، فقط خبرهای بد را به گوشمان میرسانند و ما هم استقبال میکنیم ...
*دلار گران شده ...*
طلا گران شده ...
*کار و شغلی وجود ندارد ...*
ساختمان و یا مکانی آتش گرفت ...
*دانش آموزان در جاده کشته شدند...*
زورگیری در ملاءعام...
*متاسفانه این روزها کمتر کسی به فکر عزت نفس ما ایرانیان هست!*
شما چطور فکر میکنید؟ ...
*ما ایرانیها دزدیم* !!! ...
ما ایرانیها همه کارهایمان اشتباه است. ...
*ما ایرانیها هیچی نیستیم* !!! ..
ما ایرانی ها از زیر کار درمیرویم! ...
*ما هیچ پیشرفتی نکردیم* !!!..
ما ایرانیها هیچ هنری نداریم!
*همه عیب ها را ما ایرانیها ، یکجا داریم!*
توی همین محیطای مجازی چقدر بادلیل و بی دلیل به
*خودمان بد میگوییم و لذت میبریم* !!
به خودمان فحش میدهیم و کیف می کنیم و *میخندیم* .
اقوام مختلف *ایرانی را مسخره* می کنیم و بعد ،همه با هم ، کل ایران را ! ...
*بزرگان علمی٬ هنری٬ ادبی و دینی کشور خودمان را وسیله خنده و تفریح قرارداده ایم* و هیچکس هم نمی خواهد فکر کند که *اینها نقشه است.*
*این همان جنگ نرم است.*
این روزها همه در فکر زیرآب زدن یکدیگر هستند، *شما چطور* ؟
این روزها همه حس می کنند در زندانی بدون دیوار دوران بی پایان محکومیت خود را می گذرانند،
*شما چطور؟*
این روزها همه شبیه زندانیان جنگ آمریکا و کره ، منتظر مرگ خاموش هستند٬ *شما چطور؟*
بیاییم از خواندن و *شنیدن اخبار منفی فاصله بگیریم*
تا میتوانیم به خود و اطرافیانمان امید بدهیم، ((( *احترام* ))) بگذاریم و در *هرشرایطی شاد زندگی کنیم.*
با انتشار این مطلب در حفظ و ارتقاء سطح *بهداشت روانی جامعه سهیم باشیم...
.
🔸همسفر قطار شیراز 🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
🚂این اواخر، حفاظت شخصیتها کمی شل و سفت میکرد. زمانی که محافظ میفرستادند مانع نمیشدیم و زمانی هم که نمی فرستادند پا پی نمیشدیم؛ نوعی برخورد علی السویه جاری بود.
🚂 بگذریم، پدر از زمانی که راه آهن شیراز افتتاح شده بود، اکثر رفت و آمدنشان به شیراز را از این طریق انجام می دادند. فشار تحمل سفرهای طولانی با ماشین، رفته رفته برایشان طاقت فرسا شده بود و به سفرهای هوایی هم که اصلاً عقیده نداشتند. سفرها را هم بیشتر اوقات با خالۀ ما که اخیراً پس از وفات مادر، با پدر محرم شده بود میرفتند. البته گاه گداری هم ایشان همراه نبود.
چون بلیط قطار هم کمی گران شده بود دیگر بصورت کوپۀ دربست، تدارک نمی شد و فقط برای خودشان و یک همراه بلیط میگرفتند. نکته قابل تأمل آن بود که در این شرایط باید چندین ساعت را شب تا صبح، همراه با دو مسافر غریبه که میتوانست هرکسی باشد سپری میکردند و این برای یک چهره ملی که سه دهه بالاترین مسئولیت سیاسی یکی از پیچیده ترین استانهای کشور را به عهده داشته و بواسطه مواضع سیاسی و اجتماعی هم در بین برخی از اقشار جامعه، دشمن کم ندارد فضای مناسبی نبود و در قطار حتماً باید ولو یک همراه همراهی میکرد.
در این سفر، خاله جان ما بنا به مسأله ای در برگشت موفق به همراهی نبودند و زودتر با سفر هوایی رفته بودند. حفاظت شیراز هم می گفت چون حفاظت ایشان به قم منتقل شده، ما فقط در حریم شیراز مأموریت حفاظت داریم و نه خارج از آن. بگذریم به هرصورت قرعه این همراهی کما فی سابق بنام من افتاد ...
🚂 پدر با اشتیاق زائد الوصفی وارد کوپه شدند. همیشه این بشّاشیت در قطار در تمام وجودشان حس می شد. یکی از دلایلش هم آن بود برای رسیدن قطار به شیراز، چند دهه تلاش مجدانه کرده بودند تا بالأخره در دولت نهم با پشتکار و همراهی استاندار آن زمان فارس -مهندس رضازاده- به این آرزوی دیرینه رسیده بودند.
🚂 خودشان ساک ها را روی تخت بالا گذاشتند، روزنامه را برداشتند و کنار پنجره نشستند. من خدا خدا می کردم در کوپه ما فرد غریبه ای نباشد تا فضا را با آرامش تا قم سپری کنیم. همین که این فکر از ذهنم عبور کرد در کوپه باز شد. مرد میانسال کمی چاق و سیبیلو با موهای کم پشت و رنگ کرده و اخمی که در ابرو ها جای خود را باز کرده بود، وارد شد. بههمراه پسرش نگاهی به من کرد. سلام کردم. خیلی سرد و بی جوهره پاسخ داد. نگاهش به پدر افتاد، ابروهایش گره کور تری خورد و به پسرش گفت: «بیا بیرون؛ اینجا جای ما نیست».
🚂 من خوشحال در کوپه را بستم و از لای پرده دیدم دارد با مهماندار چانه میزند و بلند می گفت: «من از اینا بدم میاد، حالم بهم میخوره، میبینمش خوابم نمیبره، کهیر میزنم. باید جا به جا بشم».
مهماندار کوپه ها را چک کرد و گفت: «باید تا اصفهان تحمل کنید تا بعداً ببینم چی میشه».
برگشتند. کمی مضطرب شدم. مستقیم ساکش را زیر صندلی گذاشت و روبروی من نشست. پسرش را فرستاد روبروی پدر، و با اخمی غلیظ و شدید به من گفت: «تو با این هستی!؟» من گفتم: «بله با ایشان».
پدر که گویی تازه متوجه حضور ایشان شده بود، بلند گفت: «سلام علیکم»
پاسخی دریافت نشد. البته پدر بدلیل مشکل شنوایی ای که داشتند، بعضاً منتظر پاسخ نبودند. نگاهی با محبت همراه با لبخند کردند و گفتند: «شیرازی هستید؟ چند بار با قطار به شیراز مسافرت رفتید؟ راضی هستید؟ ...» ولی باز جوابی نیامد!
🚂 به روی خودشان نیاوردند و روزنامه را مجدداً باز کردند و با دقت و تمرکزی بیشتر به مطلب خیره شدند. بعد یواش در گوش من گفتند: «چیزی همراهمان هست که از ایشان پذیرایی کنیم؟» گفتم: «نه چیز خاصی نیست. همین فلاسک و بیسکویت که برای آنها هم هست.»
در فنجان کنار خودشان چای ریختند و بیسکویت را بزحمت باز کردند و به طرف مرد گرفتند و گفتند: «آقاجان بفرمایید»
مرد هیچ واکنشی نداشت!
دوباره گفتند: «این مال شماست ... بفرمایید ... »
قطار در حال حرکت بود و نگهداری فنجان در حرکت کار ساده ای نبود.
گفتند: «من برای شما دستم را گرفتم ها»
مرد از روی ناچاری چای را گرفت و کنار میزش گذاشت.
بعد پدر شروع کردند به اصرار که «یخ میشود، اسراف است، بفرمائید ... »
هر چه مرد کمتر همراهی میکرد، پدر گرم تر و صمیمی تر با او حرف میزد و مزاح میکرد.
🚂 قطار برای نماز مغرب و عشاء ایستاد. همراه پدر برای تجدید وضو رفتم. بنظرم آنها پیاده نشدند. نماز را قدری زودتر تمام کردند و بسرعت و زحمت به سمت مغازه آن طرف ریل رفتند و نان و پنیر خریدند. مقداری تنقلات و تخمک و یک ظرف شبیه گز یا شیرینی محلی. برگشتیم در کوپه و جعبه را روی میز آنها گذاشتند. تنقلات را به اصرار به پسر دادند و با دست خود، لقمه نان
و پنیر میگرفتند و به اصرار به آنها میدادند. خرد خرد، یخ مرد سبیلو هم آب شد و لقمه ها را می
گرفت و میخورد. چراغ را خاموش کردیم و پدر با نردبان بالا رفت و روی تخت بالا خوابید و من پایین دراز شدم.
🚂 بیشتر اوقات تخت بالا را انتخاب میکردند چون برای نماز شبشان فضا مناسبتر از پایین بود. ساعت یک یا دو نیمه شب بود که چشمم را باز کردم و دیدم مرد سبیلو نشسته و خیره خیره به پدر نگاه میکند و ایشان با توجه به حرکت شمالی قطار، قبله را مشخص کرده و نشسته نمازشب میخوانند و به پهنای صورت اشک میریزند. دیدم آن مرد نیم نگاهی به پدر میکند و از پنجره نیم نگاهی به بیرون، و اشک خود را پاک میکند. ساعتی بعد، قطار برای نماز صبح ایستاده بود و من خواب مانده بودم. پدر قطار را ترک کرده بودند. من سراسیمه به دستشویی و وضو خانه رفتم و وضو گرفتم. در نمازخانه با چشم بدنبالشان گشتم. نبودند با اضطراب نماز را خواندم. قطار داشت سوت سوار شدن را میزد. در کوپه نبودند. دوباره بیرون رفتم. اینطرف و آنطرف را گشتم نبودند. یک لحظه دیدم آن مرد سبیلو دست پدر را گرفته و از آنطرف بسمت من میآیند. به من رسید و با ترشرویی گفت: «اینجوری هوای حاج آقا رو داری!؟» داشتند اشتباهی سوار آن یکی قطار میشدند.
همزمان با قطار ما، قطار دیگری که مقصدش جای دیگری بود نیز توقف کرده بود و پدر جهت حرکت را اشتباه کرده بودند و از طریق دالان، بسمت آن قطار رفته بودند و آن مرد سبیلو از روی ریل ها به آن سمت رفته بود و ایشان را برگردانده بود.
🚂 حرکاتش عجیب شده بود برای بالا رفتن از پله، دست پدر را گرفت و بین واگن ها را با دست نگه میداشت تا پدر رد شود. حتی برای بالا رفتن پدر از نردبان حائلشان شد. پدر که در جای خود مستقر شد گفت: «حاجی چُخ ممنون» و او دست به روی چشم گذاشت.
چراغ خاموش شد. من به قصد دستشویی از کوپه خارج شدم. دستشویی پر بود. منتظر شدم. مرد سبیلو هم که شاید میخواست سیگار بکشد به همان قسمت آمد. گفت شما نگهبان (محافظ) ایشان هستید؟ گفتم خیر پسرشان هستم. بعد گفت او همان حائری شیرازی معروف است؟ سر تکان دادم. گفت من به دلایلی از سالها قبل تنفری از ایشان در قلبم شکل گرفته بود، اما این همراهی باعث شد درک کنم که این، آن بتی نبود که سالها در دل می انگاشتم. هر جور حساب کردم دیدم این آدم آن آدمی نیست که من فکر میکردم. اگر قبل از این سفر کسی به من می گفت اگر با حائری همسفر شوی چه میکنی، میگفتم گردنش را خرد میکنم! اما حالا تحمل نمیکنم کوچکترین آسیبی بهش برسه. هوایش را داشته باش. از این آخوندهاا که آدم را یاد خدا بیندازه دیگه کمتر پیدا میشه ...
🚂 وقتی در ایستگاه قم پیاده شدیم جریان را به پدر گفتم. نگاهی به آسمان کردند. گفتند هر وقت از راه تواضع رفتم، نبود جز اینکه خدا قلب ها را به رویم گشاده و نرم کرد و هر جا تکبر بود، نبود جز آنکه درها برویم بسته شد و نرسیدم.
کاش هیچوقت محافظ نداشتیم تا حائل بین ما و مردم نبودند. این مردم همین قدر صاف و زلالند که با دیدن کمترین تواضع، قلبشان دگرگون و نرم میشود ...
منبع: کانال دکتر علی حائری
.
✨
#سلام_ایهاالغریب
❣او حاضر است ولی ظاهر نیست!
❣ما ظاهریم اما حاضر نیستیم!
❣او منتظر حضور ماست و ما منتظر ظهور اوییم!
❣خدا کند که ما حاضر شویم تا او ظاهر شود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🚨اوضاع روستای رزینی نهاوند فوق بحرانی است
دهیار این روستا در گفتگو با خبرنگار صدای نهاوند می گوید: ۷۰ درصد کرونائی های بخش خزل مربوط به روستای رزینی است
سراقی ادامه می دهد: کارهای زیادی در جریان است و نیروهای داوطلب مردمی بصورت شبانه روزی پای کار هستند...
🔻کنترل ورودی روستا و اجازه ورود به افراد غیربومی داده نمی شود
ضدعفونی سراسری روستا هر روز انجام می شود
اطلاع رسانی هشداری سخت با بلندگو بصورت محله به محله
جلوگیری از برگزاری تجمعات
🚨 رسانه مردمی صدای نهاوند از اهالی با فرهنگ و با معرفت روستای رزینی درخواست می کند با رعایت پروتکل های بهداشتی و شرکت نکردن در مراسمات در بهتر شدن شرایط مسئولان و نیروهای مردمی و بسیج را همراهی کنند.
🆔 پایگاه خبری صدای نهاوند
فرزندشهید...
گاهی اوقات
یک نفر پدر ندارد
اما یک لشکر عمو دارد
که اگر لب ترکند
برایش به علقمه میزنند
"شهیدمحسنحججی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
◾️ همدان اولین شهیدش را داد
اولین شهید مدافع سلامت همدان
خانم شهیده
سیده زهرا موسوی🍃🕊
جوان و متعهد و فداکار شاغل در بیمارستان سینا بود که دیشب به علت نارساییتنفسی ناشی از کرونا ، جان خود را از دست داد .
تاکنون ۱۷۵۰ نفر پرسنل درمان استان مبتلا شدند .
#در_خانه_بمانید