فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*حتماااا ببینید، پاسخ به یه سوال مهم و پرتکراررررر👇👇👇👇*
*اگه موهامو بپوشونم مشکل مملکت حل میشه؟؟ دزدی، اختلاس و.... حل میشه؟؟؟🤨🤨🤨*
پیش چشمم تیره و تار شد .
_ گفتم تا الان هر چه به خودم بی احترامی کردی و تحقیرم کردی - تحمل کردم اما حالا که به سروَرِ زنانِ دو عالم و مادرِ سادات - حضرت زهراء سلام اللّه علیها - جسارت کردی دیگر تحمل نمی کنم .
_ خونم به جوش آمد و چون کنارِ دستم چاقویی بود و من و او با هم تنها بودیم - آن کارد را برداشتم و در شکمش فرو بردم و او را کشتم .
_ لحظه ای به خود آمدم که کار از کار گذشته بود و با جنازه نَحسِ او - روبرو شدم .
_ به طرزِ عجیب و معجزه آسایی از اتاق فرمانده بیرون رفتم و پا به فرار گذاشتم .
_ وقتی از سربازخانه خارج شدم - پیش خانواده ام رفتم و از آنها خداحافظی کردم و هر چه پرسیدند : کجا می روی ؟ چیزی نگفتم و فقط حلالیّت گرفتم و از آنها جدا شدم .
_ از خوی فرار کردم و به سمت مرز ایران و عراق رفتم .
_ از مرز گذشتم و به کربلا رفتم ...
_ مدتی در شهر ِکربلا ماندم - سپس به نجف اشرف و بعد به کاظمین و سامراء رفتم و مدتها در جوارِ امامان علیهم السّلام بودم .
_ من به سختی روزگار را می گذراندم - اما از این که در جوارِ حرم امامانِ عزیز علیهم السّلام بودم -خوشحال و راضی بودم .
_ تا این که با خبر شدم - رضا خان سرنگون و پادشاهی در ایران جابجا شده - اوضاعِ کشور و مراکزِ نظامی هم نابسامان و آشفته است .
_ به این فکر افتادم که به ایران برگردم و در وطنِ خودم و در شهرِ مشهد - کنار قبر مطهّرِ حضرت امام رضا (علیه السلام) بقیه عمرم را بگذرانم .
_ الحمدللّه از مرزِ جنوبی واردِ ایران شدم - از مرز گذشتم و مشکلی برایم پیش نیامد .
_ به سمت مشهد حرکت کردم اما در راه که - به شیراز رسیدم به دلم افتاد که چند روزی در جوارِ حضرت شاهچراغ (علیه السّلام) بمانم .
_ خلاصه همانطور که می دانید - در این مدرسه اتاقی گرفتم و حالا هم مشاهده می کنید که مدتی است در اینجا هستم .
_ *_فقط بگویم که : از طرف بی بی دوعالم حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) لطف و عنایاتِ زیادی به من شده است_* .
_ *_از جمله این که_* :
_ آخرهای شب وقتی برای تهجّد و نمازِ شب بلند می شدم و می خواستم از مدرسه بیرون بروم -
می دیدم قفلِ درِ مدرسه برای من باز می شود !!!
_ در این مدّت - کنارِ کوهِ قبله می رفتم و نماز صبح را پشتِ سرِ حضرت ولیِّ عصر - امام زمان (عج اللّه تعالی فرجه الشریف ) می خواندم .
_ من برای اهلِ این شهر خیلی متأسّف بودم که چرا از این همه جمعیّت فقط پنج نفر برای نماز - پشت سرِ امام زمان علیه السّلام حاضر می شوند ؟؟؟!!!!
_ در هر صورت من به زودی از دنیا می روم و خواهشمندم زحمتِ کفن و دفنِ مرا بعهده بگیرید !!!
_ آقای حاج شیخ محمّد حسین محلاّتی و مدیرِ مدرسه به ایشان می گویند :
_ نه - انِ شاءاللّه بلا دور است و شما حالا حالاها زنده می مانید - خصوصا که سِنّی هم ندارید .
_ او در جواب می گوید : نه غیر ممکن است که فرمایشات امام زمان - حضرت ولی عصر (روحی فداه ) صحیح نباشد - چون همین امروز به من فرمودند که :
_ *_تو امشب از دنیا می روی_* .
_ بالاخره وصیت هایش را می کند - ملحفه ای روی خودش می کشد - و روی زمین می خوابد - و بیش از لحظه ای طول نمی کشد که از دنیا می رود .
_ چنان آرام - مثلِ این که سال هاست از دنیا رفته است !!!
_ فردای آن روز مرحوم آقای حاج شیخ محمّد حسین محلاّتی به علمای شیراز جریان را می گوید - و مرحوم آقای حاج شیخ مهدی کجوری و خود مرحومِ محلاّتی اعلام می کنند که باید شهر تعطیل شود و مردم با تجلیل فراوان - جنازه عبدالغفّار را تشییع کنند .
_ بالاخره او را در قبرستان دارالسلاّم شیراز - طرف شرقیِ چهار طاق دفن می نمایند - و الان قبرِ آن بزرگوار مورد توجه خاصِّ مردمِ شیراز است و حتّی از او حاجت می خواهند و مکرّر علما و مراجع تقلید مثل مرحوم آیه اللّه محلاّتی به زیارت قبر او می رفتند.
این قبر - در قبرستان شیراز معروف به قبرِ سرباز
- قبرِتوپچی و یا مشتی جون است .
_ *_آری_* ......
_ امامِ غایب از نظرِ ما - که همه جا هست و اعمال ما را
- یعنی ریز و درشتِ اعمالِ مان را و همه اعمال مان را - می بیند و می داند .
_ از مادرِمان بر ما مهربان تر است و هوایِ ما را دارد .
_ آنقدر دوستِ مان دارد که مادرانِ مان را یارایِ چنان مهری نیست ...
_ مطمئن باشیم که هر قدمی برایش برداریم - هزاران برابر جبران خواهد کرد و هر جا صدایش کنیم به فریادمان خواهد رسید .
_ کاش عبدالغفّار بِشَویم برایش ...
_ کاش شیفته و دلبسته و دلسپرده و سرسپرده اش باشیم ...
_ آنگونه که مالکِ اشتر - میثمِ تمّار - ابوذر و مقداد - برای امام خودشان بودند ...
_ ایام و عمرمان گذشت -
ای کاش همیشه به یادش باشیم و فداییِ راه خودش و مادرِ عزیزش باشیم ......
_ کاش برگردیم ... 🪴
_______________________
#تربیت_فرزند
🔹سه روش ایجاد #صمیمیت با کودک:
1️⃣ در طول روز تماس فيزيكی (بوسيدن،بغل کردن) داشته باشيد؛ البته اين موضوع با توافق او باشد.
2️⃣ روزانه، يك گفتگوی دوستانه همراه با تماس چشمی داشته باشيد.
3️⃣ سه زمان موثر روز را با او باشيد:
لحظات اولی كه از خواب بيدار میشود.
لحظات اولی كه از #مهد_كودک يا #مدرسه برمیگردد.
لحظات اولی كه دارد به #خواب میرود.
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
#تربیت
👨👩👦👦 باارزشترین چیزی که برای فرزندانمان خرج میکنیم، «وقت» است.
👈 روزی یکبار از فرزندتان بپرسید:
نیمساعت وقت دارم؛ دوست داری چی کار کنیم؟
✅ بازی
✅ کاردستی
✅ پارک
✅ رنگ انگشتی
✅ نقاشی یا...؟
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*دو بیت شعری که سید مجید بنیفاطمه از زبان مرحوم آیتالله العظمی صافی گلپایگانی در محضر ایشان خواند و ماندگار شد.*
*یک عمر تو را خطاب کردم "مولا"*
*یکبار تو هم به من بگو "نوکر من"*
🌺(صبح خودرابا سلام به 14معصوم (علیه السلام)شروع کنیم)🌺👇👇
🌺بسْمِﺍﻟﻠَّﻪﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ🌺
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ🌹َ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ🌷َ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ🌷ِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ🌹َ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ🌹ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀِ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ💐َ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦَ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ🌻 ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ🌷َ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ🌹 ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ🌴 ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ🌳 ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ 🥀ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ 🌹ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ العسکری
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ🌷 ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
✳️بهترین دعا فراموش نشود✳️
☀️اِلهی
🔰یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
🔰یا عالیُ بِحَقِّ علی
🔰یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
🔰یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
🔰یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
💠🌷 عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🌷در پناه حضرت حق روزی آرام و سرشار از معنویت نثارتان...
*سلام بر ابراهیم*
**
*این داستان :مزار یادبود*
*راوی : خواهر شهید*
بعد از ابراهيم حال و روز خودم را نمي فهميدم. ابراهيم همه زندگي من
بود. خيلي به او دلبسته بوديم. او نه تنها يک برادر، که مربي ما نيز بود.
بارهــا با من در مورد حجــاب صحبت ميکرد و ميگفــت: چادر يادگار حضرت زهرا(س) اســت، ايمان يک زن، وقتي کامل ميشود که حجاب را کامل رعايت کند و...
وقتي ميخواستيم از خانه بيرون برويم يا به مهماني دعوت داشتيم، به ما در مورد نحوه برخورد با نامحرم توصيه ميکرد و...
اما هيچگاه امر و نهي نميکرد! ابراهيم اصول تربيتي را در نصيحت کردن رعايت مينمود.
در مورد نماز هم بارها ديده بودم که با شوخي و خنده، ما را براي نمازصبح صدا ميزد و ميگفت: نماز، فقط اول وقت و جماعت
هميشــه به دوستانش در مورد اذان گفتن نصيحت ميکرد. ميگفت: هرجا
هستيد تا صداي اذان را شنيديد، حتي اگر سوار موتور هستيد توقف کنيد و با صداي بلند، پروردگار را صدا کنيد و اذان بگوئيد.
زماني که ابراهيم مجروح بود و به خانه آمد از يک طرف ناراحت بوديم و از يک طرف خوشحال!
ناراحت براي زخمي شدن و خوشحال که بيشتر ميتوانستيم او را ببينيم
خــوب به ياد دارم که دوســتانش به ديدنش آمدند. ابراهيم هم شــروع به
خواندن اشعاري کرد که فکر کنم خودش سروده بود:
💔اگر عالم همه با ما ســتيزند اگر با تيغ، خونم را بريزند
اگر شــويند با خون پيکرم را اگر گيرند از پيکر سرم را
اگر با آتش و خون خو بگيرم ز خط سرخ رهبر بر نگردم💔
بارها شنيده بودم كه ابراهيم، از اين حرف که برخي ميگفتند: فقط ميريم
جبهه براي شهيد شدن و... اصلا خوشش نميآمد!
به دوستانش ميگفت: هميشه بگيد ما تا لحظه آخر، تا جائي که نفس داريم براي اسلام و انقلاب خدمت ميکنيم، اگر خدا خواست و نمره ما بيست شد آن وقت شهيد شويم.
ولي تا اون لحظه اي که نيرو داريم بايد براي اسلام مبارزه کنيم.
ميگفــت بايد اينقدر با اين بدن کار کنيم، اينقدر در راه خدا فعاليت کنيم
که وقتي خودش صالح ديد، پاي کارنامه ما را امضا کند و شهيد شويم.
اما ممکن هم هســت که لياقت شهيد شدن، با رفتار يا کردار بد از ما گرفته شود.
ســالها از شهادت ابراهيم گذشــت. هيچکس نميتوانست تصور کند که
فقدان او چه بر سر خانواده ي ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهيم از پا افتاد
تا اينکه در ســال 1390 شــنيدم که قرار است سنگ يادبودي براي ابراهيم،
روي قبر يکي از شهداي گمنام در بهشت زهرا(س) ساخته شود.
ابراهيم عاشق گمنامي بود. حالا هم مزار يادبود او روي قبر يکي از شهداي گمنام ساخته ميشد.
در واقع يکي از شــهداي گمنام به واسطه ابراهيم تکريم ميشد. اين ماجرا گذشت تا اينكه به كنار مزار يادبود او رفتم
وقتی که براي اولين بار در مقابل ســنگ مزار ابراهيم قرار گرفتم، يکباره بدنم لرزيد! رنگم پريد و باتعجب به اطراف نگاه کردم!
چند نفر از بســتگان ما هم همين حال را داشتند! ما به ياد يک ماجرا افتاديم که سي سال قبل در همين نقطه اتفاق افتاده بود!
درســت بعد از عمليات آزادي خرمشهر، پســرعموي مادرم، شهيد حسن سراجيان به شهادت رسيد.
آن زمــان ابراهيــم مجروح بود و با عصا راه ميرفت. اما به خاطر شــهادت ايشان به بهشت زهرا(س)آمد. وقتي حسن را دفن کردند، ابراهيم جلو آمد و گفت: خوش به حالت حسن،
چه جاي خوبي هستي! قطعه26 و كنار خيابان اصلي. هرکي از اينجا رد بشه يه فاتحه برات ميخونه و تو رو ياد ميکنه.
بعد ادامه داد: من هم بايد بيام پيش تو! دعا کن من هم بيام همينجا، بعد هم با عصاي خودش به زمين زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد!
چند ســال بعد، درست همان جائي که ابراهيم نشــان داده بود، يک شهيد گمنام دفن شد.
و بعد به طرز عجيبي ســنگ يادبــود ابراهيم در همان مــکان که خودش
دوست داشت قرار گرفت!!
*کلام آخر*
ابراهيم، دانش آموخته اي از مكتب ولایت، كه خود آموزگاري شــد در
تدريس خلوص و عشــق و ايثار، جرعه نوشي از جام ساقي كوثر كه خود ساقي گرديد بر تشنگاني چند. چيرگي بر نفس را آموخت، اما نه از پورياي ولي، كه از مولایش علي(ع) و چه زيبا تصوير كشــيد ســيماي فتوت را.
نشــان داد كه ميشود بيقدم گرديد سراپاي جهان را و ميتوان در اوج
آزادگي بندگي كرد، ولي فقط حضرت حق را. 💚
همه از عنايات خدا، به واسطه اين شهيد عزيز حکايت ميکردند. از شفاي بيمار سرطاني در استان يزد با توسل و عنايت شهيد هادي تا دانشجوئي لاابالی که شايد اتفاقي! با اين شهيد آشنا شد و مسير زندگيش تغيير کرد! از آن جواني که هرجا براي خواستگاري ميرفت، نتيجه نميگرفت و خدا را به حق شهيد هادي قسم داد و در آخرين خواستگاري، به خانه اي رفت که
تصوير شهيد هادي زينت بخش آن خانه بود و آنها هم از اين شهيد خواسته بودند که ...
تا جواناني که به عشق ابراهيم به سراغ ورزش باستاني رفتند و همه کارهايشان را بر اساس رضايت خدا تنظيم کردند.
شهدا را یاد کنیم با صلوات
✳️ شماها دیگه کی هستید!
🔻 در گیلانغرب چوپانی بود به نام شاهین که گوسفندهایش را در تپههای مابین ما و عراقیها میچرخاند. آدم خوبی بود. ابراهیم حسابی با شاهین عیاق شد. مدتی بعد به مراتع دیگری رفت. چیزی از رفتنش نگذشته بود که ابرام گفت دلم هوای شاهین رو کرده. رفتیم ببینیمش.
🔸 همینطور که نشسته بودیم، دیدیم شاهین بلند شد و رفت. پشت سرش هم ابرام رفت. یکدفعه صدای ابرام و شاهین ما را متوجه آنها کرد. شاهین میگفت: «من باید این حیوون رو بزنم زمین!» ابرام هم میگفت: «به مولا اگه بذارم!» بلند شدیم ببینیم چه خبر است. دیدیم شاهین یه میش از بین گله جدا کرده تا سرش را ببرد و برای ما کباب کند اما ابرام مانعش شده و اجازه نمیدهد. ده دقیقه، یک ربع اینها با هم بکش نکش داشتند. بالاخره شاهین کوتاه آمد. وقتی آمد و نشست، گفت: «همین جایی که شما الان نشستید، قبل از #انقلاب استوار ژاندارمری میاومد و تقاضای گوسفند میکرد. من هم مجبور بودم براش گوسفند بکشم. یک دفعه که من گوسفند کوچکی براش جدا کردم، قبول نکرد. خودش بلند شد رفت یک میش بزرگ سوا کرد و گفت اینو بکش. گوسفند رو کشتم، گوشتش را خرد کردم، گذاشت لای پوستش و برد و به اندازهی یک آبگوشت هم برای ما نگذاشت. حالا موندم که شماها دیگه کی هستید! اون استوار نامرد ژاندارمری چطور رفتار میکرد، شماها چطور!»
📚 از کتاب #جوانمرد | روایت زندگی و خاطرات #شهید_ابراهیم_هادی | ج۱
📖 صفحات ۹۵ تا ۹۷
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌸🍃
كسى كه در خرج كردن ميانه روى كند هرگز نيازمند نخواهد شد.
#نهج_البلاغه
حکمت ۱۴۰
نهج البلاغه
🌸🍃
6.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹شما اگر روایت نکنید، دشمن روایت میکند؛ هر جور دلش میخواهد؛ توجیه میکند، دروغ میگوید [آن هم]۱۸۰ درجه خلاف واقع؛ جای ظالم و مظلوم را عوض میکند.
امام خامنه ای ۱۴۰۰/۹/۲