تنها کانالی که مردانش جان دادند
ولی
لفت ندادند!
مردانی بودند که جوانمردانه جان خود را پای آزادی #خرمشهر گذاشتند 💕
#سوم_خرداد
#تلنگر
🌷@shahid_ketabi
✳️ آخرین شبی که حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) بودیم، حاج احمد اصلا توی حال خودش نبود.
🔻 مثل یک تعزیهخوان دور حرم میچرخید و بلند بلند گریه میکرد و با جملههای کوتاه و ساده اینگونه میخواند:
«این جا رأس حسین (ع) را به نیزده زدند.😭 عمه سادات را به اسیری آوردند. شامیها با اهلبیت حسین(ع) کاری کردند که روی ظالم ها عالم سفید شد».
بعد از روضه، یک گوشه حرم نشست و تا صبح نماز خواند و مناجات کرد.
🔸 نزدیک اذان صبح، آمد و سراغ یک پاسدار با لباس سبز سپاه را گرفت. ما که ندیده بودیمش. اصرار کردیم که قضیه چیست؟
گفت: یاد شهید محمد توسلی کرده بودم؛ خیلی دلم گرفت. به حضرت زینب (س) متوسل شدم. پاسداری را دیدم که آمد و گفت:
«فردا روز موعود است. دیگر انتظار تمام شد».
🌷 فرداحاج احمد عازم لبنان شد
و این رفتن دیگر بازگشتی نداشت.
📚 یادگاران، جلد ۹؛ کتاب متوسلیان
نویسنده: زهرا رجبی متین
نشر روایت فتح
#شهید_حاج_احمد_متوسلیان
#شهیدانه
#خرمشهر
#سوم_خرداد
#امنیت_اتفاقی_نیست
#حجاب
#امام_زمان
@shahid_ketabi
دو سه روز اول خرداد بود و در خانه مشغول به کار بودم.
در مدت کوتاهی یک ننو برای دوقلوها دوختم و منتظر بودم تا علیاصغر برگردد تا چوبش را تهیه کند و با آن جای خوابِ بچهها را سرپا کنیم.
یک شب قبل از #سوم_خرداد خواب دیدم.
دیدم علیاصغر آمده و جلوی در خانه دراز کشیده است. تا دیدمش ذوق زده گفتم: «خودتی علیاصغر؟ اومدی؟» آرام گفت: «آره! اومدم. ناراحت نباش.» چشمم افتاد به پیشانیاش؛ دیدم سوراخ شده و خونی است! وحشت کردم. سریع گفت: «نترس! تیر خوردم.» از خواب پریدم.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و زیر لب گفتم: «حتماً خبری شده.»
چند روز بعد بود که خبر شهادت رسید، فکرهایم درباره ننو و زندگی نقش بر آب شد!
چهارم پنجم خرداد مادر «شهید محمدحسن دولتی» و چند نفر دیگر به خانه ما آمدند. دیدم این پا آن پا میکنند و حرفشان را نمیزنند. خودم هم تا حدودی با دیدن آن خواب، بوهایی برده بودم. وقتی حرفزدنشان را دیدم دیگر طاقت نیاوردم و قسمشان دادم که اگر اتفاقی افتاده، بهم بگویند. اولش گفتند: «برادرت زخمی شده.» ولی من باور نکردم. گفتم: «راستشو بگید! علیاصغر #شهید شده؛ نه؟!» وقتی دیدند خودم یک راست رفتم سراغش، اول گفتند زخمی شده است. این دقیقاً موقعی بود که برادرم هم وارد خانهمان شد. همین لحظه بود که دیگر شصتم خبردار شد که علیاصغر در این دنیا نیست و روحش پر کشیده است. بدتر از آن، تازه فهمیدم همه خبر دارند شهید شده، جز منِ بینوا.
زدم توی سرم و دیگر نفهمیدم چه شد.. .
برشی از کتاب #سایه_گذرا
خاطرات شهید علیاصغر کلامی به روایت همسر
#سایر_تالیفات
#سالگرد_شهادت
@shahid_ketabi
نوار* را داده بودم به آقای شفیعی. ازم پرسید اجازه دارد آن را تکثیر کند یا نه، گفتم: «نمیشود.» ولی او بدون اینکه به من چیزی بگوید، یواشکی آن را ضبط کرد و اصلش را آورد.
من هم بیخبر از همه جا.
چند وقت بعد خودش یک شب تماس گرفت و گفت حتماً میخواهم ببینمت. قرار گذاشتیم. تا دیدمش، یک سیدی داد دستم. نگاهش کردم. دیدم خیلی دَمَق و گرفته است. با تعجب پرسیدم: «چی شده؟ این چیه؟» بهم گفت راستش بدون اینکه تو بدانی، از روی نوار کپی زدم. اخمهایم رفت تو هم. ولی وقتی گفت چه خوابی دیده، مو به تنم سیخ شد.
میگفت دیشب دیدم من را کشانکشان دارند به طرف جهنم میبرند! گوشهایم را تیز کردم. میگفت وحشت سراپایم را گرفته بود و هوار میکشیدم. بهم گفتند چرا نوار را بیاجازه ضبط کردی؟! هنوز صحنه خواب جلوی چشمش بود و به سختی ازش حرف میزد. خودم هم مانده بودم چه بگویم. فکر کردم همان مجازاتی که دیده بود، کفایت میکرد!
این را گفت و سیدی را داد به من و رفت.
شفیعی خودش از بچههای با سلیقه رسانه بود و از صوت و تصویر زیاد سر درمیآورْد. وقتی صوت میکس شده را بردم خانه و گوش کردم، دیدم کار قشنگی از آب درآمده؛ چیزی شبیه صدای «#شهید_آوینی» در «#روایت_فتح» شده بود. ولی بعد از مدتی سیدی هم گُم شد و اثری ازش نماند.
نمیدانم چه سِرّی داشت.
برشی از کتاب #رویای_بانه خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
*نواری از صدای یکی از خلسههای شهید کاظم عاملو که توسط راوی نگهداری میشد. اصل متن این #خلسه در کتاب #رویای_بانه آمده است.
#امام_زمان
#حجاب
#فتح_خرمشهر
#سوم_خرداد
#خاطرات
#کپی_با_ذکر_لینک_است
@shahid_ketabi