فـاطمه گـفتـ:《هزار سـال هـم کـــــه عمـر کنے ،چـشـم بر هم زدنـے بیـش نیـسـتـ!》
حٌسـیـن پـنجه مـــــــــادر را گـــــرفتـ . گفت:《قسـم اتـ بدهـم کـه بـمانے؟》
مــــــــادر سـر تـکان داد که نه . گـفتـ :《زینـب جـان،خوب از ایـن دو بـرادرت مـواظـبت کـن!》
زیـنب گـفت:《یـعنی بایـد اداے تو را در بـیاورم؟
نازشـان کـنم ؟غذا بگذارم جـــــلویـشـان؟》
فـــــاطـمه چـشـم هایـش را بـاز کـرد. گفـتـ :《یـاد میگیـرے کـه چه طـور ،عـزیـزم ........》