#نمــاز_اول_وقـٺ
حےعلےالصلاة📿
سعي کن الان ڪه نماز میخونی
فکر کنی آخرین نمازتــہ...💔
پس باحال و قشنگ بخون
ببین با خــدا داری صحبت میکنیا . . .😉
↝•°@shahid_me_kazemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دِلِ تو سِرِشته عباسه.......🖤
ارسالے یکی از اعضاے محترم کانال...😊متشکریم...
↝•°@shahid_me_kazemi
بعدازآنمشکپارهیپسرش شرمداردازینچرازندهاست هرکجاشیرخوارهمیبیند ازنگاهربابشرمندست#السلاممادرسقّا #السلامیاامعباس ↝•°@shahid_me_kazemi
گر خادم سادات علی(ع) هستیم ما
از امّ بنین این روش آموختهایم ...
↝•°@shahid_me_kazemi
شھیدمحمدابراهیمکاظمـ🕊
ســـیـده گــمـنـام💚: گزیده ای از کتاب احضاریه📓 بخشے از زندگی حضرت زهرا(س) روزهاے آخر................
دیشب داستان تقدیم نگاهتون نشد...
امشب دو قسمت میزارم امیدوارم که با دقت خوانده باشید و بهره برده باشید از داستان زندگی حضرت مادر🙃
شھیدمحمدابراهیمکاظمـ🕊
ســـیـده گــمـنـام💚: گزیده ای از کتاب احضاریه📓 بخشے از زندگی حضرت زهرا(س) روزهاے آخر................
گزیده اے از کتاب احضاریه....📓
بخشے از زندگے حضرت زهرا(س)
روز هاے آخر..................💔
نکته هاراهم اداره کرد،حتی مقدار عطری که باید بعد از مرگ به تنش می زدیم ،تعیین کرد.می دانم وصیت هایش را 🍀
به هرکدام از شما ها کرده چنانچه به من . حالا دیگر شما بی مادر شدید و من بی همسر . او بهترین مادر برای شما 🍀
بود وبهترین همسر برای من .جای اورا نه کسی برای شما پر خواهد کرد ،نه زنی جای اورا برای من ،پس با او وداع 🍀
کنید !».🍀
اشک زینب نمی امد ، تازه اگر هم می امد ، برای مادرش نبود .برای خودش بود .چرا که میدانست و مطمئن بود او 🍀
یه جایی بهتر از اینجا رفته ،مگر نمی گفت و تاکید نمی کرد که انجا که خدا مرا میبرد ،بهتر از اینجاست؟مگر روز اخر 🍀
به او نگفت که خواب پدرش را دیده که به او گفته فاطمه جان بیا که من به دیدنت مشتاقم و مادرت هم گفته من به 🍀
امدن مشتاق ترم. پس چرا گریه کند ؟ هرچند اسماء به او بگوید گریه کن .ام سلمه هم ،فضه ،ام یمن ،گریه کن 🍀
سبک بشوی.🍀
گفت :«نمی خواهم گریه کنم ».🍀
وگریه هم نکرد. حتی وقتی که بالای سر فاطمه نماز خواندند .مادرش را احساس میکرد.میدانست هست 🍀
.میدانست رها شده و سبکبال است .🍀
علی گفت:«برای خاکسپاری صبر میکنیم شب به نیمه برسد».🍀
پدر را اینطور بی قرار ندیده بود . دور خودش میچرخید .سر خودش را گرم میکرد به پذیرایی ابوذر بود ،مقداد ،سلمان 🍀
،زبیر و عمار . عباس عموی پدر . عباس سخت گریه میکرد که فاطمه باید اجازه میداد دم اخر من یک لحظه 🍀
میدیدمش .این حق من بود.چرا اجازه نداد؟🍀
علی گفت :«حالش مساعد نبود عمو جان »🍀
عباس گفت:«حالا چرا میخواهی نیمه شب خاکش کنی ؟ این خواست همه است که عزای دردانه رسول خدا 🍀
شرکت کنند !»🍀
علی گفت :«من به وصیت او عمل میکنم ،عمو جان ».🍀
عباس بلند گریه کردو گفت :«دلم میسوزد علی،ولم بدجور میسوزد ».🍀
شھیدمحمدابراهیمکاظمـ🕊
گزیده اے از کتاب احضاریه....📓 بخشے از زندگے حضرت زهرا(س) روز هاے آخر..................💔 نکته هاراهم
گزیده اے از کتاب احضاریه...📓
بخشے از زندگی حضرت زهرا(س)
روزهاے آخر...................💔
دل زینب برای ان طور گریه کردن عباس سوخت،اما اشکش در نیامد .نیمه شب فکر میکردند او خواب است ،تا پدر 🍃
حسن و حسین را صدا زد،تا زینب بیدار نشود،زینب سریعتر از حسن و حسین برخاست.🍃
علی گفت :«بیداری عزیزم ؟».🍃
زینب گله کرد :«میخواستی مرا نبری؟».🍃
این جمله را با بغض گفت وعلی این بغض را دریافت ،وبه گریه افتاد.چه سوزی در نگاه علی است .دستش را دراز کرد 🍃
سمت زینب .زینب دست علی را گرفت 🍃
گفت:«عزیزدلم!»🍃
وپرسید:«خوبی؟»🍃
زینب پرسید :«شما خوبید ؟»🍃
علی گفت:«راضی ام به رضای خدا»🍃
وهر دو گونه ی زینب را بوسید .زینب دست هاش را دور گردن پدر حلقه کردو گفت:«توی بغل من گریه کن !»🍃
علی یکه خورد .این جمله و این این حالت زینب پر از فاطمه است.انگار فاطمه سیزده را زا هجده کم کرده باشد و 🍃
رسیده باشد به پنج سالگی ،علی سر بر شانه نحیف فاطمه ی پنج ساله گذاشت و زار زد ،چنانکه حسن و حسین 🍃
هم امدند و به زاری پدر پیوستند . و عباس عموی پیامبر .فضه،ام سلمه،امامه،ام ایمن ،اسماء،سلمان،مقدا و زیبر 🍃
و هرکه بود .عبدالله این جعفر هم بود .هرجا حسنین بودند ،او هم بود...🍃
فاطمه را گذاشتند توی تابوتی که اسماءدرست کرده بود.تابوت را که بر دوش گرفتند ،علی گفت:«توی راه کسی 🍃
بلند صحبت نکند،اصلا کسی صحبت نکند ،مگر به ضرورت !وکسی در راه نه در قبرستان گریه نکند .تا وصیت دختر 🍃
رسول خدا چنانچه میخواست انجام شود .🍃
در راه دست زینب در دست حسین بود .دست حسین در دست ...🍃
4_248612528366551541.mp3
3.44M
بـــه رســم هــر شــب عشــ❤️ـق و عـــاشقــے میخـــوانیــــم😍
#دعای_الهی_عظم_البلاء...
سلامتی و فرج مولا صاحب الزمان(عج)
↝•°@shahid_me_kazemi