eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
1.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
152 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید مصطفی صدرزاده
ختم قرآنی شماره 3⃣ ✅ به نیابت از مدافع حرم #شهید_مرتضی عطایی (رفیق وهمرزم شهید مصطفی صدرزاده) ☑️
باسلام خدمت همراهان همیشگی کانال شهید صدرزاده....این ختم به نیابت شهید مرتضی عطایی هستش که رفیق جونی شهید صدرزاده بودن....ان شاءالله یه همت بکنین زود تموم کنیم این ختم روهم ممنون از همکاری همگی😊
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید …ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم … – احساس قابل دیدن نیست … درک کردنی و حس کردنیه… حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید … احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه … غیر از اینه؟… شما که فقط به منطق اعتقاد دارید … چطور دم از احساس می زنید؟ … – اینها بهانه است دکتر حسینی … بهانه ای که باهاش … فقط از خرافات تون دفاع می کنید … کمی صدام رو بلند کردم … – نه دکتر دایسون … اگر خرافات بود … عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد … نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره … شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ … یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ … تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ … اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن… زنده نمی کنید؟ … اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زنده شون کنید … سکوت مطلقی بین ما حاکم شد … نگاهش جور خاصی بود…حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره…آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم … – شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید …من ببینم … محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید … از من انتظار دارید … احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم … اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم … شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ … با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد … – زنده شدن مرده ها توسط مسیح … یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا … بیشتر نیست … همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود … چند لحظه مکث کرد … – چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ … اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه … چند لحظه مکث کرد … – چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ … اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه … با قاطعیت بهش نگاه کردم … – این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست … عصبانیت توی صورتش موج می زد … می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد … اما باید حرفم رو تموم می کردم… – شما الان یه حس جدید دارید … حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش … احدی اون رو نمی بینه …بهش پشت می کنن … بهش توجه نمی کنن … رهاش می کنن… و براش اهمیت قائل نمیشن … تاریخ پر از آدم هاییه که… خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن … اما نخواستن ببینن و باور کنن … شما وجود خدا رو انکار می کنید … اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده … من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید … اما وقتی … فقط و فقط یک بار بهتون گفتم… احساس شما رو نمی بینم … آشفته شدید و سرم داد زدید … خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده … چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ … اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود … اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد … چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود … که به ندرت با هم مواجه می شدیم … تنها اتفاق خوب اون ایام … این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد … می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم … فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود  بعد از چند سال به ایران برگشتم … سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت … حنانه دختر مریم، قد کشیده بود … کلاس دوم ابتدایی … اما وقار و شخصیتش عین مریم بود … از همه بیشتر … دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود… توی فرودگاه … همه شون اومده بودن … همین که چشمم بهشون افتاد … اشک، تمام تصویر رو محو کرد … خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت … با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن … هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت … حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود … باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید… محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم …خونه بوی غربت می داد … حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم … اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن … اما من … فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود … اگر از شدت خستگی روی مبل … ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد … از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم … غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود … فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم … کمی آروم می شدم … چشمم همه جا دنبالش می چرخید … شب … همه رفتن … و منم از شدت خستگی بی هوش … برای نماز صبح که بلند شدم … پای سجاده … داشت قرآن می
خوند … رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش … یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش … بی اختیار … اشک از چشمم فرو ریخت … – مامان … شاید باورت نشه … اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود … و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد … ❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
کانال شهید کمال شیرخانی❤️🌹 تاریخ تولد= ۱۳۵۵/۱/۱۵ تاریخ شهادت= ۱۳۹۳/۴/۱۴ محل شهادت= سامرا ان شاءالله بتوانیم راه برادران شهیدمان را ادامه بدهیم...⚘ پیشنهاد عضویت در کانال👇❤️ https://eitaa.com/joinchat/4073848877C8bc51da9d9
💠شهید مدافع حرمی که بود و آخرین به یکی از دوستانش "این بود می روم تا انتقام سیلی مادرم را بگیرم» 🎋تاریخ تولد : 1368/08/03 🌏محل تولد : مشهد تاریخ شهادت : 1395/08/22 🌹محل شهادت : حلب - سوریه 🌻وضعیت تاهل : متاهل 🕊محل مزار شهید : مشهد - بهشت رضا (ع) 🔺آدرس کانال ایتا :👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2269708309Ca68b14fbae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سحر روضه چنین باید خواند وعده‌ی به حرم داد ولی حیف نشد نهمین روز صیام است به بگو بچه‌ها با لب عطشان می‌خواهند.
"الیس الله بکاف عبده" و من نفهمیدم! پیِ هر که رفتم از مَنِ تو كم شدم ... زمر،۳۶ أَلَيسَ الله بِكاف عَبدَهُ ﺁﻳﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﻛﺎﻓﻰ نیست؟ 🌸🍃
خدایا... در این روز برایم سهمی از بیکرانت قرار بده. و با دلایل قوی و روشن مرا فرما. و مرا به تمام سوقم بده. به حق آن که به بندگانت داری. ای آرزوی مشتاقان...
💌 خدا عاشقی است بی‌نظیر
زندگی با سید ابراهیم بسیار برایم شیرین و لذت بخش بود. به شدت عاطفی بود و به خانواده محبت می کرد‌. بسیار به فاطمه دختر بزرگم محبت می کرد تا حدی که فاطمه پدرش را بیش تر از من دوست داشت. خیلی اهل مراعات حال بچه ها بود و هرگز با آن ها با تندی رفتار نکرد. نسبت به من هم سخت گیری نداشت. تمام تلاش سید ابراهیم این بود که دین اسلام را خیلی زیبا و شیرین برای بچه ها و نوجوانان معرفی کند. با رفتار خویش بسیاری را هم جذب هیئت و مسجد کرده بود. کارهای فرهنگی اش را در جاهایی اجرا می کرد که چندان به چشم نیاید. او مناطق محروم و دور افتاده را برای انجام کارهای فرهنگی اش انتخاب می کرد. همواره بهترین هدایا را برای محله های فقیر نشین می خرید و به جاهایی می رفت که هیچ آشنایی ای با فرهنگ جنگ و دفاع مقدس نداشتند و آن جا را برای انجام فعالیت هایش بر می گزید. راوی همسر شهید🌷
دوستان با معرفت، هم رزمای بسیجیم! می‌دونم وقتی این نامه رو براتون می‌خونن از بنده دلخور می‌شید و به بنده تک خور و یا ... میگید چون می دونم شماها همتون عاشق جنگ با دشمنان خدا هستید،می دونم عاشق شهادتید... داداشای عزیزم ببخشید که فرمانده خوبی براتون نبودم اونجوری که لیاقت داشتید نوکری نکردم...به شما قول میدم اگر دستم به دامان حسین بن علی (علیه السلام) برسد نام شما را پیش او ببرم... چند نکته را به حسب وظیفه به شما سفارش می کنم: 1- وقتی کار فرهنگی را شروع می کنید با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم ... 2- وقتی که کارتان می گیرد و دورتان شلوغ می شود تازه اول مبارزه است زیرا شیطان به سراغتان می آید اگر فکر کرده اید که شیطان می گذارد شما به راحتی برای حزب الله نیرو جذب کنید ، هرگز... 3- اگر می خواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سر بزنید ، زندگی نامه شهدا را بخوانید سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید ... 4- سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد. 5- دعای ندبه و هیئت چهارشنبه را محکم بچسبید. 6- خود سازی دغدغه اصلی شما باشد. سید ابراهیم صدرزاده
💧 منطق اشک - گریۀ اصیل، علامت شکستن تکبر است - اگر گریه‌مان نمی‌گیرد، شاید سنگ تکبر ما محکم شده است - اگر تکبر خود را با معرفت و تفکر نشکنیم، با بلا شکسته خواهد شد
شهید مصطفی صدرزاده
ختم قرآنی شماره 3⃣ ✅ به نیابت از مدافع حرم #شهید_مرتضی عطایی (رفیق وهمرزم شهید مصطفی صدرزاده) ☑️
سلام ختم قران مون نصفه مونده بزرگواران در حد توان یکی دوتا جزء برداریم ان شاءالله تا فردا تموم شه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️سردار خدمتگذار... 🔺وقتی که استاد انصاریان طاقت دیدن تصاویر شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی را نداشت😞 👤شیخ حسین انصاریان: چه شرّ عظیمی که سردار از سر چند مملکت کم کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در روز جهانی ، کاربران انقلابی شبکه های مجازی، عکس ها و ویدئو هایی از حاج قاسم سلیمانی و رهبر انقلاب رو منتشر کردند.. ما هم به نوبه خودمون این خنده های زیبا از رهبر انقلاب رو به همه شما کاربران عزیز تقدیم میکنیم☝️🌺
در روزهایی که مردان حاضر به همراهی پیامبر (ص) نبودن (س) به عنوان حامی از آلام پیامبر (ص) در برابر آزار ودشمنی مشرکان می‌کاست و اذیت آنان را کم اهمیت جلوه میداد و برای حفظ جان ایشان دائما تدبیر می‌کرد. در زمان حصر و تحریم خدیجه (س) که در عین رفاه و ثروت بود همراه پیامبر (ص) شد و زمانی که زندگی سخت در ایام تحریم شیون کودکان را به آسمان برد با تدبیر آبروی خود را بدون هیچ چشم داشتی سرمایه ی رساندن آذوقه به مومنان نمود ... مسلمانان به این بانوی عظیم الشان بسیار مدیون هستند‌ ... کتاب دانشنامه ی فاطمی ج 1 ص87
شهید مصطفی صدرزاده
خوند … رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش … یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی اختیار، اشک می ریختم … غم غربت و تنهایی … فشار و سختی کار … و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم … – خیلی سخت بود؟ … – چی؟ … – زندگی توی غربت … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … قدرت حرف زدن نداشتم …و چشم هام رو بستم … حتی با چشم های بسته … نگاه مادرم رو حس می کردم … – خیلی شبیه علی شدی … اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت … بقیه شریک شادی هاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود می خندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن … اون موقع ها … جوون بودم … اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم … ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خنده ام گرفت …دختر کوچولو … چشم هام رو که باز کردم … دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون … – کاش واقعا شبیه بابا بودم … اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد …ولی من اینطوری نیستم … اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم …نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی … سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم …اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت … دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم … کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم … علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمی کردم … زمان به سرعت برق و باد سپری شد … لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم … نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم … نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم … هواپیما که بلند شد … مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم … حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد … ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود … حالتش با من عادی شده بود …حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم … هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید … اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد … نه فقط با من … با همه عوض می شد … مثل همیشه دقیق … اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود … ادب … احترام … ظرافت کلام و برخورد … هر روز با روز قبل فرق داشت … یه مدت که گذشت … حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد…دیگه به شخصی زل نمی زد … در حالی که هنوز جسور و محکم بود … اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد … رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن …بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود … که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود … در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم … شیفتم تموم شد … لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد … – سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ … می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم … وقتی رسیدم … از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید … نشست … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … – خانم حسینی … می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم … اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم…و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم … این بار مکث کوتاه تری کرد … – البته امیدوارم … اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید …مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید... حرفش که تموم شد … هنوز توی شوک بودم … 2 سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود … فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود … لحظات سختی بود … واقعا نمی دونستم باید چی بگم …برعکس قبل … این بار، موضوع ازدواج بود … نفسم از ته چاه در می اومد … به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم … – دکتر دایسون … من در گذشته … به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد … و به عنوان یک شخصیت قابل احترام … برای شما احترام قائل بودم … در حال حاضر هم … عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم … نفسم بند اومد … – اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون … فقط می تونم بگم … متاسفم … چهره اش گرفته شد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد … – اگر این مشکل … فقط مسلمان نبودن منه … من تقریبا 7 ماهی هست که مسلمان شدم … این رو هم باید اضافه کنم …تصمیم من و اسلام آوردنم … کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره … شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید …چه من رو انتخاب کنید … چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه… من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم … و حتی اگر خلاف احساس من، باشه … هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم … با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد … تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم … مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم … هرگز فکرش رو هم نمی کردم… یان دایسون … یک روز مسلمان بشه … ❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
🍃 🚨 خواب عجیبی که برای مادرشان نقل کردند! 💠 مادر رهبر انقلاب بانو خدیجه میردامادی نقل می‌کنند آقا سید علی یه روز اومد اینجا گفت یه خوابی دیدم خواب دیدم مرحوم شده‌اند و تشییع جنازه بزرگی است و داریم ایشون رو از شهر بیرون می‌بریم. رفتیم کم کم جمعیت کم شد و جنازه را روی یک بلندی بردیم مردم ساکت بودند امّا من از شدت علاقه به امام خودمو می‌زدم! روی بلندی که رسیدیم خواستم چهره امام رو ببینم تا صورت امام رو کنار زدم امام سرشان را بلند کردند و با به من اشاره کردند و دوبار این جمله‌ی عجیب رو گفتند: تو میشی! تو میشی! وقتی خواب رو برای من نقل کرد گفتم بله دیگه تو هم مثل حضرت یوسف زندان بودی و عاقبتت مثل حضرت یوسف میشه! گذشت تا موقعی که انتخابات ریاست جمهوری شد و ایشون رئیس جمهور شد یکی از علمای تهران خواب سید علی رو به یادش آمده بود و به سید علی گفته بود خوابت تعبیر شد و مثل حضرت یوسف که عزیز مصر شد شما هم چنین چیزی در انتظارت بود.
📝♥️ تا جایی ڪہ مـے توانید از تفرقه فرار ڪنید، عامل تفرقه ، غیبت و خبرچینی است.
اگر میخواهید کارتان برکت پیدا کند...‌🙂📿♥️
🌙🤲🏻 روز دهم { 0⃣1⃣ }