ماه بهمن که میشه تمام لحظه لحظه فکرم هزار برابر درگیر تر از تمام ماههای سال میشه اینقدر در گیر که قدرت بیان ونوشتن هیچ متنی رو ندارم ،
قرار بود رضا برا چهارمین بار بره ماموریت اما دلش چیز دیگه ای میگفت بامن وپدرش صحبت کرد واز ما خواست تا براش بریم خواستگاری خلاصه بعد از کلی صحبت به نتیجه رسیدیم وسوم بهمن ماه قرار خواستگاری گذاشتیم، بعد از آماده کردن خنچهای نامزدی که انگشتر نشون وگل وشیرینی وچادر عروس بود بعد از شام با قرار قبلی رفتیم خونه عروس ، رضا همش تو فکر بود انگار میخواست کلی برام حرف بزنه میخواست ی حرف نگفته برام بگه مدام با بغض نگاه میکرد نمیتونست مثل همه پسرها که داماد میشن خوشحال باشه نمیدونستیم چه خبره ولی متوجه نگرانی رضا بودم نمیدونستم چرا ولی من از رضا نگرانتر بودم تمام وجودم ی نگرانی رو احساس میکرد بغض گلومو میگرفت وآرام آرام اشک میریختم اینو خوب حس میکردم که این ازدواج سرانجامی نخواهد داشت با خودم میگفتم نکنه چون رضا سن وسالی نداره منجر به طلاق باشه نکنه دارم اشتباه میکنم الان وقت ازدواجش نیست بعدا پشیمون بشه ،با هر نگرانی بود نتونستیم که به خواسته رضا گوش نکنیم با پدر ودوتا خواهرهاش به طرف خونه عروس راه افتادیم بی اختیار دیگه نتونستم تحمل کنم با صدای بلند شروع کردم گریه کردن خواهر بزرگ رضا ناراحت شد ،مامان چقدر اخلاق بدی داری اینقدر خودت رو وابسطه به بچهات کردی که برا شادیهاشون هم گریه میکنی تا کی قراره ما رو از خودت جدا نکنی همه مامانها برا داماد کردن پسرهاشون کیل میشکن وشادی میکنن شما گریه میکنی آخه از حال دل من خبر نداشت که میدونم رضا آرزوی دامادیشو
به دل ما میذاره 😭😭😭😭 خونه عروس که رسیدیم مثل ی مهمونی عادی نشسته بودیم نه خانواده ما نه خانواده عروس نمیتونستیم درباره خواستگاری صحبتی داشته باشیم اینقدر ساکت بودیم که پدر عروس سر صحبت رو باز کرد از ما اجازه گرفت که دختر وپسر برن تو اتاق وبا هم صحبت کنن ما هم پذیرفتیم .
از شروع صحبت رضا با دختر خانم کمتر از ده دقیقه طول کشید در اتاق باز شد هر دو ناراحت وبغض کرده از اتاق بیرون اومدن با اشاره از رضا پرسیدم چی شده؟ رضا هم با اشاره گفت چیزی نیست: اون شب ما نفهمیدم چرا
ولی بعد شهادت رضا دختر خانم برام صحبت کرد که رضا اون شب فقط به من گفت من برای خواستگاری نیومدم منو حلال کن فقط بهانه ای بود که آرزوی داماد شدنم به دل پدر ومادرم نمونه و لباس دامادی رو تن من ببینن من این دفعه برم شهید میشم تو هم چادرت رو از سرت بر ندار برات آرزوی خوشبختی میکنم
آرزوی رضا شهادت بود
آرزوی ما دامادی رضا 😭😭😭
#مادرانه
❇️ رسول الله صلی الله علیه و آله:
«مَن أدمَنَ أکلَ الزَّبیبِ عَلَى الرِّیقِ، رُزِقَ الفَهمَ وَالحِفظَ وَالذِّهنَ ، ونَقَصَ مِنَ البَلغَمِ.»
هر کس به خوردن مویز در حالت ناشتا عادت کند، فهم و حافظه و ذهن، روزی او میشود.
و بلغمِ وى میکاهد
بحارالانوار، ج۶۲، ص۲۷۱
@shahid_reza_rahimi1397
ای کاش این شب صبح نمیشد 😭😭😭
ای کاش، ای کاش، ای کاش که این شب چشمهایم را نبسته بودم وتا صبح فقط وفقط رضا رو نگاه میکردم شش سال پیش بود شب نهم بهمن ماه این شب آخرین شبی بود که رضا تو خونه پیش ما بود ،قراره فردا رضا بره ماموریت وسایل رو رضا رو کم کم آماده میکردم ،لباس گرم ،حوله ،مسواک ،
یکی یکی میگفتم وداخل کوله براش میذاشتم وآروم آروم اشک میریختم رضا هم کنارم نشسته بود هر چی من وسایلو اضافه میکردم رضا از وسایل بر میداشت ،مامان نمیخواد دستکش نمیخوام ،قمقمه آب نمیخوام ،لباس زیاد نذار دودست کافیه چیز اضافه نذار بذار اینا خونه بمونن اینا دیگه لازم نمیشن هر چی اصرار میکردم رضا سرده هوا میگفت نترس اینقدر سرد نیست اینا خونه باشن بهتره نگاهش از صورت من برداشته نمیشد خیره شده بود تو صورتم مامان مگر میدونی من کجا میخوام برم؟ فکر میکنی جایی که میرم سخت میگذره که گریه میکنی؟ به خدا اینطوری نیست ،گفتم پس چرا خودت ناراحتی؟ حتما این بار جایی که میری بهت سخت میگذره یا کارت سختره؟ با بغض دستشو دور گردنم حلقه کرد ، مامان برا من سخت نیست این بار یکم با ماموریتهای قبلی فرق میکنه اما من نگران شما ها هستم اگر بهم قول بدی ناراحتی نکنی ،بی تابی نکنی قول بدی صبور باشی، منم نگران نیستم. بهم قول بده اینقدر صبور باشی که هر کسی میبینت بگه مامان رضا مثل کوه صبره چقدر استواره با کلی صحبت ازم قول صبوری گرفت که شما آرام باش منم ی پسر برات میشم که باعث افتخارت بشم. کاری میکنم همه بهت بگن خوش به حالت اگر یه پسر داری اما اینقدر سر افرازت کرده،
دل تو دلش نبود .
شب رو به صبح رسوندیم اما چه شبی...؟
تاپ تاپ قلبم نمیذاشت هیچ صدای دیگه ای رو بشنوم ، مدام به باباش میگفتم رضا این بار یه حالی داره،انگار تو فکره، یه چیزی میخواد بگه، باباش میگفت نه از بس شما بی قراری میکنی ناراحت شماست.
صبح آماده رفتن شد، یه دور تو خونه زد انگار میخواست ببینه چیزی جا نذاشته. دوتا دستاشو دور گردنم انداخت چشمهاش پر اشک بود ،مامان بذار برات بگم دیشب چه خواب قشنگی دیدم فقط نگاهش میکردم.
شروع کرد مامان دیشب بهم گفتن( ائمه) این بار که بیای برنامه زندگیت فرق میکنه، برکت میاد تو زندگیت هر جا بخوای میری ،هر چی بخوای میخوری ،هر چی بخوای میپوشی، برای خودت آزادی...
اولش یکم بهم بر خورد؛ آخه تا جایی که شده بود چیزی برای رضا کم نذاشته بودم. گفتم مگر تا حالا چیزی برات کم گذاشتیم؟ متوجه شد بهم بر خورده، سریع گفت نه مامان این برنامه اش فرق میکنه، نمیدونستم که رضا خواب شهادت خودش رو دیده و داره یه جوری به منم خبر میده.
همدیگه رو بغل کردیم وبا آب وقرآن دنبالش از پله اومدم پایین، باباش ازش خواست بمونه تا عکسشو بگیره، اما رضا دوست نداشت؛ با کلی اصرار عکسشو گرفت.
گفتم رضا این عکسها خاطره میشه. سرشو انداخت پایین گفت: هر چی خاطره نداشته باشید راحت ترید.
این آخرین عکسش بود که گرفته شد. نمیدونم چطوری عکس رو از گوشی باباش کشیده بود و برای یکی از اقوام فرستاده بود و گفته بود این آخرین عکسمه مامانم خبر نداره . خودش داشت خبر شهادتشو به همه می داد.
رضا نهم بهمن ماه برای همیشه از ما خداحافظی گرفت و رفت ولی من تا روزی که زنده باشم منتظرش خواهم ماند😭😭😭😭😭😭😭
#مادرانه
8.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گر چه دوریم به یاد تو سخن می گوییم..🥀
@shahid_reza_rahimi1397
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بهمن است
و پارادوکس هایش...
بهمن است
و شمارش معکوس هایش...
بهمن است
و غم و شادی هایش....
بهمن است
و قلب زمستان بودنش...
و بالاخره بهمن است
و فصلِ یخ زدنِ تپش قلبهای بی قرار و اشکِ چشمانِ همیشه منتظرِ خانواده ۲۷ شهید حمله تروریستی جاده خاش_زاهدان...
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
عجب شمارش معکوس هایی!!!
5⃣روز تا روزِ پاسداری که رفتی تا با جانت و با خونت پاسداری را معنا کنی و تو دیگر نیستی...!!!
و
5⃣1⃣روز تا ششمین سالگردی که با چگونه رفتنت نشان دادی، بیشتر از هر وقتی هستی...!!!