eitaa logo
کانال رسمی شهیدرمضان سعیدے
557 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
64 فایل
درمسلخ‌عشق‌جزنڪورانڪشند روبھ‌صفتان‌زشٺ‌خوےرانڪشند "تحٺ‌نظارٺ‌خانواده‌شهیدرمضان‌سعیدۍ" شرو؏فعالیٺ⇦ [1400/3/13] شوقِ پرۅاز⇦ @nashennas پشت‌ جبهه⇦ @shorotshahid خادم الشھید⇦ @abovesalll
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹از خصوصیات اخلاق و رفتار برادرتون بفرمایید؟
♦️برادرم بسیارآرام وساکت بودن وبسیارمهربان وباادب باخانواده شوخے می کردندامادرمهمانے هابسیارآرام وساکت بودند. خیلے سربہ زیربودندومیتوان گفت درعمرشان نامحرمی ندیدند. باقرآن انس خاصی داشتند وباخواندنش آرامش پیدامیکردندوبہ ماهم توصیه میکردندکہ قرآن زیادبخوانیم. اموربیت المال خیلی برایشان مهم بود. یک بارقرارشدازمحل کارسهمیه ای دریافت کنندباوجوداینکه این هدیه پاداش زحماتشان بوداماآن راقبول نکردندبہ ماهم سفارش می کردند که اگرشهیدشدندسهمیه ای ازطرف بنیادتحویل نگیریم... بعدازشهادت ایشان هیچگونه هدیه ای راازطرف بنیادقبول نکردیم چرا ڪہ برای برادرم خیلے مهم بودباوجوداینڪه وضع مالی مامتوسط بودوپدرم کارگری ساده بودامامیگفتندکہ بایدبہ نیازمندان کمک کنیم وماهیانه مقداری ازحقوقشان رابہ نیازمندان کمک می کردند... گوش بہ فرمان ولایت فقیه بودندوحرف های امام خمینی(ره)رادنبال مے کردند
🔹شهیدرمضان سعیدی چقدر در کارهاشون مصمم و مقید به چه کارهایی بودنـد؟
♦️درکارهای خیرخیلی مصمم بودن که حتماانجام بشه ایشون مقیدبودن دنیافانی وزودگذرهست امابردبااوناییه که شهیدمیشن خیلی ازاوقات مادرم به ایشون می گفتن که دلیلشون چیه که ازدواج نمی کنن برادرم می گفتن همسرمن اون دنیاست....
🔹بفرمایید چه کارهایی برای برادر عزیزتون در اولویت بود. حالا چه در خانواده و چه زندگی شخصی خودشون؟
♦️اولویت های برادرم بعدازخانواده جبهه وشهادت بود. همیشه به فکراین بودن که به مردم خدمت کنن وقتی جنگ شروع شدتمام فکرشون جبهه.
🔹در زمان شهادت برادرتون چند سالتون بود؟ از ایام حیاتش وخاطره هایی که باهم دارید ،برامون بگین؟
♦️وقتی که برادرم شهیدشدن من ۱۵سالم بودوخیلی بهشون وابسته بودم یادم هست درزمان انقلاب بابرادرم برعلیه رژیم شاه به راهپیمایی می رفتیم. شب جمعه بسیاربه دعای کمیل اهمیت می دادوزمانی که به مسجدمی رفت من راهم باخودش می برد. جمعه هاعلاقه زیادی داشت که درنمازجمعه شرکت کندوخواندن آن رابسیارمهم میدانست. وقتی که مراسم دعای کمیل تانیمه شب طول می کشیددررابه آرامی بازمی کردوگاهی ازاوقات که کلیدش روجامیگذاشت ازروی دیوارواردخونه میشدوحتی برقی روشن نمیکردوگاهے ازاوقات غذاش روفقط بانوریک چراغ میخوردکه مزاحم خواب بقیه نشه چون شرایط شغلی برادرم طوری بودکه کارش تانیمه های شب طول می کشید.
🔹از خانواده برامون بگین، پدر و مادرتون و دلتنگی هایی که معمول هست؟
♦️ازوقتی برادرم به جبهه اعزام شدن مادرم هرروزبعدازنمازصبح گریه می کردندوخیلی دلتنگی میکردن پدرم سعی می کردن باحضورماآرام ترباشن اما من متوجه می شدم که خیلی دلتنگ هستن. بعدازشهادت هم که مادرم اصلاآروم نمی شدن ومدام گریه می کردن یک روزصبح وقتی ازخواب بیدارشده بودن بسیارآرام شده بودن وانگارشهادت برادرم رافراموش کرده بودن. وقتی دلیل این صبرراازایشون جویاشدم گفتن درخواب دیدم یک خانم که چهره خودرابایک روبندبسته بود ودردستش یک سینی پرازحبه های قند داشت به طرف من آمدویکی ازآن حبه هارابه من داد وقتی قندراخوردم دلم آرام گرفت. مادرم معتقدبودن آن خانم حضرت زهرابودچون که حال یک مادرروخوب درک می کردند.
🔹تا حالا خواب برادرشهیدتون رو دیدید؟ چیزی خواستین ازشون که بشما داده باشن؟
♦️دوهفته قبل ازاینکه مادرم فوت کندخواب دیدم که برادرم دریک حیاط بزرگ درحالی که دستانش پرازنایلون های میوه است(موزوخیاروسیب)به پیش من می آید. درخواب عجیب دلتنگ اوشده بودم وتاسمتم آمدسرم راروی شانه اش گذاشتم وگریه کردم احساس سبکی می کردم ودلم آرام شده بود.. بعدازاینکه کمی آرامترشدم واردخانه ای شدیم پدرومادرم هم دراین خانه حضورداشتندوخانه پرازمهمان بود. مهمان های زیادی آمده بودندوبرادرم ازهمه آنهاپذیرایی می کرددرمیان مهمان هاخانم خیلی زیبایی توجه مرابه خودجلب کرد. اورانمی شناختم یک بچه کنارش نشسته بودوکودکی دیگردرآغوشش بود من که بسیارکنجکاوشده بودم ازبرادرم پرسیدم که این زن کیست؟ برادرم می گفت این زن همسرمن است وآن دوکودک هم فرزندانمان هستند. من لبخندی زدم ومتوجه شدم که چندنفراعلامیه ای روی دیوارنصب کردند. خوب که دقت کردم دیدم که عکس برادرم روی اعلامیه است امانامش متعلق به کس دیگری است امانمیتوانستم ببینم که نام کیست. پدرم می گفت که این اعلامیه برادرت است اماخودبرادرم می گفت که آن اعلامیه من نیست. درهمین حین ازخواب بیدارشدم تمام ذهنم پرشده بودازسوال بی جواب . آن اعلامیه متعلق به چه کسی بود آیامتعلق به برادرم بودامااوکه گفت ماله من نیست؟؟ مدتی گذشت مادرم مریض شده بودوحتی قدرت راه رفتن راهم نداشت. وقتی مادرم فوت شدهمسرم آمدواعلامیه ای روی دیوارخانه چسپاند. درست همان بودعکس برادرم ونام مادرم. داشتم به خوابم فکرمی کردم که دیدم همسرم باسه تانایلون پرازمیوه که درون آنهاموزوخیاروسیب بودبه آشپزخانه آمد. حالم خیلی بدشده بودمن تمام این صحنه هاراازقبل دیده بودم .