eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
10 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚫️ راوی: (همسر حضرت عباس علیه السلام) وقتی همسرم عباس با لبخند از سخت گیری های مادرش در تربیت فرزندان می گفت و می گفت که مادرش نخستین مربی شمشیر زنی و تیراندازی او و برادرانش بوده نمی توانستم به خود بقبولانم که این فرشته مجسم و این تندیس بی نقص لطافت و زنانگی نسبتی با شمشیر و کمان داشته باشد . همواره صحبت های از این دست را ترفندی از جانب همسرم می دانستم که شاید می خواست میزان شناخت من از روحیه و عواطف مادرش را بسنجد . امروز دربازار مدینه با دو زن مسافر از قبیله بنی کلاب ملاقات کردم . وقتی دانستند که من عروس فاطمه کلابیه(حضرت ام البنین) هستم با خوشحالی مرا در آغوش گرفتند و بعد از پرسیدن حال و نشانی منزل اولین سؤالشان مرا از فرط تعجب بر جا خشک کرد : *هنوز هم شمشیر می بنده؟*! شمشیر ؟؟؟! نه!* *پس برادرش درست می گفت که بعد از ازدواج تغییر کرده. یعنی می گوئید مادر همسرم جنگیدن می داند ؟! از حیرت ؛ سادگی و نوع پرسشم به خنده افتادند. یکی از آنها به عذر خواهی از خنده بی اختیار و بی مقدمه شان ؛ روی مرا بوسید و گفت : شما دختران شهر چه قدر ساده اید ؟! قبیله ما ( بنی کلاب ) به جنگاوری و دلیری میان قبایل مشهور و معروف است و تقریبا تمام زنان قبیله نیز کما بیش با شمشیر زنی و تیراندازی و نیزه داری آشنایند اما فاطمه از نسل ملاعب الاسنه (به بازی گیرنده نیزه ها) است و خانواده اش نه فقط در میان قبیله ما و کل اعراب بلکه حتی در امپراتوری روم نیز معروف و مورد احترامند. فاطمه(حضرت ام البنین) در شمشیر زنی و فنون جنگی به قدری ورزیده و آموزش دیده بود که حتی برادران و نزدیکانش تاب هماوردی و مقابله با او را نداشتند . بعد در حالی که می خندید ادامه داد : هیچ مردی جرأت و جسارت خواستگاری از او را نداشت. به خواستگاران جسور و نام آور سایر قبایل هم جواب رد می داد . وقتی ما و خانواده اش از او می پرسیدیم که چرا ازدواج نمی کنی ؟! می گفت : نمی بینم. اگر مردی به خواستگاری ام بیاید ازدواج می کنم . **من که انگار افسانه ای شیرین می شنیدم گویی یکباره از یاد بردم که این بخش ناشنیده ای از زندگی مادر همسرم است لذا با بی تابی پرسیدم خب ؛ بگویید آخر چه شد ؟! *خب معلوم است آخرش چه شد . وقتی عقیل به نمایندگی از طرف برادرش امیرالمومنین علی علیه السلام به خواستگاری فاطمه آمد ؛ او از فرط شادمانی و رضایت ؛ گریست و گفت : خدا را سپاس من به مرد راضی بودم ولی او را نصیب من کرد. 📚بر گرفته از کتاب (ماه به روایت آه) به قلم ابوالفضل زرویی نصر آبادی ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
درجات ایمان و مقام بالای صحابی بزرگ رسول الله، جناب ابوذر، بر هیچکس پوشیده نیست. جالبه بدونید بزرگ ترین عاملی که ابوذر را ابوذر کرد، با اون همه درجات معنوی و مقام؛ بزرگترین عاملی که ابوذر را در بدترین بحران ها و فتنه ها، کنار امام معصوم نگهداشت در حالی که نزدیکترین یاران پیامبر ریزش کردند؛ عبادتها و ریاضت های آنچنانی نبود. امام صادق(ع) درباره او فرمودند: « کان اکثر عباده أبی ذر خصلتین: التفکر و الاعتبار » ابوذر به خاطر شدت تفکر در احوال روزگار و انسان های گوناگون، به توانایی اعتبار دست یافته بود. اعتبار یعنی عبور کردن از یک رخداد و مدل سازی آن در مواردی مشابه. به قول قدیمی ها یعنی « عبرت گرفتن» و به قول جدیدی ها یعنی «شبیه سازی». ابوذر عمیقاً در احوال دنیا تفکر کرده بود و با گوشت و پوست و استخوان فهمیده بود که برای این مسافرخونه ( یعنی دنیا) نباید زیاد خرج کرد؛ پس حسود و بخیل و تنگ نظر و دروغ گو و نیرنگ باز نشد.جناب ابوذر در احوال شبکه درهم تنیده هستی تفکر، و توحید خدا را لمس کرده بود؛ پس،به شدت لارج، لوتی مسلک، خوش مشرب، کریم، جوانمرد، شجاع و نترس و دلاور، و در یک کلمه « متقی» به معنای واقعی کلمه بود. ابوذر در احوال خوبان و بدان روزگار به شدت تفکر کرده بود؛ در نتیجه رادارهای سیاسی بسیار قوی ای داشت و فتنه را از کیلومتر ها اونطرف تر تشخیص می داد و ردیابی و پیش بینی میکرد. تفکر و بصیرت داشتن مبنای نگرشی صحیح برا ی یک ملت، آنچنان اهمیت داره که اصلاحاتی زیر ساخت های اقتصادی و فرهنگی وابسته به اوست. و به همین دلیل صهیونیسم و استعمار جهانی روی علوم انسانی کار میکنند، نه روی علوم فنی و مهندسی. نابغه های خودشان را می فرستند تو رشته های انسانی، و نابغه های ما را تو رشته های تجربی و فنی مهندسی تا همون طور که گفتم اونا رو برای ساخت کشور خودشان به بیگاری بکشند. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
دانشجوی بسیااااااااار شیطون و شوخ و البته نابغه فنی مهندسی!.. که در دوران دانشجویی اش استاد میشه و فقط پروژه های ملی میپذیره! با وزارت خونه ها‌ کارمیکنه وحقوق های عالی هم بابت پروژه های محشرش میگیره.. با تمامِ استعداد بی نظیر و عملکرد عالیش در رشته و دانشگاه.. احساس میکنه یه چیزی این وسط کمه وهیچ کدوم از اینا روحش رو اغنا نمیکنه.. اینجوری میشه که یه تصمیم حیرت انگیز میگیره!..!!…!! این کتاب در ادامه تحلیل های بسیار دقیقی از اثر عمل تک‌تک انسان ها بر جامعه داره، وخیلی عالی به این سوالا جواب میده: اگر این نظام اسلامیه پس چرا انقدر مشکل داره و‌کشورهای بی دین انقدر پیشرفته تر ازما هستن؟ چرا اون بالا همه دارن میخورن و این پایین مردم از گشنگی میمیرن؟؟ ادامه اش: و صدها سوال دیگه درمورد وضعیتِ الان جامعه ما و مشکلاتی که همه باهاش درگیریم… عالی جواب میده.. عالی تحلیل میکنه.. مغز آدم رشد میکنه! ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
«تو فریب نخور! برای خودت ارزش قائل باش: من تو را به عنوان گوهر گران قیمت، طلای ناب، یا مروارید گرانبها می بینم. همه زنان مروارید های گرانبهایی هستند، اما برخی از ما در مورد ارزش پاکدامنی مان فریب خوردیم..... مروارید های وجودی مان بسیار گرانبها هستند، اما آنها میخواهند به ما بقبولانند که بی ارزشند. ولی باورم کن! هیچ جایگزینی برای این نیست که بتوان در آیینه نگاه کرد و بازتاب پاکدامنی، نجابت و عزت نفس خود را در آن دید. مُدهایی که از زیر دست خیاطان غربی بیرون می آیند، برای این طراحی میشوند که آنها تو را به صورت اسرار آمیزی پوشانده اند و عزت نفس و اعتماد تو به پروردگار بینهایت را جلوه میدهند.( جوانا فرانسیس) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
اگر احساسات پاک زنانه به جا و صحیح در عرصه جامعه بروز پیدا میکرد، بدترین و سخت ترین بحرانهای یک ملت را میتوانست مدیریت کنه و بهش جهت بده. مادر مهربون مون حضرت صدقه طاهره سلام الله علیها، که حتی از مرد کور هم حجاب می گرفتند، در جریان سقیفه قبل از شروع صحبتشان مفصل گریه کردند و اشک همه را در آوردند و وجدان انسان ها را بیدار کردند و امیر المؤمنین را نجات دادند. دختر امیرالمومنین حضرت زینب سلام الله علیها، با بروز احساسات پاک شون، قلب تمام امت اسلام را تکون داد. امروز اگر موج بیداری اسلامی، شرق تا غرب امت اسلام را فراگرفته و در ایام اربعین همه سیاه پوش میشه، مال احساسات پاک حضرت زینب و اون ناز دونه سه ساله هست که به موقع از پس پرده در اومد و علم هدایت و نورانیت را به دوش کشید. این اتفاق تصادفی نیست، نشون دهنده این هست که در شرایطی که از مردان برای بهسازی وضع جامعه، و احیای دین و زنده کردن دلها کاری بر نمی اید، گره به دست زنان فرهیخته ای باز میشود که با بروز به موقع احساسات خودشان میتوانند عالمی را به آتش بکشند. ...... ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرنگاهی به ماکندزهرا دردها را دوا کند زهرا کم مخواه از عطای بسیارش هر چه خواهی عطا کند زهرا ولادت بانو فاطمه زهرا برهمه شیعیان و ارادتمندانش مبارک. وروز زن بر همه بانوان ایرانی و مادران نمونه مبارک باد. آیت الله العظمی خامنه ای (س) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
دهان به دهان می چرخید وصف گریه ی رسول خدا. _حتما جهنم وعده گاه همه ی آن هاست...فقط هفت طبقه دارد و هر طبقه با قسمت های مختلفش،جای جماعتی از آن هاست... خدای رحمان و رحیم وعده ی قطعی داده بود،وعده ی عذاب،جهنم را وصف کرده بود.آیات لرزه انداخته بود بر جان پیامبر(صلی الله علیه و آله)و سیلاب اشک بر چهره ی ایشان،همه را بی تاب کرده بود. کسی نمی دانست چرا و پیامبر(صلی الله علیه و آله) آرام نمی گرفت. تنها یک نفر بود که از دیدنش همیشه لبخند مهمان صورت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)می شد؛عطر و بوی بهشت می داد؛فاطمه فاطمه(علیها السلام) را خبر کردند.با شتاب آمد. اما کی فاطمه (علیها السلام) تاب دیدن صورت پر از اشک بابا را داشت.مقابل پیامبر(صلی الله علیه و آله)زانو زد و التماس گونه آرام شدن پدر را طلب کرد. پیامبر(صلی الله علیه و آله) اما به فاطمه (علیها السلام) دلیل گریه اش را با خواندن آیه ی 43و 44 سوره ی حجر داد.فاطمه(علیها السلام) تا شنید چشمه ی اشکش جوشید.هق هق گریه هایشان همراه با این کلمات تن ها را می لرزاند: _وای به حال کسی که داخل آتش جهنم شود. سلمان هم زانو زد و زاری کرد. مقداد هم،ابوذر و علی (علیه السلام) که دست بر سر نهاد و گریست و گفت: _امان از دوری راه و کمی توشه در سفر قیامت که عده ای به سوی آتش می روند و آتش آن ها را در بر می گیرد که دیده هم نمی شوند...در طبقات آتش جابه جا می شوند. به این می گویند:دل بی تاب شاید هم می گویند:خوف البته ترس از این که با کارهایت،خدا را از دست بدهی،اشک آور است.جهنم عذابش،دوری از خدای مهربان است.فکرش هم تن را به لرزه می اندازد: بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی شود (س) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
راست و درست زندگی کردن، قاعده های خوش بختی را در زندگی کسی دیدن،چند روزی،چند ساعتی، لحظاتی، با یک عزیز بی همتا گذراندن، در خانه ی او تکیه به دیوارش دادن و چشم دنبالش داشتن، فکر و ذهن را میزبان صحبت هایش کردن، دل را در کنارش بزرگ کردن، تا بی نهایت، یک آرزوست... این کتاب لذت این آرزو را اندکی به جان می نشاند؛ اندازه ی قطره ای. مهمان خانه یه مادر عالم شدن،خوش آمد دارد. کتاب حاضر با قلمی زیبا، روان و دلنشین به بیش از چهل داستان با حال و هوایی متفاوت از زندگی پر از احساس حضرت مادر اشاره دارد. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
جملاتی از کتاب مادر کارهای خانه را که می‌کرد آرام‌آرام لب‌هایش هم تکان می‌خورد لحظه‌های شیرینی داشت با جنینی که همراهش بود. صدای قرآن خواندن پیامبر (ص) که فضا را متحول می‌کرد خدیجه (س) می‌نشست، چشم می‌بست، لذت می‌برد و زمزمه می‌کرد. راز و نیازهای سر سجادهٔ خودش و رسول خدا... هرجایی که بوی زشتی می‌داد نبود. بحارالانوار، ج ۴۳، ص ۱۷ (س) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
در کتاب مادر نوشته نرجس شکوریان فرد، نکته‌های نابی درباره فخر دو عالم، حضرت فاطمه زهرا (س) و شیوه تربیتی و و زندگی این بانو می‌خوانید. شکوریان فرد در این کتاب با روایت کردن داستان‌های تربیتی و اخلاقی از زندگی حضرت زهرا سلام‌الله علیها برداشت‌های اجتماعی و اخلاقی‌اش را برای مخاطب نوشته است. با او لحظاتی را در خانه عزیزترین و والاترین انسان چند ساعتی بنشینید و با دنیا و تفکر و شیوه زندگی او آشنا شوید و میزبان سخنان چون در و گوهرش باشید. خواندن کتاب مادر را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟ علاقه‌مندان به آشنایی با سبک و سیاق زندگی ناب اسلامی را به خواندن این ااثر دعوت می‌کنیم. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
کتاب «ر» زندگی رسول حیدری (مجید منتظری) را به تصویر کشیده است؛ زندگی مردی که در کنار مردمی از جنس خودش اما با زبان و آداب و رسوم متفاوت در کشوری غریب (بوسنی) به شهادت رسید. این زندگی در سه فصل روایت شده است: فصل نخست، از زمانی آغاز می‌شود که رسول حیدری از سفر بوسنی در سال ۷۱ باز می‌گردد. نویسنده در این فصل، حال و هوای او در خانه و دلتنگی‌های همسرش معصومه و بچه‌ها را در آن روزها ترسیم کرده است. روایت زندگی در بخش بعدی وارد دوره‌ دانشجویی او می‌شود که با همرزمانش در دانشگاه امام حسین علیه‌السلام می‌گذرانند. فوتبالهای گل کوچک دانشکده فرصتی است برای بازگشت به دوران نوجوانی و جوانی و از آنجا خاطرات دوران کودکی رسول آغاز می‌شود و تا دوران انقلاب و بعد از آن، تا سال ۶۲، ادامه می‌یابد. تشکیل سپاه همدان، سپاه ملایر، دوره‌های آموزشی و جریان مبارزه با ضد انقلاب و شرکت در عملیات غرب و ازدواج با معصومه برزگر از مهمترین وقایع این برهه است که برای خواننده روایت می‌شود. فصل دوم کتاب دوران تشکیل قرارگاه رمضان تا پایان جنگ را در بردارد و به دوره‌ ورود به دانشگاه اشاره می‌کند که خواننده با فضای آن در فصل نخست آشنا شده است. در این فصل، مانند سایر فصول، سعی شده است روایتی انسانی از حضور رسول حیدری در تمام مراحل زندگی تصویر شود. چرا که برای مخاطب این کتاب، شناخت مردان جنگ و نه صرفاً شاهکارهای جنگی آنها اهمیت دارد. جذّابیت زندگی رسول نیز مانند بسیاری از دیگر مردان دوران جنگ، همین چهره‌ی انسانی اوست. به همین دلیل در همه جا نویسنده به عمد از جزییات عملیات جنگی عبور کرده است. از آنجایی که نقطه تمایز زندگی رسول حیدری، شهادت او در بوسنی است، فصل سوم که به نُه ماه زندگی آخر او (مهر ۷۱ تا خرداد ۷۲) برمی‌گردد سفر آخر او به این سرزمین و جزییات حضورش در آنجا را در برمی‌گیرد و شاید نقطه عطف کتاب همین چیزی است که کتابهای نگاشته شده تاکنون به آن کمتر پرداخته‌اند. استفاده از عکس‌ها، آوردن نقل قول‌های مستقیم و ارجاع به نامه‌ها و اسناد خطی دیگر علاوه بر افزایش سندیت، بر جذابیت و لطافت کار افزوده است. نویسنده نام کتاب را از امضای همیشگی رسول پای نامه‌هایش ر انتخاب کرده است. #ر ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
پرده اول: وظیفه چه می‌شود؟ صبح معصومه صبحانه را رو به راه کرد. داشت سفره می‌چید که صدای داد و بیداد رسول را از اتاق دیگر شنید. دوید سمت اتاق. مهدی او را با طناب به تخت بسته بود. رسول هم مثلاً وانمود می‌کرد نمی‌تواند تکان بخورد. معصومه خنده‌اش گرفت. فکر کرده بود حتماً در این مدت، مهدی طناب را فراموش کرده باشد. چند ماه پیش که با بچه‌ها رفته بودند فروشگاه قدس که خرید کنند، یک لحظه غفلت کرده بود و مهدی از جلوی چشمش غیب شده بود. وقتی پیدایش کرد دید طنابی را انتخاب کرده است و با خودش می‌کشد که معصومه برایش بخرد. گفته بود وقتی بابا بیاید، می‌خواهد با طناب او را ببندد که دیگر جایی نرود، پیش خودشان بماند. حالا چشم باز نکرده، اول رفته بود طناب را از گوشه‌ی انباری بیرون کشیده بود و رسول را به تخت بسته بود و جدّی هم روی حرفش ایستاده بود و تا قول مردانه از رسول نگرفت، نجاتش نداد. رسول داشت می‌فهمید چقدر بهشان سخت گذشته است. برای همین سعی می‌کرد بیشتر سکوت کند و درد و دل‌های معصومه را گوش بدهد و حرف‌های تلنبار شده‌ی بچه‌هایش را هم که بیشتر با رفتارهایشان نشان می‌دادند. معصومه آن روز به قول رسول جشن گرفته بود و برایش مرغ پخته بود که غذای مورد علاقه‌ی او بود. رسول وقتی فهمید معصومه برایش چه تدارکی دیده است، هیجان زده شد که «وای، چه عالی» و تند تند سفره را چید و مثل همیشه یکی یکی صدایشان زد: «صفا، صمیمیت، محبت، دوستی، عشق.» و به همین ترتیب دور سفره نشستند: «خودش، معصومه، علیرضا، زینب و مهدی.» مثل همیشه خودش را ذوق زده نشان داد؛ اما معصومه می‌توانست درک کند که این بار مزه‌ی غذا به دهانش فرق دارد. دلش جای دیگری بود. هروقت فرصتی پیدا می‌کرد می‌خواست برایش از بوسنی بگوید. از اینکه چه چیزهایی دیده است. گرسنگی بچه‌ها و بلاهایی که سرشان می‌آید، از دربه دری‌شان، از ترس و وحشتی که هرلحظه تجربه می‌کردند. اینکه در یک کروات‌نشین، نود نفر مسلمان، از کودک یک ساله تا پیرمرد نود ساله را در خانه‌ای حبس کرده بودند و همه را سوزانده بودند. دیده بود مادری که از بین آشغال‌ها و ته مانده‌ی غذای سربازها دنبال یک تکه نان برای بچه‌هایش می‌گشت، چطور با تیر زده بودند. غذا خوردن دیگر برایش راحت نبود. «آن‌ها هم مثل شما هستند، کودک معصوم و مسلمان. زنانشان همیشه در دلهره‌اند.» هر از گاهی این‌ها را تعریف می‌کرد که بچه‌ها بدانند به خاطر چه کسانی رفته است. معصومه حرف‌هایش را می‎شنید؛ اما به روی خودش نمی‌آورد. دلش نمی‌خواست دیگر برود. حالا نوبت دیگران بود. گفت: «مگر این چیزها نوبتی است؟ اگر نرفتند چی؟ وظیفه چه می‌شود؟» نشنیده گرفتم. باز پرسید: «حالا از نظر شما نوبت کیست؟» منظورم همان دوستان هم دانشگاهی‌اش بود که وقتی او رفت، ماندند. رسول دانشگاه امام حسین(ع) علوم سیاسی می‌خواند. ترم هفتم بود که رها کرد و رفت. گفتم: «باید درسشان تمام شده باشد، نه؟ از درس تو هم چیزی نمانده، یک یا دو ترم. درست است؟ حالا تو بمان و درست را بخوان و آن‌ها بروند.» #ر ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
پرده دوم: ما چون ایمان داریم، ده برابر آن‌ها هستیم. از همان سال ۱۳۶۰، رسول مسئول عقیدتی سیاسی را به محمد [یکی از دوستان نزدیک رسول] واگذار کرده بود. گاهی به محمد می‌گفت: «برو توی بازداشتگاه، با این‌ها حرف بزن. شاید توبه کنند و برگردند.»می‌رفتم حرف می‌زدم، موعظه می‌کردم. آن‌ها اغلب دوست‌های خود ما بودند که بعد از انقلاب بریده بودند از این راه. گاهی خسته می‌شدم از این بحث و نصیحت. برای رسول از قرآن و روایت می‌خواندم که رسول خدا می‌فرماید اگر تو هفتاد بار برای این‌ها استغفار بکنی، هرگز این‌ها پذیرفته نمی‌شوند؛ چون نفاق‌شان درونی است. دست از سر این‌ها بردار عمو رسول، درست نمی‌شوند. اما رسول قبول نمی‌کرد. می‌گفت: «نه وظیفه‌ات است که بروی. شاید راه نجات باشد.» علی غفاری جوانی بود که با تبلیغات گروهک‌ها به کومله پیوسته بود. پسر شجاعی بود، با هیکلی درشت که از هیچ خطری نمی‌گذشت. رسول او را همراهش کرده بود و کنار خودش نگه داشته بود. از کودکی پدر و مادرش را از دست داده بود و برادر بزرگترش او و خواهرش را تر و خشک کرده بود. احساس تنهایی می‌کرد؛ اما به رسول اعتماد داشت و تمام درددل‌هایش را به او می‌گفت. در بیشتر گشت‌های شناسایی سال‌های ۱۳۵۹ و ۱۳۶۰ سرپل ذهاب و قصرشیرین رسول را همراهی می‌کرد. این بار علی غفاری به همراه رسول و چند نفر دیگر برای شناسایی رفته بودند قصرشیرین. دوازده شب رسیدند. قرار شد نوبتی کشیک بدهند تا هوا روشن شود و بتوانند محلِ تانک‌ها را شناسایی کنند. نوبت کشیک علی برزگر (یکی از همرزمان رسول) بود. «مهتاب بود و موش‌ها می‌آمدند جلوی صورتم رژه می‌رفتند. یک لحظه احساس کردم سایه‌ای رد می‌شود. خوب که دقت کردم، دیدم از تپه‌ی روبه رویی یک گروه پشت سرهم رد می‌شوند. عینکم همراهم نبود. رسول را بیدار کردم، دوربین را گرفت و فهمیدیم نزدیک به سی نفرند. دنبال راهی می‌گشتیم که خودمان را نجات بدهیم. کنار رودخانه‌ی الوند بودیم؛ اما هیچ کداممان هنوز شنا بلد نبودیم، به جز علی غفاری. تا دید رسول مستاصل است، گفت: «از جایتان تکان نخورید. می‌روم ببینم سرعت آب چقدر است، آن‌وقت خودم همه‌تان را می‌برم آن طرف آب.»؛ اما نشد شنا کند. همینطور نگران بودیم، دوباره گفت: «هر روز چه قرآنی می‌خوانید؟ خب من هم امروز قرآن خواندم. نوشته بود ما چون ایمان داریم، ده برابر آن‌ها هستیم. آن‌ها اگر سی‌نفر هستند ما سیصد نفریم.» با این حرفش انگار قفل ذهنمان باز شد و آرام شدیم. بعد کمی صبر کردیم و فرصت که فراهم شد برگشتیم عقب. رسول که از سپاه ملایر رفت همدان، کسی نتوانست با علی غفاری کار کند. انگار چم و خمش دست رسول بود. عذرش را خواستند و او هم چند سال بعد خودکشی کرد.» #ر ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
تولد در لس آنجلس ✏بعدها تو راه «بلیم» به «منائوس» هم یک گروه جوان اسرائیلی برخوردم. همه سرباز بودند، تازه سربازی شان تمام شده بود. با سنجاق هایی عرقچین ها را به مویشان وصل می کردند… یکی شان از من پرسید: «کجایی هستید؟» با همان افتخار گفتم: «من ایرانی هستم.» گفت:این چیست دستت؟» گفتم: «این قرآن است» بعد بقیه را صدا زد و گفت: «بیایید! یک نفر دارد توی این کشتی قرآن می خواند!»  همه شان تعجب کردند. آمده بودند من را تماشا می کردند و می گفتند: «نگاه کن! توی این کشتی قرآن می خواند!» این را مدام تکرار می کردند و با هم می خندیدند. من می رفتم بالاترین نقطه کشتی و قرآن می خواندم. جایی بود که کل جنگل آمازون، رفت و آمد کشتی ها، میمون ها و پرنده ها را می توانستم از آنجا ببینم. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98🖌
عکس نوشته از کتاب تولد در لس آنجلس ما واقعا فکر میکردیم، آمریکا جایی هست که هر کس پایش به آنجا برسد، آخر خوشبختی را احساس می کند. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98🖌
گفت: «بیا از زیر قرآن ردت کنم. برای اینکه محافظت باشد. برزیل خیلی دور است.» از زیر قرآن رد شدم و گفتم: «فریبا قرآن را بده همراهم باشد.» با خودم فکر کردم دختره خرافاتی خجالت هم نمی‌کشد. آمده اینجا، در امریکا، توی مرکز علم و دانش، مثل امریکایی‌ها می‌خورد، می‌گردد و می‌رقصد؛ اما هنوز دست از این خرافات برنداشته. بگذار سر فرصت چند صفحه‌اش را بخوانم و چند مطلب غیرعلمی و خرافاتی‌اش را پیدا کنم تا وقتی برگردم، توی صورتش بزنم. ... صفحه اولش را باز کردم: «به نام خدای بخشاینده مهربان. اینک آن کتاب که در آن هیچ شبهه‌ای نیست و راهنمای پرهیزکاران است»... . برای همین چند خط چند لحظه مکث کردم. فکر کردم: اوووه! چه اطمینانی هم به خودش دارد... چند آیه دیگر خواندم و جلو رفتم. یک دفعه با خودم گفتم معنی این آیه هایی که خواندم چه بود؟ همان اول کار می گوید: «این است کتابی که راهنمای پرهیزکاران است.» و برای آنها توصیفاتی را می‌گوید.... ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98🖌
وقتی یه نفر تو دل آمریکا مسلمان میشه! عجیب نیست ؟! معمولا کسانی که میخوان آزاد میشن و میخوان از دست اسلام و دین و به قول خودشون محدودیت هاش دور باشن، میرن به یه جای دور.....یه جایی که خبر از دین و مذهب نباشه، اما فقط کافیه خدا بخواد...... اگر خدا نظر کنه، در برزیل در وسط هیاهوی کارناوال رقص هم ایمان می آوری..... در دل کفر و شرک و ماده گرایی دروازه ای از وحی به روت باز میشه؛ فقط کافیه چند دقیقه حواست را جمع کنی تا صدای خدا را بشنوی. این ماجرایی واقعی از یک ایرانی بزرگ شده در لس آنجلس هست، بنام محمد عرب که علیرغم اینکه در خانواده مذهبی بزرگ نشده، اما دچار تحولی شگرف شده. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
عکسنوشت از کتاب تولد_در_لس_آنجلس زندان ها و مدارس در آمریکا خیلی،شبیه هم هست یعنی ساختار هر دویشان یکی هست. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98🖌
ای از کتاب تولد_در_لس_آنجلس در موقع مهاجرت جذابیت‌هایی ایجاد می‌شود. آدم وارد یک محیط جدید می‌شود. وارد فعالیت‌های جدیدی می‌شود. انسان‌ها اهدافی دارند و هر کاری انجام می‌دهند در راستای آن اهداف است. برای پیشرفت زندگی‌شان است. ولی بعد از اینکه این مراحل پشت سر گذاشته می‌شود، یک خستگی با خودش دارد. ایرانی‌هایی که به خارج از ایران رفته‌اند، در این بازی می‌افتند و یک هیجان هم برایشان ایجاد می‌شود؛ ولی در نهایت توام با خستگی است. حالا باید ببینیم اصلا ارزش دارد یا ندارد؟ چون در این بازی شما یک چیزهایی را هم از دست می‌دهید؛ مثلا من در این شرایط، حیا و غیرتم را از دست داده بودم. آیا ارزش دارد که آدم وارد یک چنین بازی‌هایی می‌شود؟ ص 47 📚نذری کتاب👇 📚 با صدقات شما میشود کتاب داد و فقر فکری و فرهنگی را درمان کرد. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98🖌