کتابهای سیرهٔ شهدا و خاطرات همسران شهدا را از کتابخانه امانت گرفتم تا بخوانم. نیاز داشتم که خودم را از روزمرگیها جدا کنم و تکلیفم را بدانم؛
در زندگیای که مردش فقط به فکر نان و آب خودش نبود. با خواندن هر کتاب، یک پله به علیرضا نزدیکتر میشدم و او را بهتر و بیشتر درک میکردم.
دنبال شباهتهای خودم و علیرضا با شهدا و همسرانشان بودم. گاهی بغض میکردم و انگیزهام چندین برابر قوت میگرفت و آرامشی پیدا میکردم که سختی را بر من هموار میکرد.
پیامکهایی از این کتابها درست میکردم و برای علیرضا میفرستادم. مضمونشان جهاد و مقاومت بود. میدانستم از اینکه مرا در این وادی ببیند نیرو میگیرد.
#خاتون_و_قوماندون
#بریده_کتاب
بچه ها دارند به جوانی می رسند. نه فقط بچه های من" بچه های شهدای دیگر هم کودکی شان را در بی پدری تیر می کنند.
🌺درس می خوانند، سر مزار پدرشان می روند، لباس پلنگی می پوشند و بیت می خوانند و قدشان را روی دیوار نشان می کنند تا کی بتوانند به راه پدر بروند.
فاطمه برایم از آرزوی دکتر شدنش قصه می کند و این آخرش یک دکتر شهید بشود.
🌺حامد می خواهد رزمی کار شود و برود لبنان. طوبی اما عروس نمی شود که من تنها نمانم! روزها می رود و ما آیند و بچه ها هر روز مقابل عکس ایستاده علیرضا سلام میدهد. جوری شده که یک نگاهشان به عکس پدرشان است، یک نگاهشان به دهان من.
#خاتون_و_قوماندان
#بریده_کتاب
امّعلی تعریف میکرد: «قبل از آمدن رزمندههای ایرانی و افغانستانی و لبنانی، هر روز صبح با خوف و دلپریشانی بیدار میشدیم. عنقریب بود که فغان از خانهای یا کوچهای بلند شود و سر بریدهٔ کسی را جلوی خانوادهاش یا روی جدول کنار کوچهها ببینیم. تفنگ و گلوله هم که بود.
بس که حرامیها زیاد بودند، پایمان به حرم نمیرسید. پیر و جوان و زن و مرد هم برایشان فرقی نداشت. اما از وقتی فاطمیون آمدند و ابوحامد کار را به دست گرفت، الحمدلله امن شده. هفتهای نیست که برای سلامتی رزمندگان و مجاهدین نذر و نیاز نکنیم».
#خاتون_و_قوماندان
#بریده_کتاب
🌺باید حرف هایم را می زدم. گفتم:«من نگرانم. تو تجربه جبهه را داری. به قول خودت از قافله شهدا جا ماندی. اما آنجا که افغانستان نیست. شناسایی داری از جنگ آنجا؟در ثانی، یک زن جوان با سه تا بچه، این خانه و زندگی و........امیدمان به کی باشد.
🌺پدرم عیالوار است. نمی تواند به ما هم برسد. توقع زیادی است از آنها. ما را به کی می سپاری؟ بگذار همان هایی بروند که این جنگ را می شناسند.»
سرش را از روی بالش برداشت و نشست. زانوهایش را بغل کرد و گفت:«اگر خدا را قبول داشته باشی، تو را به خدا می سپارم.
🌺فقط خدا. نه به هوای پدرت یا هرکس دیگری. فقط خدا. خدا از من و تو به بچه ها نزدیک تر است. از من به تو نزدیک تر است. نزدیک تر از رگ گردن سراغ داری؟»
#خاتون_و_قوماندان
#بریده_کتاب
🚩 فرا رسیدن سالروز شهادت جانگداز ابنالرّضا، حضرت جوادالائمّه صلواتاللهعلیهما را به محضر مقدّس حضرت ولیّعصر عجّلاللهفرجهالشریف و همهی شیعیان و ارادتمندان آل الله تسلیت و تعزیت عرض مینمائیم.
حضرت #امام_جواد علیهالسلام فرمودند:
🔴 «هر كس به گويندهاى گوش دهد، او را پرستيده است؛ پس اگر گوينده سخن از خدا بگويد، او نيز خدا را عبادت كرده است، و اگر از شيطان بگويد، او هم بندهی شيطان شده است.»
💠 «عن أبيجعفر عليهالسلام قال: من أصغى إلى ناطق فقد عبده فإن كان الناطق يؤدي عن الله عزوجل فقد عبد الله وإن كان الناطق يؤدي عن الشيطان فقد عبد الشيطان.»
📚 کافی (شیخکلینی)، ج۶، ص۴۳۴
وسائل الشیعة (شیخحرعاملی)، ج۱۸، ص۹۱
#یاجوادالائمه
خاله دوباره ویار کرده بود. هوس کاهو سکنجبین داشت. وقتی مرتضی از مکتب برگشت گفتم بخرد و برایش بیاورد تا قبل از ناهار بخورد.
همانطور که لباسهای بچهها را سر حوض میشستم، زیر لب حافظ میخواندم. ننهگل همیشه تشویقم میکرد و میگفت: «درسته که نمیتونی از خونه بیرون بری؛ ولی نباید از طلب علم عقب بمونی.»
گاهی خودش برایم کتاب میخرید و میآورد و هرچه که خاله بهش غرغر میکرد فایدهای نداشت. خودم هم دوست داشتم. شعرهای حافظ را فقط به یاد او میخواندم. تکتک ابیاتش برایم یاد او را زنده میکرد.
همان روزها بود که شروع کرده بودم، بقیهٔ کتابها را هم علاوه بر حافظ میخواندم. از بوستان و گلستان بگیر تا شاهنامه و موشوگربه. میخواستم حرف زدنم شبیه دخترهای سن بالاتر شود. شبیه شوهردارها.
#گره_خورده_ام_به_نام_تو
#رمان_عاشقانه
#کتاب #کتاب_خوب
#بریده_کتاب
کنار حوض مستطیل شکلمان نشسته بودم و رخت میشستم و میخواندم. کلون در را که زدند فکر کردم مرتضی است. با این حال خاله، مجتبی را صدا زد تا در را باز کند. داشتم پیراهن سبزرنگ مجتبی را که از مرتضی ارث برده بود میشستم که صدای یاالله صاحب پیراهن بلند شد.
پردهٔ سفید و کلفت توی دالان را کنار زد و گفت: «آبجی پاشو. پاشو آقاسیدمصطفی اومده.»
اسمش را که شنیدم دلم ریخت. لباس از دستم ول شد و افتاد توی حوض.
بعد از یک سال دوری، یک دفعه و بدون خبر برگشته بود. بیشتر از آنکه بخواهم فرار کنم و چیزی روی سرم بیندازم، دوست داشتم بمانم. دلم میرفت برای یک لحظه دیدنش.
#گره_خورده_ام_به_نام_تو
#رمان_عاشقانه
#بریده_کتاب
آقاجان ادامه داد: می گفت عطر می فروشه تا خرج زندگیش در بیاد. فکر کنم زندگیش در حد بخور و نمیره؛ البته خودش که خورد و خوراکی نداره، ولی اگه بخواد یه مونس همراه خودش ببره... خاله پرید وسط حرفش که: مونس اون ربطی به ما نداره.
عطرفروشی زده که زده. اومده بود اینجا همینو بگه؟
- لا اله... هی من می خوام عصبانی نشم. همین حالا به اندازه یه پیاله گنده سکنجبین خوردم تا صفرام بیاد پایین. عجب... بدگویی نکن خانم. روی بچه اثر می گذاره. نکن... نکن. اثر می گذارد؛
این تک جمله معروف مادرم بود. هر وقت حامله بود یا بچه شیر می داد، نمی گذاشت کسی جلویش غیبت کند. با همین نطقش را کور می کرد؟
یاد تمام روزهایی افتادم که خاله برای حرف های من احترام قائل بود. چند سال پیش که میگرن داشت و مرتب قرص های مسکن قوی می خورد، وقتی مامان بهش گفت که شیدا می گوید این مسکن ها کبد و کلیه از کار می اندازد، پرسیده بود: شیدا گفته؟ و وقتی مامان تایید کرده بود، دیگر کمتر از آنها خورد.
همین قدر من را عقل کل می دانند. البته انکار نمی کنم که چون روی من همیشه به عنوان عروس حساب کرده، یک محبت خاص و ویژه هم بهم دارد؛
البته نمی دانم چه طور می تواند با وجود جواب رد دادن های مکررم، هنوز دوستم داشته باشد. یک بار که این سوال را از مامان کردم، شیوا جواب داد: چون خاله هم مثل من فکر می کنه که هیچ وقت از ته دلت محسن رو رد نکردی.
#گره_خورده_ام_به_نام_تو
#رمان_عاشقانه
#بریده_کتاب
شوکت خانم من را برای پسرش زیر سر داشت و هیچ رقمه هم کوتاه نمی آمد. البته به نظرم خود بهرام در این امر مصرتر از مادرش بود. خب نفرت من از بهرام و خانواده نعمت پور، فقط به خاطر آن علاقه دست و پاگیر نبود.
آنها سالهاست که توی محله منفورند. ولی کسی جرأت به زبان آوردن نفرتش را ندارد.
می خواهند همه از هر نظر شبیه خودشان باشند؛ چه عقیده و ایمان، چه شکل و شمایل ظاهری. کارشان تفتیش کردن توی خانه های مردم است.
همان طور که ایرج خان این کار را می کرد و بدترین نوعش را هم در حق مادرم کرد. دلیل فرار من از این ازدواج، هم نفرتم از آنها و هم علاقه ام به آقامصطفی بود.
#گره_خورده_ام_به_نام_تو
#رمان_عاشقانه
#بریده_کتاب
کتاب گره خورده ام به نام تو اثری از نسیبه استکی است که در نشر عهد مانا. به چاپ رسیده است. این اثر داستان زندگی دو زن را با فاصله تقریبا یک قرن روایت میکند.
درباره کتاب گره خورده ام به نام تو
عشق به امام حسین (ع) و خوبیهایی از جنس عاشورا و محرم این روایت را شکل میدهند و به پیش میبرند. عامل پیوند میان دو دختر این دو داستان نیز قالیچهای است که با شوق و اشک بافته شده و این قالیچه نمایندهای است تا پیامی را در دل تاریخ جابه جا کند.
داستان از زمان رضاخان شروع میشود و وقایع و اتفاقات سیاسی و تاریخ آن دو.ران را نیز روایت میکند . این اثر داستانی عاشقانه، تاریخی و مذهبی است که شما را مجذوب خود خواهد کرد.
خواندن کتاب گره خورده ام به نام تو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دوستداران رمان های تاریخی مخاطبان این کتاباند.
#گره_خورده_ام_به_نام_تو
#رمان_عاشقانه
#بریده_کتاب
🌼داستان زندگی میثم تمار؛ یار ایرانی امام علی علیه السلام
نام سلمان فارسی را همگان به عنوان یار ایرانی حضرت محمد (ص) میشناسند، اما کمتر کسی میداند که «میثم تمار»، یار امیرالمومنین علی (ع) نیز ایرانی بوده است و او یکی از قلههایی است که میتواند نماد پیوند ایران و اسلام باشد.
🌼«باغ طوطی»، رمانی تاریخی از زندگی میثم تمار است که مخاطب نوجوان و بزرگسال، هر دو مخاطب آن هستند. نام نامتعارف کتاب برگرفته از گفتگویی است که در داستان، بین ابن زیاد، حاکم کوفه و میثم صورت میگیرد. ابن زیاد به میثم میگوید شما طوطیهایی هستید که حرفهای علی را تکرار میکنید.
🌼من شما را میکشم و نخلستانهای علی را هم ویران میکنم. کنایه از اینکه نمیگذارم نام و نشانی از علی بماند. میثم هم میگوید اگر قرار است نخلستان علی (ع) نباشد، پس بهتر است که طوطی هم نباشد.
#باغ_طوطی
#معرفی_کتاب
🌼سالم یک باره سر بلند کرد و به چهره خلیفه نگاه کرد. باور نمی کرد. میثم!یادش رفته بود که چه نامی داشته. سالم آنقدر تکرار شده بود که فراموش کرده بود مادر میثم صدایش می زده است.
🌼احساس کرد مادرش از دوردست صدایش می زند.میثم.....میثم....
کلمه میثم از عمق وجودش می جوشید و همراه با خون در رگ هایش جاری می شد.طنین صدای خلیفه هنوز در دکانش بود. هیچ کس از این اسم خبر نداشت. او را خریده و نامی تازه برایش انتخاب کرده بودند.
🌼ولی حالا یک نفر نا آشنا، آن هم خلیفه، پس از سال ها او را به اسم واقعی اش صدامی زد.
-من دوست دارم با نام واقعی ات خوانده شوی.
بغض گلویش را گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد. کلمه میثم او رابه یاد پدرش می انداخت.
#باغ_طوطی
#بریده_کتاب