تقوا و معنویت
کم حرف میزد و سعی میکرد مشغول ذکرگفتن باشد و به خدا توجه داشته باشد. درصدد تهذیب نفس بود. سعی می کرد تقوا را در همه حالات رعایت و از گناهان پرهیز کند. از غیبتکردن خیلی بدش میآمد. هرگاه غیبت کسی پیش میآمد، مجلس را ترک میكرد. خیلی دوست میداشت با دیگران انس بگیرد وصحبت بکند؛ ولی درعین حال از مجالسی که درآن حرفهای بیهوده زده میشد، دوری میکرد.گرایش سیاسی داشت؛ ولی از بحث و جدل دراینباره حتیالامکان دوری میکرد.
محمدرضا خیلی به مسئله حجاب اهمیت می داد مثلا به من می گفت مادر می خواهم اگر شهید شدم خواهرانم حجابشان راکامل داشته باشند اگر صدایشان بالا رفت ونامحرم صدای ایشان راشنید من ازچشم شما می بینم (این درحالی بود که خواهرانش ازهرحیث محجبه ومومن بودند)
خیلی متشرع بود و حاضر نبود کلمات و عبارات غیرشرعی؛ حتی به شوخی بیان شود؛ مثلا : بچهها اصطلاح تک زدن را برای وقتی که چیزی را بدون اجازه برداریم، بهکار می بردند؛ ولی بعداً این اصطلاح را در موارد معمولی هم بهکار میبردند. شهید تورجی به بچهها تذکر می دادکه حتی بهصورت شوخی هم این اصطلاح را بهکار نبرید.
بیتالمال را خیلی رعایت میکرد. بااینکه فرمانده بود وخیلی از امکانات دراختیارش بود؛ ولی سعی میکرد چیزی اضافه بر نیاز استفاده نکند؛ مثلا : فصل زمستان بودو هوا خیلی سرد ، من متوجه شدم که چراغ والور اتاق آقای تورجی خراب است و درست کار نمیکند و شبها از سرما اذیت میشوند؛ برای همین بدون اینکه باایشان درمیان بگذارم، به تدارکات لشکررفته وگفتم:« برای آقای تورجی چراغ والور میخواهم.» مسؤول تدراکات هم وقتی فهمید برای چه کسی میخواهم، بلافاصله چراغ را داد. من هم بهاتاق ایشان بردم؛ ولی هرچه اصرارکردم وگفتم :«این چراغ که هزینهای ندارد.» آقای تورجی قبول نمیکرد و میگفت:« چرا هزینه بیت المال تلف شود؟» دست آخر، وقتی دیدم قبول نمیکند،گفتم:« برخی از بچههای اتاق شما سرما خوردهاند.»ایشان وقتی این مطلب را شنید، کمی فکرکرد و چون برای بچهها بود، قبولکرد.!
سعی داشت که اعمالش بااخلاص باشد. مدتی بود بچهها خیلی به او التماس دعا میگفتند. من متوجه بودم که او همینطور از این موضوع در درون خودش ناراحت است.
شبی در چادرکنار او خوابیده بودم. نیمههای شب از صدای نمازشب و راز و نیازهای او بیدار شدم؛ ولی وقتی نزدیک اذان صبح شد و گروهی از بچهها برای نماز شب و نماز صبح بیدار شدند، خودش را به خواب زد و هنگام اذان صبح هم بلند شد وگفت: چه خبراست؟ چرا این قدر شلوغ میکنید و نمیگذارید ما بخوابیم؟ من که ازکوره دررفته بودم، سرم راازپتو بیرون آورده، گفتم:« باید ببینیم کی نیمه شب نمیگذاشت ما بخوابیم؟!»
شهید اینکارها را برای این انجام میداد تا برای مدتی بچهها بگویند او نمازشب نمیخواند و آن التماس دعاگفتنها کم شود.
محمدرضا خیلی بهمعنویات علاقه داشت و میخواست همه را بهاین سمت سوق دهد. دوست داشت همه را به سعادت برساند. بزرگ بود، بزرگ هم فکرمیکرد و همتی بزرگ هم داشت.
خودش همیشه ذکر و دعا بر لبانش بود و دوست داشت بچهها هم ذکر بگویند. برای همین، وقتی صبحگاه بچهها را برای دویدن و نرمش بیرون میبردند، ذکری را که آماده کرده بود، میخواند و نیروها تکرار میکردند.آن ذکر: « یامقلّب القلوب والأبصار یامدبّراللیل والنهار» بود.
@shahid_tourajizadeh
شکستن نفس
یک روز بعد از نماز ظهر، همه بچههای گردان دور هم جمع شدهبودیم .دراین هنگام، یکی از مسؤولان لشكر واردشد وگفت: رفقا دستشویی اردوگاه خرابشده، برای تعمیر چند نفر را آوردهایم؛ ولی گفتهاند باید چاهدستشویی تخلیهشود. برای همین کار چند نفر نیروی از جانگذشته میخواهیم. همگی از این مشکل باخبر بودیم؛ چون دستشوییهای اردوگاه مخزنی بود. هروقت پرمیشد، با ماشین مخصوص تخلیه میکردند؛ اما اینبار دیوارهای کنار دستشویی ریخته بود. لذا امکان تخلیه با ماشین نبود و برای مرمّت دیوار بایست چاه تخلیه میشد. از طرفی، هیچ دستشویی دیگری برای استفاده بچهها نبود. دراینموقع، هرکس چیزی میگفت. یکی میگفت: پیف پیف چهکارهایی از ما میخواهند. دیگری میگفت: ماآمدهایم بجنگیم، نه اینکه ... . خلاصه، بساط شوخی وخنده بچهها هم بهراه افتاده بود. رفتیم برای ناهار. بعد هم مشغول استراحت شدیم. با خودم گفتم: کسیکه برای اینکار داوطلب بشود، کار بزرگی کرده و نفس خودش را شکستهاست؛ چون خیلیها حاضرند از جانشان بگذرند؛ اما... . برای همین گفتم: تا بچهها مشغول استراحت هستند، بروم بهطرف دستشوییها ببینم چهخبر است.
وقتی بهآنجا رسیدم، خیلی تعجبکردم. عدهای از بچههای گردان ما مشغولکار شده بودند.
از هیچ چیزی باک نداشتند. هیچ چیزی غیر از خدمتکردن برایشان مهم نبود. نجاست بود وکثیفی؛ ولی کار برای خدا این حرفها را ندارد. باتعجب بهآنها نگاه کردم. آنها ده نفر بودند. اول آنها شهیدمحمد تورجی بعد شهیدعلی روزگاری، شهید حسین مرادیان، شهیدسید رحمان هاشمی و... .
آنها تا غروب مشغولکار بودند. بعد هم همگی به حمام رفتند. دستشوییهای اردوگاه همانروز راه افتاد. بعضیاز بچهها وقتی این ده نفر را میدیدند، شوخی میکردند و سربهسرشان میگذاشتند؛ اما آنها بهدنبال رضایت خداوند بودند. آنچه برای آنها مهم بود، انجام وظیفه بود؛ نمیدانم چرا ؟ ولی من اسامی آنها را نوشتم و نگه داشتم. سهماه بعد بهآن اسامی نگاهکردم. درست بعد از عملیاتکربلای 10، نفراول شهید، نفردوم شهید، نفرسوم... تا نفرآخر آنها که محمد تورجی بود. بهترتیب، یکی پساز دیگری؛ گویی اینکار آنها و این شکستن نفس مُهر تأییدی برای شهادتشان بود.
@shahid_tourajizadeh
ارادت بهحضرت زهرا( س)
بههمه حضرات معصومین - صلوات الله علیهم أجمعین- ارادت داشت و توسل پیدا میکرد؛ لکن آرامآرام و در میان صحبتها و مداحیهایش متوجه میشدیم که ارادت خاصی بهحضرت زهرا(س) دارد. هنگام بلندشدن، ناممقدس حضرت زهرا (س) را بر زبان جاری میکرد و در مداحیها هم از مصائبآن بزرگوار میخواند و خودش خیلی گریه میکرد. برای برآورده شدن حاجات خود نیز به آن حضرت متوسل میشد و توسل بهآن بانوی بزرگوار را کلید حل مشکلات معنوی میدانست. جالب بود که در همین هنگام بهگردانی منتقل شد که نام مقدس و منوّر یازهرا را داشت و او این را مایه افتخار و مباهات خود میدانست و با سربلندی و ذوقزدگی میگفت: درگردان حضرت زهرا - سلام الله عليها- هستم و همواره سعی داشت ایننام را بلند و پرآوازه كند.
اعتقاد داشت که هرکس معرفت حضرت زهراراداشته باشد کل معرفت وعرفان رادرک کرده است.
واقعا در مصائب حضرت زهرا(س) میسوخت وآتش میگرفت. اینطور نبود که شمایل گریه را بگیرد و یا تباکیکند ؛واقعا از سوزدل گریه میکرد.
در بین آن دیوار و در،
زهرا صدا میزد پدر
زهرای من زهرای من
زهرای من زهرای من
دنبال حیدرمیدوید،
از پهلویش خون میچکید
زهرای من زهرای من
زهرای من زهرای من
هرکس این بخش از مداحی شهيد تورجي را که در مراسم سردار شهیدخرازی خوانده شده، بشنود، خود به خود به میزان ارادت او پیخواهد برد.
@shahid_tourajizadeh
عاشق امام زمان
محمدرضا عاشق امام زمان (عج) بود و از هر فرصتی برای توسل به آن حضرت استفاده میکرد. عادت بسیارخوبی که داشت، پس از نماز بلند میشد و رو به قبله دعای« الهی عظم البلا »را میخواند.
در تمام مراسم دعاهایی که برگزار می شد، با اشک وآه به آن حضرت متوسل میشد. به خواندن دعای ندبه خیلی اهمیت میداد و هیچگاه آن را ترک نمیکرد.
@shahid_tourajizadeh
#تشرف_محضر_امام_زمان_عج
آیت الله سعادت پرور میفرمایند از علامه طباطبایی(ره) سوال کردم: «آیا امکان تشرف به محضر امام زمان(عج) وجود دارد و در صورت امکان چه اعمال و دستوراتی تشرف را حاصل می کند؟»
ایشان فرمودند: در این مورد، رعایت سه مطلب ضروری است:
●برای دیدار امام زمان(عج) باید بسیار باتقوا و پرهیزکار بود.
●باید محبت، عشق و معرفت فرد زیاد باشد. البته هرگز کسی نخواهد توانست به حدی معرفت کسب کند که درخور امام زمان(عج) باشد، اما می توان در حد توان نسبت به این مسئله تلاش کرد.
●مداومت کردن بر یکی از زیارت های مشهور.
👈خود ایشان در این مورد زیارتی را که با «سلام علی آل یاسین» آغاز می شود توصیه می فرمودند.
@shahid_tourajizadeh
جمکران
بعد از عملیات خیبر داخل چادر فرماندهی نشسته بودم، دیدم یکنفرکه شال سبزی هم بهگردن داشت، توی چادر آمد و سلامکرد وگفت:«آقای مسجدیان!» گفتم: « بفرمایید.» گفت: « نیرو نمیخواهید؟» گفتم: «تا ببینم کی باشه!» گفت: «محمد تورجی. »گفتم:« این محمدآقا کیه؟» گفت:« خودم. »گفتم: «خوب، چههنری داری؟»گفت: « اولاً هر دو هم محلهای هستیم و هر دو از محلهسبزه میدان؛ ثانياً بلدم نوحه بخوانم و بعضی وقتها هم دعا میخوانم.»گفتم:« اشکالی نداره، همین الان بخوان!»
همانجا نشست وکمی مداحیکرد. اشعاری در مصیبت حضرت زهرا(س) خواند. خیلی عالی خواند. علت حضورش را در این گردان سؤال کردم، فهمیدم بهخاطر بعضی مسائل سیاسی ازگردان قبلی خارج شده است. گفتم:« بهیک شرط تو را قبول میکنم؛ باید بیسیمچی خودم باشی.» قبولکرد و بهگردان ما ملحق شد. مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد وگفت: «میخواهم بین بقیه نیروها بروم.» گفتم:« باشه؛ اما باید مسؤول دسته شوی.» قبولکرد.
بچهها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطرافش بودند. چند روز بعد گفتم: «محمد باید معاون گروهان شوی.» اول قبول نمیکرد؛ ولی بعد از اصرار من گفت:« قبول اما بهشرطی که سه شنبهها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی.» باتعجب گفتم: «چطور؟ »باخنده گفت: «جان آقای مسجدی نپرس.» قبول کردم و او معاون گروهان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم وگفتم: «باید مسؤول گروهان بشی.»
رفت و یکی از دوستان را واسطه کرد که من اینکار را نکنم. گفتم:« اگه مسؤولیت نگیری، باید از گردان بری.» وقتی این راگفتم، دلش سوخت؛ چون درگردان قبلی مشکلات زیادی داشت.کمی فکرکرد وگفت:« قبول میکنم؛ اما با همان شرط قبلی.»گفتم: «صبرکن ببینم. یعنیچی که تو باید شرطبذاری؟ اصلا بگو ببینم سه شنبهها و چهارشنبهها که نیستی، کجا میری؟» اصرار داشت که نگوید. من هم اصرارکردم که باید بگویی کجا میروی؟ بالاخره گفت: «حاجی تا زنده هستم» به کسی نگو. من سه شنبهها از اینجا به مسجد جمکران میرم و عصرچهارشنبه برمیگردم.
باورم نمیشد؛ ولی چیزی نگفتم. بعدها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخوئین تا جمکران را میرود و بعد از خواندن نماز امام زمان (عج) برمیگردد که تقریبا 36ساعت رفت و برگشتش طول میکشید. خودش میگفت: «یکبار چهارده بار ماشین عوضکردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم.»
چون فرمانده گروهان بود و نبودنش موجب بروز مشکلاتی درگردان میشد، بعد از چند هفته مانع شدم و به اوگفتم:« دیگر نباید جمکران بروی.» برای همین، برنامه را عوض کرد و تصمیم گرفت سهشنبه شبها به مزار علی بن مهزیار برود و نماز امام زمان ( عج ) راآنجا بخواند. یکبار همراهش رفتم. نیمههای شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به او انداختم. مشغول خواندن نافله بود و قطرههای اشک از چشمانش جاری بود.
@shahid_tourajizadeh
آراستگی ظاهر
ازکودکی برای وضعیت ظاهریاش خیلی اهمیت قائل میشد. همیشه موهایش شانهکرده و لباسهایش مرتب بود. بهزیبایی و مرتب بودن لباس اهمیت میداد و دوست میداشت که شیک باشد(البته، این خصلتش بهنحوی بود که من آن را با تجملگراییها و مُدزدگیهای امروز متفاوت میدانم). از عطر استفاده ميكرد و حتی وقتی برای مهمانی و یا جلسهای میرفت، مسواک ميزد تا احیانا دهانش بوی بد ندهد و کسی آزار نبیند. گاهی قبل از خارج شدن از خانه میپرسید:« علی! من با توحرف میزدم، دهانم بو نمیداد؟»
وقتی دوستانش درب منزل می آمدند، اول می رفت مسواک می زد که مبادا دهانش بوی بد بدهد وبعد به درخانه می رفت، هرچه می گفتیم، او حالا منتظراست اول به استقبالش برو وبعد بیا مسواک بزن! ولی اودرجواب ما فقط سریعتر مسواک می زد.
همیشه لوازمی مثل: آینه، شانه، عطر و مسواک را همراه داشت. خودش میگفت:« بچهها سربهسرم میگذارند و میگویند: آقای تورجی لوازم آرایش دارد.» حتی در جبهه سعی میکرد لباسهای نظامیاش دارای تناسب بوده و زیبا باشد. برایهمین، پیراهنهای زیبایی راکه از نظر رنگ و دوخت با لباس نظامی تناسب داشتهباشد، به خیاط سفارش میداد. لذا، حتی در شرایط جنگی و عملیاتی هم ظاهری زیبا وآراسته داشت و این هیبت ظاهریاش در میان بقیه نیروها و ستون نظامی که حرکت میکرد، شاخص بوده و باعث جذب همگان میشد.
هنگامیکه برای مرخصی بهاصفهان میآمدیم، خیلی علاقه داشت وقتی را برای خرید عطر و انگشتر بگذاریم. عطرگلیاس را خیلی دوست میداشت و بعضاً نیزگل محمدی. همیشه حتی در شرایطی که در خط اول نبرد بودیم، مسواک زدن، عطرزدن وشانهکردن موها و محاسنش ترک نمیشد. درجبهه، وقتی صبحها ازخواب بلند میشد، لباسهایش را منظم میکرد. از اصفهان که میآمد ، تمام لباسهایش اتو داشت. در جبهه هم چون اتو نبود، وقتی لباسهایش را میشست، کمی آنها را تر میکرد و زیر پتو میگذاشت تا صاف شود.
یک دوره آموزش پرتاب نارنجک برگزارشد. منطقهای که در آن آموزش می دیدیم، باتلاقی و لجنزار بود. یکی از نیروها نارنجک را طوری پرتاب کرد که نزدیک ما منفجرشد و مقداری گلولای به هوا برخاست و به سر و لباس ما ریخت. وقتی برگشتیم، شهید تورجی بلافاصله لباسهای خود را عوض کرد و لباسهای تمیز پوشید، و این درحالی بودکه ما در منطقه عملیاتی بودیم.
چندروز پساز شهادتش، ساک و محتویاتی را که درهنگام شهادت در جیبش بود، آوردند. محتویات جیب او شامل: قرآن جیبی، دوشیشه عطرکوچک، جانماز، مهر وتسبیح، یک نامه، آینهای کوچک، شانه و یک عدد مسواک بود و این درحالی استکه رزمندگان باید درهنگام عملیات کمترین لوازم را به همراه داشته باشند. در بیش از دویست قطعه عکسی که از دوران جنگ دارد، در همه آنها با ظاهریآراسته حضور دارد.
@shahid_tourajizadeh
شوخ طبعی
يكي از همرزمان شهيد ميگفت:« خیلی کارهایم زیاد بود. داخل چادر نشسته بودم و داشتم برگهها را امضا میکردم. یکدفعه دیدم برادرم وارد چادر شد. به محض اینکه قیافه او را دیدم، کلی خندیدم. او تازه از اصفهان آمده بود و شور جوانی داشت؛به همین علت، با موهای بلند به جبهه آمده بود. محمدتورجی به اوگفته بود: باید در جبهه موهایت را کوتاه کنی. بعد شروع كرده بود موهاي او را از ته ماشينكردن. نیمی از موهایش را زده بود و بعد برای شوخی گفته بود:« ماشین خراب شده، برو پیش برادرت!» لذا نیمی از سرش از ته زده شده بود و نیمی دیگر هنوز بلند بود. بعد از چند دقیقه شهید تورجی وارد چادر شد، وگفت:« ببخشید! دیدم اعصاب نداری، خواستم کمی بخندی.»
***
گردان را برای تمرین بردیم و پس از کلی سینهخیز به کانالی پر ازگل و لای رسیدیم. همه باید سینهخیز ميرفتند. صحنه جالبی بود. وقتی بچهها از کانال خارج میشدند، از همه هیکلشان گِل میچکید؛ حتی موهای آنها پُر ازگل بود. بعد به همان صورت به سمت اردوگاه برگشتیم. من جلوی تویوتا بودم. بچهها و محمد در عقب ماشین. به یک سه راهی رسیدیم ، چند مغازه آنجا بود. محمد سریع از ماشین پیاده شد وگفت:« حاجی وایسا!»
همه ریختند پایین. محمد داد میزد: «فرمانده باید چی بخره؟» همه میگفتند:« نوشابه، نوشابه!»
وقتی به شوخی و خنده میپرداخت، دیگر ولکن نبود. بچهها خیلی از دست او میخندیدند. مشغول خوردن نوشابه شدیم و حرکتکردیم. در مقرّ لشكر حاج آقا قرائتی را دیدیم. چون غرق گِل بودیم - برای شوخی- همه به قصد روبوسی و در آغوشگرفتن به سمت او رفتیم. حاج آقا فهمید! قسم داد وگفت: من لباس اضافه نیاوردهام.
بعدکه بهمقر برگشتیم، محمد لباسهای مرا شست. گفت:« لباسهای فرمانده را شستم تا زودتر بهمن مرخصی بدهد!» بعد هم یک پیراهن زیبا داشتم که برداشت و گفت: «حیف است شما بپوشی، من باید بپوشم.»
بهدلیل همین موقعیتشناسی و خوشمشرب و مردمدار بودن و معنویت و صفای باطنی که در او بود، دوستان زیادی هم داشت.
@shahid_tourajizadeh
◗ به قول #شهید_حسن_باقری:
هر کس خسته شده است،
جمع کند برود!
ما پای این انقلاب، نظام و خون شهدا ایستاده ایم...
#شهیدانه🕊🌸
@shahid_tourajizadeh
اشعار شهید:
هیهات مصیبتی است تنهاماندن
هنگام رحیل همرهان واماندن
سخت است زمان هجرت همنفسان
مبهوت قفس شدن ز ره واماندن
درچون و چرای حسرت هستی چند
تا چند اسیر خودسریها ماندن
درحسرت پرکشیدن از دام وجود
ماندیم و نبود درخور ما ماندن
مشتاق رحیل و بال و پر سوختهایم
سخت است در این سرا خدایا ماندن
تا چند روزی حال محمد همینطور بود. هر وقت کاری نداشتیم، میرفت یکگوشه و در فراق دوستان؛ بخصوص رحمان گریه میکرد. خودش تعریف میکرد: بعد از شهادت رحمان یک شب خوابش را دیدم. یقهاش راگرفتم و گفتم: «بیانصاف، مگه قرار نبود با هم بریم(شهیدشویم) پس چرا... ؟» رحمان دستان مرا رها کرد وگفت: «محمد، اینطرف قضایای دیگری است.»
این اواخرکمتر باکسی مانوس میشد. میگفت:« دیگر طاقت دوری کسی را ندارم. با هرکسی رفیق میشوم، باید فراقش را تحملکنم.»
بار فراق دوستان بس كه نشسته بر دلم می رود و نمی رود ناقه به زیرمحملم(سعدي)
شهید مرادیان(ازدوستان وبیسیم چی محمدرضا)می گفت مادرشهید یکبارداغ می بیند ولی ما خیلی داغ می بینیم وهمینطور هم بود یک گردان می رفتیم برای عملیات وتنها هفتاد نفر برمی گشتیم واین داغ وناراحتی برای فرماندهان بیشتر بود چون ما جزخودمان مسئولیتی نداشتیم ولی فرمانده همینطور ناراحت بود که نکند وظیفه اش رابخوبی انجام نداده باشد ویا اشتباهی کرده باشد واین حالت درشهید تورجی بیشتر بود
@shahid_tourajizadeh
بهمن فهماند در چه جایگاهی هستم
زندهیاد حجت الاسلام محربی بیان میکرد که: من هنگام حضور در جبهه لباس روحانیت بهتن داشتم و بيسیمچی گروهان بودم. یکشب نگهبانی میدادم که سر پُست خوابم برد. پاسبخش هم آمد و سلاحهای ما را برداشت و تحویل آقای تورجی داد. فردا صبح قرار بود کسانی را که سر پست خوابشان برده، تنبیهكنند. میان آنها شهیدسید رحمان هاشمی و شهید سید ناصر شجاعی – از دوستان نزدیک و صمیمی آقای تورجی- هم بودند؛ ولی او بهخاطر رفاقت و دوستی مسامحه و پارتی بازی نکرد و شروعکرد مثل بقیه آنها را تنبیه کردن وحسابی هم تنبیهکرد؛ تنبیههایی مانند:کلاغ پر، پامرغی و ... اما مرا تنبیه نکرد! برای همین تعجبکردم و بعداً از او پرسیدم:« چرا مرا صدا نزدی و تنبیه نکردی؟ »گفت: اینها نیروی عادی هستند. مسؤولیت اینها با من است؛ اما شما سرباز امام زمان (عج) هستید. تکلیف اینها با من است، تکلیف شما هم باخود آقاست. شما فرماندهات کس دیگری است. این را گفت و رفت. از این سخنان انگار برق سهفاز مرا گرفت. مات و مهبوت فکر میکردم.آن زمان فهمیدم در چه جایگاهی هستم.
@shahid_tiurajizadeh