eitaa logo
روایتگری شهدا
25.7هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
5.2هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌸 🌸 🔹دستمال کوچیک جیبی داشت که تو همه مراسم ائمه، گریه هاشو با اون پاک میکرد و میگفت: این اشکها و این دستمال روز قیامت برام میدن. 🔸ارادت خاصی به اربابش (علیه السلام) و حضرت عبا( علیه السلام) داشت. تاکید بسیار زیادی بر خوندن "زیارت عاشورا" با ذکر صد لعن وسلام داشت. 🔹میگفت امکان نداره شما با اخلاص کامل بخونی و ارباب نظر نکنه. 🔰 📖 🌷شهید عباس آسمیه تاکید بسیار زیاد بر و قرائت قرآن "بامعنی" و همچنین احادیث نبوی داشت و واین در حالی بود که خود نیز احادیث را بصورت کتبی یادداشت و همچنین بصورت صوتی و با صدای خودش ضبط میکرد 🌷 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥عزاداری جانسوز پاکستانی‌ها در جوار مزار حاج قاسم / مزار سردار دل‌ها در حلقه عزاداران پاکستانی  https://tn.ai/2197753 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
! 🔰اولین روزهای بهمن 1365 بود که گردان حمزه را به اردوگاه کارون بردند. وقتی فهمیدم گردان کناری 🌷 است، سراغ🌷 را گرفتم. 🍀حمید مسئول یکی از گروهان‌ها بود. با دیدنش خیلی خوشحال شدم. اسم هرکدام از بچه های قدیمی گردان شهادت را که می گفتم، او با لبخندی سخت می گفت: - جاموند ... 🍀هیچ‌وقت او را ندیدم که از🌷 بچه‌ها ناراحت شود یا ضعف و سستی به خود راه بدهد. همیشه در برابر خبر شهادت بچه‌ها می‌گفت: - ما باید دعا کنیم که دوستامون شهید بشن. مگه نمی‌خواییم اونا به آرزو و سعادت‌شون برسند؟ پس خوش به حال‌شون که⚘ شدند. 🍀بعد از مقداری صحبت دربارۀ وضعیت منطقه، دیدم حالش عوض شد، در خودش فرو رفت و با چهره‌ای گرفته گفت: - داداش جون (حمید بچه‌های رزمنده را داداش خطاب می‌کرد. هنگام خداحافظی هم تکیه‌کلامش "غلامتم داداش" بود.) یه چیزی توی☀️ دیدم که خیلی حالم رو گرفت. با تعجب قضیه را جویا شدم. آخر هیچ‌وقت حمید را به آن ناراحتی و پکری ندیده بودم. سرش را پایین انداخت و گفت: 🍀- بعد از اون شبی که بچه‌های گردان حضرت علی‌اصغر لشکر سیدالشهدا زدند به خط عراق و برگشتند عقب، چند تا از بچه‌هاشون که شهید و مجروح بودن، جا موندن. دو سه روز گذشته بود که یک شب از جلوی خاکریز سر و صدایی اومد. بچه‌ها گفتند: "مثل این‌که کسی اون جلوست." از خاکریز رد شدم و رفتم جلو. از سر و صداش فهمیدم باید نیروی خودی باشه. دو سه تا از بچه‌ها رو صدا کردم که کمک کنیم بیاریمش.
روایتگری شهدا
⏺#دلم_براش_سوخت! 🔰اولین روزهای بهمن 1365 بود که گردان حمزه را به اردوگاه کارون بردند. وقتی فهمیدم گ
🍀وقتی آوردیمش توی خاکریز، دیدیم نوجوونیه حدود شونزده هفده ساله که بر اثر ترکش خمپاره داغون شده بود. اون رو روی برانکارد گذاشتیم و به بچه‌ها گفتم ببرنش عقب. چند ساعت بعد وقتی که به خاکریز پشت سرمون رفتم، متوجه شدم یکی درخواست کمک می‌کنه. روم رو که برگردوندم، دیدم همون مجروحه‌ست. وقتی پرسیدم این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ گفت: "بچه‌ها من رو گذاشتن این‌جا و خودشون رفتن جلو." دست من رو گرفت و گفت: "برادر جون! تو رو خدا یه کمی آب بهم بده، سه روزه که هیچی نخوردم. فقط آب شور و تلخ بیابون رو خوردم." گفتم: "باشه الان می‌رم برات یه چیزی می‌آرم بخوری تا بعد بگم بچه‌ها ببرنت عقب." 🍀دستی به سرش کشیدم؛ نگاهی توی چشمای ملتمسش انداختم و بلند شدم که برم براش غذا و آب بیارم. هنوز چند متری دور نشده بودم که یهو سوت خمپاره‌ای منو به خیز واداشت. ترکشا، زوزه‌کشون از بالای سرم رد شدند. بلند که شدم، یاد او افتادم. سریع دویدم طرفش. 🍀سرم گیج رفت. نزدیک بود بخورم زمین. روی پای خودم بند نبودم. چشمام سیاهی رفت. هیچی ازش نمونده بود. هیچی. خمپاره درست خورده بود روی بدنش. و💧 بود که از چشمان🌷 جاری شد. 💎حمید داودآبادی 18 بهمن 1398 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
6.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷گلی برایِ تو🌷 💠در دیدار با خانواده‌های شهدای مدافع حرم در شهر بابل در دوم اسفند ۹۷، فرزند شهید بواس درهنگام نماز جماعت، شاخه گلی به سرلشکرحاج قاسم سلیمانی هدیه کرد. 🔷امروز جمعه، ۱۸ بهمن ۹۸ او به همراه خانواده اش باز هم به دیدار سردار آمده بودند...اما این بار در گلزار شهدای کرمان... 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💠در دیدار با خانواده‌های شهدای مدافع حرم در شهر بابل در دوم اسفند ۹۷، فرزند شهید بواس درهنگام نماز جماعت، شاخه گلی به سرلشکرحاج قاسم سلیمانی هدیه کرد. 🔷امروز جمعه، ۱۸ بهمن ۹۸ او به همراه خانواده اش باز هم به دیدار سردار آمده بودند...اما این بار در گلزار شهدای کرمان... 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 قطعه‌ای از بهشت اینجاست.. 🌷اینجا یه قطعه از بهشت است؛ یه قطعه از کربلاست؛ یه قطعه از حرم است. آرامشی که اینجا داره را فقط در حرم اهل بیت علیهم السلام می‌بینید... 🌷 مشهد شاهدان شهیدی است که با نوشیدن شربت شهدآمیز شهادت به درجه شهودیت رسیده‌اند. 🌷اینجا مقتل و یاران شهیدش است که روزی در جفا و خیانت رئیس جمهور وقت - بنی صدر - در نبرد تن با تانک، مقابل ارتش صدام ایستادند و بدن‌هایشان زیر تانک ارباً ارباً شد. 🌷هویزه را دوست دارم؛ هویزه و مقتل علم الهدی را دوست دارم و با تمام دنیا معاوضه‌اش نمی‌کنم. اینجا نزدیک ترین جا به مقتل اباعبدالله الحسین(ع) و عرش خدای متعال است. 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
9.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
: استاد_حسن_عباسی ای از دو شهید و 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚باطن پاكش براي همه نمايان بود❤️ 💕 (ع)✨ ✔️راوی:پيمان عزيز 👈توي خيابان🌷 عجب گل پشت مغازه ي داشتم. ما اصالتاً ايراني هستيم اما پدر و مادرم متولد شهر مي باشند. براي همين نام مقدس (ع)را كه به دو امام شهر گفته ميشود، براي انتخاب كردم. ⏺هميشه در زندگي سعي ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم. سال 1383 بود كه يك بچه مدرسه اي، مرتب به مغازه ي من مي آمد و ميخورد. ⏺اين پسر نامش و سس فرانسوي بود. خنده رو و شاد و پرانرژي نشان ميداد.من هم هر روز با او مثل ديگران سلام و عليك ميكردم. 🌺@pmsh313 ⏺يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و ساختن را ياد بگيرم. گفتم: متعلق به شماست، بيا.از فردا هر روز به مي آمد. خيلي سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد.چون داخل مغازه ي من همه جور آدمي رفت و آمد داشتند، من چند بار او را كردم، دست و دلش خيلي بود. ⏺خيالم راحت بود و حتي دخل و پول هاي را در اختيار او ميگذاشتم.در ميان افراد زيادي كه پيش من كار كردند خيلي متفاوت بود؛ 💥انسان کاري، با ادب، خوش برخورد و از طرفي خيلي و خنده رو بود.كسي از همراهي با او نميشد. با اينكه در سنين بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم كند. باطن پاك او براي همه نمايان بود. 🌺@pmsh313 ⏺من در خانواده اي مذهبي بزرگ شده ام. در مواقع بيکاري از و با او حرف ميزدم. از و حرف ميزديم. او هم زمينه ي خوبي داشت. در اين مسائل با يكديگر هم کلام ميشديم. ⏺يادم هست به برخي به خوبي مسلط بود. را در حاج حسين سازور كار ميكرد.مدتي بعد باز شد. من فكر كردم كه فقط در ميخواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك كرده... 🌺@shahidabad313 ⏺كار را در ادامه داد. هر وقت ميخواستم به او بدهم نميگرفت، ميگفت من آمده ام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغي را در جيب او ميگذاشتم.مدتي بعد متوجه شدم كه با #رفيق شده، گفتم با خوب پسري شدي. ⏺ بعد از آن بيشتر مواقع در بود. بعد هم از پيش ما رفت و در مشغول كار شد.اما مرتب با دوستانش به سراغ ما مي آمد و خودش مشغول درست کردن ميشد. 🌺@shahidabad313 ⏺بعدها توصيه هاي من به درس خواندن كارساز شد و درسش را از طريق مدرسه ي به صورت غير حضوري ادامه داد. ما با ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود اينجا، بعد از خوردن در آينه خيره شد ميگفت: نميدانم براي اين جوشهاي صورتم چه كنم؟ 💥گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست، و انسانها مهم است كه #باطن تو بسيار عالي است. ⏺هر بار كه پيش ما مي آمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحي و دروني او بيشتر از قبل شده. تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزه ي علميه شده ام، بعد هم به رفت. اما هر بار كه مي آمد حداقل يك را مهمان ما بود. 💎آخرين بار هم از من طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظي ميكرد، اما آن روز طور ديگري خداحافظي كرد و رفت ... 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
23.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتگری در مورد کیفیت شهادت از زبان مادر شهید 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
کلام از شهدا زماني و مكاني خود را كاملاً حس كرده و در اين كه شهداي اسلام است در حدّ توانتان كوشا باشيد. آذري 📚منبع:سايت 50 سال عبادت 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊