eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
⬅️عمليات زين العابدين(ع) ص ۱۹۲ ✔جواد مجلسي 💚حل مشکل با قدرت الله اکبر❤️ ⬅️آذر ماه ۱۳۶۱ بود. معمولا هر جا كه ابراهيم مي رفت با روي باز از او استقبال مي كردند. بسياري از فرماندهان، دلاوري و شجاعت هاي ابراهيم را شنيده بودند. ⬅️يك بار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت كرديم. صحبت ما طولاي شد. بچه ها براي حركت آماده شدند. وقتي برگشتم فرمانده ما پرسيد: كجا بودي؟! 🍁@shahidabad313 ⬅️گفتم: يكي از رفقا آمده بود با من كار داشــت. الان با ماشــين داره ميره. برگشت و نگاه كرد. پرسيد: اسمش چيه؟ گفتم: ابراهيم هادي. ⬅️يك دفعه با تعجب گفت: اين آقا ابراهيم كه ميگن همينه؟!گفتم: آره، چطور مگه؟! همين طور كه به حركت ماشــين نگاه مي كرد گفــت: اين كه از قديمي هاي جنگه چطور با تو رفيق شــده؟! با غرور خاصي گفتم: خب ديگه، بچه محل ماست. ⬅️بعد برگشت و گفت: يك بار بيارش اينجا براي بچه ها صحبت كنه. مــن هم كلاس گذاشــتم و گفتم: ســرش شــلوغه، اما ببينم چي مي شــه. ⬅️روز بعــد براي ديدن ابراهيم به مقــر اطلاعات عمليات رفتم. پس از حال و احوالپرسي و كمي صحبت گفت: صبركن برسونمت و با فرمانده شما صحبت كنم. بعد هم با يك تويوتا به سمت مقرگردان رفتيم. ⬅️در مسير به يك آبراه رسيديم. هميشه هر وقت با ماشين از آنجا رد مي شديم،گير مي كرديم. گفتم: آقا ابراهيم برو از بالاتر بيا، اينجا گير مي كني. ⬅️گفت: وقتش را ندارم. از همين جا رد مي شيم. گفتم: اصلا ً نمي خواد بيايي، تا همين جا دستت درد نكنه من بقيه اش را خودم مي رم. 🍁@pmsh313 ⬅️گفت: بشين سر جات، من فرمانده شما رو مي خوام ببينم. بعد هم حركت كرد.با خودم گفتم: چه طور مي خواد از اين همه آب رد بشه! تو دلم خنديدم و گفتم: چه حالي ميده گير كنه. يه خورده حالش گرفته بشــه! ⬅️اما ابراهيم يك بلند و يك گفت. بعد با دنده يك از آنجا رد شد! به طرف مقابل كه رسيديم گفت: ما هنوز قدرت را نمي دانيم، اگه بدانيم خيلي از مشكلات حل مي شود... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛