🌸🍃🌸🌱🌸🍃🌸🌱🌸
صبـحانهی عشــق هم صفایی دارد...
چایی ز محبت و
کمی
نان و پنیر...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☀️#سردار_دلها
🔻مجموعه روایتهای «#مثل_خودش»
🍂روایت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی از سردار شهید حاج مهدی زندی نیا فرمانده ی تیپ ادوات لشکر ۴۱ ثارالله
✍به عنوان پاسدار نمونه لشکر انتخاب شده بود. وقتی می آمد هدیه اش را بگیرد،به سختی قدم بر می داشت،با چشم های خیس و گریان نگاهم کرد و گفت:《من پاسدار نمونه نیستم؛حاجی به من ظلم کردی.》
احساس کردم با تمام وجود به زمین فرو رفت؛هیچ وقت شرمندگی آن لحظه را در عمرم فراموش نمی کنم.
🌷#ما_ملت_امام_حسینیم
🌷#ما_ملت_شهادتیم
🌷#مکتب_حاج_قاسم
🔹️#مکتب_امام_خمینی(ره)
🔹️#چهره_بین_المللی_مقاومت
🔹️#مجاهد
🔹️#مبارز
🔹️#شهید
┏━━━🍃🌷🕊━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
🍀ناگفته ای از شهید مصطفی کاظم زاده
🔹️حمید داودآبادی
🔸️بخش سوم
🍂در ادامه صحبت های من و مصطفی در خوابم...
⚡...(شب پرستاره ای بود. همان جا ایستاده بودم. در انتهای آسمان ابرها کم کم از هم باز شدند و ناگهان صبح زیبایی همراه با نسیمی بسیار خوش و عالی تر از قبل وزیدن گرفت. سینه ام را از آن هوای خوش انباشته کردم. اصلاً هوا را می خوردم. نگاهی به پایین پایمان که شهر بود و ما در جایی بالاتر قرار داشتیم، انداختم. زندگی روزمره مردم در جریان بود.
💢با این تفاوت که همه چیز به صورت نقاشی مضحکی بود و مثل نمایش کارتون کودکان مزخرف.)
در جایی دیگر من و مصطفی در میان اعضای خانواده ما نشسته بودیم بر سر سفره. جلوی من ظرفی از گوجه فرنگی بود که می خوردم ولی مصطفی کاسه ای داشت که غذایش گرم بود. نفهمیدم چه بود. با شوق خطاب به خانواده ام مدام می گفتم: "این مصطفی است ها."
⚡پدرم گفت: "بسه دیگه خودمون می دونیم. زشته هی میگی مصطفی است."
من گفتم: "آخه اون بعد از دوازده سال برگشته اومده پهلوی ما گفتم شاید یادتون رفته باشه."
عجله داشتم مصطفی زودتر برود تا برای همه بگویم او چه کرد.
📍در جایی دیگر، مصطفی بر روی جایی بلندتر از من نشسته بود و من در برابرش زانو زده بودم. بنده وار جلویش نشسته بودم. چیزی مثل لقمه غذا در دست او بود که من آن را فقط می بوسیدم و نمی خوردم. شخص سوم هم در کنارمان بود. احساس شعف و شور عجیبی داشتم. نگاه من به او بود ولی او چشمانش به جایی دیگر خیره بود و در کل اصلاً به چشمان من نگاه نکرد.
روایتگری شهدا
🍀ناگفته ای از شهید مصطفی کاظم زاده 🔹️حمید داودآبادی 🔸️بخش سوم 🍂در ادامه صحبت های من و مصطفی در خواب
⚡به او گفتم:
ح- تو شهدا رو می بینی، مثلاً سعید (طوقانی) اینارو؟
م- آره، همه اونجا هستن.
ح- سلام منو بهشون برسون و بگو بِهِم سر بزنن.
م- باشه، بهشون میگم.
ح- اونجا هم مادیه؟
م- یعنی چی؟
ح- یعنی اینکه اونجا هم مثل اینجا غدا می خورین و خوشین؟
م- آره اونجا هم خورد و خواب داریم.
ح- چه جوریه، با حاله؟
م- خیلی با حاله، اون قدر قشنگه.
ح- دوست دارم بیام اونجا ...
مکثی کرد و فقط لبخندی زد شاید لبخندش علامت رضا بود.
ح- مصطفی وقتی ترکش خورد توی سرت، حالیت شد؟
م- نه چیزی نبود.
💢اینجا را که آخرین لحظات دیدار بود، با حسرت به او نگریستم و گفتم:
ح- مصطفی، منو دوست داری؟
م- خب آره چطور مگه؟
ح- منم دوست دارم بیام اونجا ولی، می ترسم. نمی دونم اونجا چه جوریه.
دراین لحظه مصطفی تبسمی زیبا کرد. تبسمی به دلنشینی آخرین لبخند در آخرین لحظات قبل از شهادت و حتی در زمان جان به جان آفرین تسلیم کردن.
پایان
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 خاطِرخواه داری؟!
🎙 به روایت: حاج حسین یکتا
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️#سردار_دلها
🍂دقت کنید:
ما همین قاسم سلیمانی که هستیم اگر خدا بهمون رحم نکنه معلوم نیست تا آخر باشیم
🌷#ما_ملت_امام_حسینیم
🌷#ما_ملت_شهادتیم
🌷#مکتب_حاج_قاسم
🔹️#مکتب_امام_خمینی(ره)
🔹️#چهره_بین_المللی_مقاومت
🔹️#مجاهد
🔹️#مبارز
🔹️#شهید
┏━━━🍃🌷🕊━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
17.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #رفیق_فاب
🔹قسمت سوم
🎙 به روایت: حاج حسین یکتا
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊