eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
912 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
2.9هزار ویدیو
90 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀{بسم رب الشهدا والصدیقین}🥀 شهادت اتفاقی نیست سعادتی است که نصیب هرکس نمی شود باید شهیدانه زندگی کرد تا شهیدانه بمیری… 🌻قرار اول هر صبح🌻 برنامه امروزخود را بنویسیم. با رعایت نظم، کارمان را پیش ببریم. هدف را مشخص کن.😉🍃 🌷شادی روح تمام شهــدا، و امام شهدا و سلامتی وتعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج 5صلـــوات🌷 ✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ...✨ @shahidaghaabdoullahi
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🌹🕊 🕊🌹 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم. فَاَفُوزَمَعَکُم @shahidaghaabdoullahi
⁦⁦🕊💛🕊 ﷽ 🕊💛🕊 ❣✋سلام_امام_زمانم 🔅السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ سَلامَ مُخْلِصٍ لَكَ فِى الْوَِلايَةِ... 🌱سلام بر تو ای مولایم، سلام بر تو از سوی قلبی، که جز تو در آن راه ندارد! 🌱بپذیر سلام کسی را که قلبش، خانه محبت توست و چشمهایش مشتاق دیدار تو... ✋صبحت بخیر مولای من
. 🕊 تلاوت آیات‌ قرآن ڪریم ؛ ۩ بــِہ نـیّـت‌ برادرشھیدابراهیم‌هادے 🌿' ۷٥٤۝فحه 📚 🍃رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🍃 🍃هدیه به امام زمان (عج)🍃
درددل فرزند شهید تقدیم به پدرم آنقَدَر وسوسه دارم بنویسم که نگو... تو کجایی پدرم...؟! آنقَدَر حسرت دیدار تو دارم که نگو... بسکه دلتنگ تو ام ،از سر شب تا حالا... آنقَدَر بوسه به تصویر تو دادم که نگو... جانِ من حرف بزن! امر بفرما پدرم. آنقَدَر گوش به فرمان تو هستم که نگو... کوچه پس کوچه ی این شهر پر از تنهاییست آنقَدَر بی تو در این شهر غریبم که نگو... پدر ای یاد تو آرامش من...! امشب از کوچه ی دلتنگیِ من میگُذری؟! جانِ من زود بیا بغلم کن پدرم...! آنقَدَر حسرت آغوش تو دارم که نگو... به خدا دلتنگم! رو به رویم بِنِشینی کافیست همه دنیا به کنار... گرچه از دور ولی، من تو را میبوسم آنقَدر خاک کف پای تو هستم که نگو. .. @shahidaghaabdoullahi
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی یکراست رفتم آن جا.روي یک صندلی نشسته بود، پارچه اي هم دور گردنش بسته بود. یکی از بسیجی ها داشت ریش او را کوتاه می کرد. چشمش افتاد به من. به اش اشاره کردم چیزي نگوید. دوست داشتم عبدالحسین را غافلگیر کنم. انگار قضیه را گرفت. به روي خودش نیاورد و دوباره مشغول کارش شد. فاصله ي من با صندلی، یکی، دو قدم بیشتر نبود.عبدالحسین به آرایشگر گفت: «ریشم رو کم کوتاه کردي. تا جایی که جا داره، کوتاه کن؛ زیر گلو و بالاي صورت و پشت گردن رو هم خوب صاف کن.» چشمهاي آرایشگر گرد شد.خنده ي ساختگی اي کرد و گفت: «تا جایی که یادمه حاج آقا، شما ریشتون رو زیاد کوتاه نمی کردین، زیر گلو و رو گونه ها رو هم نمی گذاشتین تیغ بزنم، حالا خبري شده که این طوري می گید؟»عبدالحسین با خنده جواب داد: «شما صاف کن، کاري به بقیه اش نداشته باش.» او باز مشغول کارش شد و گفت:«خوب ما می خوایم بدونیم حاج آقا، دونستن که عیب نیست.» عبدالحسین کمی خودش را رو صندلی جابجا کرد. گفت: «پدر جان، پشت سر و زیر گلو که صاف باشه، وقتی ماسک بزنیم، خوب می چسبه و هوا نمی ره داخلش، این طوري دشمن هرچی که شیمیایی بزنه، آدم می تونه استقامت کنه و بجنگه.» از نگاه جوان آرایشگر، خواندم که انگار تعجبش بیشتر شده.گفت: «حاج آقا اگه جسارت نباشه، عرضی می خوام خدمتتون بکنم.» «بفرمایید.» «راستش ما بسیجی ها همیشه بین خودمون شما رو به شهامت و به شجاعت اسم می بریم، همه می دونن که عراق براي سر شما جایزه گذاشته و به تون می گن "بروسلی" و دائماً از تون بد می گن.» آمد این طرف صندلی و باز مشغول کارش شد.ادامه داد:«با این حسابها، شما که دیگه نباید بترسین.» عبدالحسین گفت: «اتفاقاً من می ترسم، ولی نه از جنگ و از مرگ، بنده از مفت مردن می ترسم، مثلاً اگر تو یک گودالی نشسته بودم و داشتم با بیسیم حرف می زدم و یکهو دشمن شیمیایی زد و من اون جا مردم، در این صورت چکار کردم براي جنگ؟» آرایشگر چیزي نگفت. عبدالحسین، باز پی حرف را گرفت. «اگر ماسک رو قشنگ و مرتب بستم و نگذاشتم تیک ذره هوا بره تو، اون وقت تا آخرین لحظه می جنگم و تیپ رو هدایت می کنم؛ یک رزمنده ي خوب، باید تا جایی که می توانه بکشه و بعد خودش کشته بشه.» مثل همیشه از شنیدن صحبتهاي او داشتم لذت می بردم. برام خیلی جالب بود که یک فرمانده ي تیپ، به این صمیمیت دارد با یک بسیجی حرف می زند؛ آن هم فرمانده اي که زبانزد خاص و عام است، و به عنوان «خط شکن»معروف شده. می خواستم بقیه ي حرفهاش را گوش کنم، یکدفعه چند قدمی آن طرفتر چشمم افتاد به «درویشی» او همین که مرا دید. با صداي بلندي گفت: «به به! آقاي حسینی.»عبدالحسین تا این را شنید، ملاحظه ي کار آرایشگر را نکرد. یکدفعه بلند شد و به تمام قد ایستاد.موها ریخت روي پاهاش و رو زمین. آمد جلو. با همان سرو وضع مرا گرفت تو بغلش و شروع کردیم به روبوسی و احوالپرسی. درویشی هم آمد کنارمان. خدا رحمتش کند. با خنده گفت: «بسه دیگه آقاي برونسی، ما هم می خوایم احوالپرسی کنیم با سید.» کم کم وحیدي و ارفعی و دو، سه تا دیگر از بچه ها هم آمدند. عبدالحسین پرسید: «از کی این جا وایستادي؟» لبخندي زدم و گفتم:«چند دقیقه اي می شه، داشتم سخنرانی شما رو گوش می دادم.» زد به شانه ام و گفت: «برو بابا، هنوز نیومده شروع کرد، سخنرانی چیه دیگه؟» رو کرد به آرایشگر و گفت:«حاجی چرا نگفتی که آقا سید پشت سر من وایستاده؟» «ایشون خودش اشاره کرد که من چیزي نگم، نمی دونستم این قدر دوستش دارین وگرنه زودتر می گفتم.» گفت: «بگذار من کارم تموم بشه، بعد در خدمتم.» نشست روي صندلی و چند دقیقه ي بعد کار آرایشگر تمام شد. با هفت، هشت تا دیگر از بچه ها که آمده بودند، رفتیم چادر فرماندهی. چاي خوردیم و مشغول صحبت شدیم. از فرمانده گردانهاي تیپ بود که در همان عملیات شهید ش هر دو شهید شدند چند دقیقه اي که گذشت، به ام گفت:«اتفاقاً من با شما کار هم داشتم، خدارسوندت.» بلند شد. من هم.از بچه ها خداحافظی کردیم و از چادر زدیم بیرون. رفتیم یک گوشه ي دنج. وقتی نشستیم و جا خودش کردیم، خنده از لبش رفت. قیافه اش جدي شد و شروع کرد به صحبت. آن روز، حدود یک ساعت و نیم حرف زد برام. حرفهاش همه وصیت بود. بیشتر از هر چیزي، سفارش خانواده و بچه هاش را می کرد. می گفت: «بعد از من، تو حکم پدر داري براي اونها، اگر تو حقشون کوتاهی بکنی، روز قیامت مطمئن باش که جلوت می گیرم!» حتی مسائل دقیق و ظریف را هم می گفت.مثلاً سفارش می کرد که فلان چیز تو خانه است، از فلان جا بر می داري و این کار را می کنی. می گفتم: «چه خبره حاج آقا؟ حالا بعداً باز هم رو می بینیم.» می گفت: «بالاخره وصیت چیز خوبیه.» می گفتم: «شما از این صحبتها قبلاً هم داشتی، ان شاءاالله صحیح و سالم می مونی و هیچ طوري نمی شه نمی دانم تو آن لحظه ها، عشق به عبدالحسین مانع قبول حقیقت