اعمال قبل از خواب :)
شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
❌کپی با ذکر منبع مجاز میباشد❌
کانال رسمی شهید علی آقا عبداللهی
@shahidaghaabdoullahi
🥀{بسم رب الشهدا والصدیقین}🥀
#اَلسَّلامُ_عَلَيْكُمْ_يا_اَوْلِيآءَ_اللَّهِ_وَاَحِبَّائَهُ
🌷اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبِیلِک🌷
🤲خدایا سرانجام ما را سعادت و شهادت در راه خودت قرار ده.
🦋شروع فعالیت مون شادی روح پاک🦋
#شهیدعلی_آقاعبداللهی پنج صلوات هدیه میکنیم
عاقبتمون ختم بخیر به دعای شهدا🕊🌷
🌸کپی بنربا ذکر منبع مجاز می باشد❌🌸
کانال رسمی شهید علی آقا عبداللهی
@shahidaghaabdoullahi
•.🍃🌸
|صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی |
هر صبح به #عـشقِ
مهدی نفس میکشیم :)
وَ مـا هَــرچِـه داریـم
اَزْ تُـو داریم...🍃
#السلامعلیکیااباصالحمهدی
🦋أللَّھُـمَ_؏َـجِّـلْ_لِوَلیِڪ الفرج
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
کانال شهید علی آقا عبداللهی 👇
@shahidaghaabdoullahi
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
9.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴چشمی که در مصیبت آل علی تر است
هر قطرهاش فراتر از انهار کوثر است
خون میرود ز چشم تر صاحبالزمان
گریان دو چشم صادق آل محمد است🏴
شهادت امام جعفر صادق علیه السلام تسلیت باد.
🏴 بقیع رامیسازیم با مهدی فاطمه سلام الله علیها ان شاالله
کانال شهید علی آقا عبداللهی 👇
@shahidaghaabdoullahi
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
صلوات خاصه حضرت امام صادق علیه السلام:
«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الصَّادِقِ خَازِنِ الْعِلْمِ الدَّاعِی إِلَیْکَ بِالْحَقِّ النُّورِ الْمُبِینِ اللَّهُمَّ وَ کَمَا جَعَلْتَهُ مَعْدِنَ کَلامِکَ وَ وَحْیِکَ وَ خَازِنَ عِلْمِکَ وَ لِسَانَ تَوْحِیدِکَ وَ وَلِیَّ أَمْرِکَ وَ مُسْتَحْفَظَ [مُسْتَحْفِظَ] دِینِکَ فَصَلِّ عَلَیْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَصْفِیَائِکَ وَ حُجَجِکَ إِنَّکَ حَمِیدٌ مَجِیدٌ»
شهادت رئیس مذهب حقه تشیع حضرت امام جعفر صادق (علیه السلام) را بر شیعیان آن حضرت تسلیت میگوییم.🏴
#شهادتصادقآلمحمدصلواتاللهعلیه
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
کانال شهید علی آقا عبداللهی 👇
@shahidaghaabdoullahi
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ...💗
قسمت سی و نهم
همه ی جملاتش مثل همون حرف هایی بود که شنیده بودم!
از اینکه هیچی ازشون نمیفهمیدم حرصم گرفته بود!
برای اینکه ثابت کنم خنگ نیستم،
دوباره برگشتم اولش!
"اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
لقد خلقنا الانسان فی کبد!"
ترجمه نداشت!😕
گوشی رو برداشتم و تو اینترنت سرچ کردم!
" بلد۴ :ما انسان را در رنج آفریدیم؛
کبد بر وزن فرس،بمعنی سختی است.
مراد از آن در آیه مشقت و سختی است،
یعنی:حقا که انسان را در رنج و تعب آفریدیم، زندگی او پر از مشقت ورنج است و همین رنج و تعب است که او را به کمال و ترقی سوق میدهد،
اگر در مشقت نمیبود،برای از بین بردن آن تلاش نمیکرد و اگر تلاش نمیکرد،
ابواب اسرار کائنات به رویش گشوده نمیشد!
*یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه*
قاموس قرآن-جلد۶-ص۷۲"
با دهن باز نگاهش کردم!😧
دفتری که همیشه توش مینوشتم رو آوردم و هرچی که میخوندم رو مینوشتم.✍
اخرین جمله ی عربی،بازم ترجمه نداشت،
دوباره سرچ کردم!🔍
" انشقاق۶: ای انسان!تو توأم با تلاش و رنج بسوی پروردگارت روانی و او را ملاقات خواهی کرد!
پس از آن آمده «فاما من اوتی کتابه بیمینه....»پس انسان اعم از نیکوکار و بدکار با یک زندگی پر تلاش و رنج بسوی خدایش روان است و عاقبت به راحتی یا عذاب خواهد رسید.
قاموس قرآن-جلد۶-ص۹۶ "
برگشتم سراغ دفترچه📖
"پس دنبال مقصر نگرد!
این آیه داره میگه کلا این دنیا با ما سازگاری نداره!
پس فرار از رنج،رنج رو بیشتر میکنه!
این واقعیت رو بپذیر!
نپذیری،افسرده میشی!!
نپذیری لذت نمیبری...."
انگار یه آدم زنده داشت باهام صحبت میکرد!
یه نفر که از تموم زندگیم و سوال های توی سرم خبر داشت!😢
همه اتفاقات داشت از جلوی چشمم میگذشت!همه گریه هام،همه مشکلاتم،همه و همه....
من اونقدر درگیر مشکلاتم شده بودم که وقت اضافی گیر میاوردم میشستم و گریه میکردم،
اما تو دفترچه نوشته بود:
"اگر این واقعیت رو بپذیری که سراسر زندگی رنج و سختیه،
وقتی که رنجت کمتر شه احساس لذت میکنی و خدا رو شکر میکنی!"
سرم رو گذاشتم رو میز.
دنبال یه دلیل بودم تا همه ی این حرف ها رو رد کنم و خودم رو راحت کنم!!
اما هیچ دلیلی برای رد کردنش پیدا نمیکردم!
شاهدش هم تمام اتفاقات زندگیم بود!
ولی چرا؟!برای چی؟!
جوابم تو همون صفحه بود
"این یکی از واقعیت های دنیاست!
این رنج ها تو رو رشد میده،
بزرگت میکنه!
اینکه تو رنج داری،دلیل بر این نیست که آدم بدی باشی
اما برخورد تو با رنج میتونه باعث شه آدم بدی بشی!!!
خدا با این رنج ها میخواد تو رو قوی کنه!
ازشون فرار نکن،اون ها رو بکن پله برای رسیدن به خدا...
خدا دوست نداره تو اذیت بشی،
اشک خدا رو پشت پرده ی رنج میبینی؟!"
بی هیچ حرفی به دیوار رو به روم خیره شدم!
آخه این حرف ها یعنی چی؟!
اینا از کجا اومده!؟😔
چرا اینجوری دلمو زیر و رو میکنه!؟😞
بلند شدم و رفتم تو تراس،
این دفترچه بدتر خواب رو از چشمهام ربوده بود!آسمون رو نگاه کرد!🌌
هنوز خدایی نمیدیدم!
به ماه خیره شدم و زیر لب گفتم:
"این خدا کجاست که باید برای رسیدن بهش تلاش کرد!؟
نمیدونم یعنی چی!
قسمت اول حرفاش درسته،
همون حرفی که خودم تا چندوقت پیش میزدم،همه مردم بدبختن!!
اما چجوری این بدبختیا پله میشن!؟
برای رسیدن به چی؟
به کی؟من تو خونه ای بزرگ شدم که دو تا استاد دانشگاه و دکتر ،پدر و مادرم هستن.
اما نه خدا رو قبول دارن و نه حرف آخوندا رو!
نمیدونم چی تو اون دفترچه هست!
تا اینجاش خیلی هم بد نبوده به جز قسمت های مربوط به خدا!
اما من با اون قسمت ها کاری ندارم!
من میخوام آرامش رو پیدا کنم و اون...سجاد...این دفترچه رو بهم داد،
خودشم گفت خدایی که نمیبینی رو نمیخواد بپرستی!من با خدا کاری ندارم.
من فقط دنبال آرامشم!همین..."
انگار ماه هم به من خیره شده بود!لبخند زدم و سیگارم رو روشن کردم!🚬
💚شهیدگمنام💛:
کم کم هوا داشت روشن میشد!
اما هنوز داشتم میخوندم.
اونقدر مغزم پر از سوال بود که هرچی میخوندم،کم بود!!
آرزوهایی که هیچوقت بهشون نرسیده بودم،😢
چیزایی که دوست داشتم اما نداشتم،
شرایطی که من رو تو فشار قرار بده تا رشد کنم و بزرگ بشم،
برنامه ریزی هایی که به هم میخورد،
و خلاصه تلخی دنیا...
این همون واقعیتی بود که اون شب راجع بهش تو اون جلسه،شنیده بودم!
همون واقعیتی که اگر بپذیری ،افسرده نمیشی!!
ناخودآگاه مغزم شروع به مقایسه کرد!
مقایسه ی این حرفها با حرفهای مرجان!
قبول رنج،تلاش،رسیدن به لذت و ارامش دائمی
فرار از رنج،قبول پوچی،رسیدن به لذت و ارامش چند ساعته!!
حرفهای هردوشون منطقی به نظر میومد،
اما حرف مرجان حالم رو بد میکرد!
یاد روزایی افتادم که همه جوره میخواستم از منطقی که مرجان به کار برده بود،فرار کنم
و آخرش با حقارت تسلیم شدم و زندگیم از قبل هم تلختر شد!!
نفسمو دادم بیرون،میارزید یه بارم حرف های اون رو که خودش غرق تو آرامش بود،قبول کنم،
حداقل یه مدت امتحانی!
خودکارم رو برداشتم و آخر صفحه نوشتم :قبول!!💯
نور خورشید خودش رو از لابه لای پرده،به اتاقم رسوند،
خواب کم کم داشت میومد سراغم.
رو تختم خزیدم و طبق عادت بالشم رو بغل کردم...😴
دم ظهر بود که چشمام رو باز کردم،
از گرسنگی شکمم رو گرفتم و رفتم بیرون.
از بوی قشنگی که تو خونه پیچیده بود فهمیدم که شهناز خانوم اومده!
هروقت که میومد لااقل سه چهار مدل غذای سنتی درست میکرد و میذاشت تو یخچال.😋
شهناز خانوم تنها کسی بود که بابا بهش اعتماد داشت و اجازه میداد برای تمیز کردن خونه بیاد.
بعد از خوردن سوپ خوشمزه ای که بوش خونه رو برداشته بود،به اتاقم برگشتم.
سه شنبه بود،
دلم میخواست یک بار دیگه هم به اون جلسه برم.فضای دلنشینی داشت...❣
البته باید خیلی زود برمیگشتم که دوباره مجبور نشم تهدیدهای بابا رو بشنوم!😒
چندساعتی وقت داشتم،نشستم پشت میز و دفترچه رو باز کردم!📖
🍁"محدثه افشاری"🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💚شهیدگمنام💛:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ...💗
قسمت چهل
این یکی رو دیگه نمیتونستم قبول کنم!
"هرچی بیشتر دنبال خواهشهای دلت بری،
بیشتر ضربه میخوری!
این ،مدلش از همون حرفهای آخوندجماعت بود!😒
همونا که تموم خوشی آدم رو ازش میگیرن به بهونه حروم بودن!!
"تو انسانی!
چرا انسان آفریده شدی؟!"
چقدر اینجای حرفش آشنا بود!!
کجا شنیده بودم...!؟؟
یدفعه یاد اون جلسه افتادم!اونجا شنیده بودم...!
به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد چی بود!
"خالقت چرا تو رو به شکل انسان خلق کرده؟!چرا تو رو آفریده؟
میگه تو رو خلق کردم برای خودم...!!"
سرم رو تکون دادم،
هرچی که میخوندم و هرچی که به ذهنم میرسید تند تند مینوشتم!✍
بقیهاش رو خوندم،"تو انسان نشدی که بری دنبال هرچی که دلت میخواد!
اونی که میره دنبال دل بخواهی هاش،یه موجود دیگهست!!
انسان نیست!"
یعنی چی؟منظورش چی بود؟😕
حیوون رو میگفت؟
داشت بهم برمیخورد!!
دفترچه رو بستم و با اخم به پشتی صندلی تکیه دادم!😠
"اصلا کی گفته من باید هرچی که اون تو نوشته رو قبول کنم؟
مگه من خودم عقل ندارم؟؟😒"
چرا!
ولی عقلم هم با دفترچه همدست شده بود!
"خب... راست میگه...
اما نمیفهمم منظورش رو؟
یعنی چی؟
پس تموم زندگیم حسرت لذت هایی که دلم میخواد رو بخورم؟؟!"
دوباره یاد اون جلسه افتادم!!
"اگر لذت نمیبردی از زندگیت،
از دینداریت،
خودت رو مؤمن معرفی نکن!
آبروی دین رو نبر!!"
واقعا احساس خنگی بهم دست داده بود!
ناامیدانه به دفترهایی که جلوم باز کرده بودم نگاه کردم!
چرا همه چی یهجوری بود!!؟😢☹️
یه پازل تو ذهنم درست شده بود ،
خودکار رو برداشتم و همه رو نوشتم:
رنج ، لذت ، انسان ، حیوان ، دین ، زندگی ، خدا ، خواهش های دل !!
نمیدونستم یعنی چی!!
حتی نمیتونستم باهاشون جمله بسازم!!😕
ساعت رو نگاه کردم و بلند شدم!🕢
دوست نداشتم بازم با تعجب نگاهم کنن!!
بعد از مدت ها یه مانتوی دکمه دار و کمی بلندتر از بقیه مانتوهام رو پوشیدم
و به یه کرم پودر و خط چشم باریک ،راضی شدم!
دوباره ماشین خودم رو گرفته بودم،
اون که نبود!
دیگه چه فرقی داشت با چه ماشینی برم و بیام!!😢
آهنگ رو پلی کردم و راه افتادم!
ولی به قدری ذهنم درگیر بود که هیچی نمیشنیدم!
قطعش کردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم!
مغزم نیاز به آرامش داشت!
هنوز هم نگاهها روم سنگینی میکردن،
سرم رو انداختم پایین و رفتم همون جای قبلی نشستم.
این دفعه صاحب پایی که جلوم جفت شد رو میشناختم!
منم بهش لبخند زدم و چایی رو برداشتم!
یه دخترکوچولو برام قند آورد،
داشت دور میشد که یه نفر دستشو گذاشت رو پام!
سرم رو برگردوندم و با دو جفت چشم آشنا و یه لب خندون رو به رو شدم!
-خوش اومدین!😊
همون دختر چایی بهدست کنارم نشسته بود!
با لبخند همراه با تعجب نگاهش کردم!
-ممنونم!🙂
هم سنهای خودم بود!
روسری ابریشمی سورمه ای رنگی با گل های ریز سفید،صورت مهربونش رو قاب گرفته بود!
-احتمال میدادم بازم بیای!☺️
خودمم از وقتی این حاج اقا جدیده اومده،دلم نمیاد یه جلسه رو هم از دست بدم!😅
-امممم...
اره خب حرفاش جالبه!☺️
با شروع سخنرانی،هر دو به هم لبخند زدیم و ساکت شدیم!