شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
🥀 بسم رب علی علیه السلام🥀 🌺امروز روز جمعه متعلق به امام زمان عج است هدیه به شهید حاج قاسم سلیمانی
الحمدلله با عنایت عزیزان دومین ختم قرآن در سال جدید به پایان رسید.
انشاالله حاجات همگی روا.
اجرتان با امام زمان عج.
التماس دعا
السلام علی شهدای #کربلا ❤️❤️
سلام به دوستان ✋
امروز هم به مدد شهدا ، کارمون رو شروع میکنیم...
طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛
« زنده نگہ داشتن یاد #شهدا ، کم تر از #شهادت نیست ... »
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━
@shahidaghaabdoullahi
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌹🕊 #زیارتنامهیشهدا 🕊🌹
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم. فَاَفُوزَمَعَکُم
#شهید_علی_آقاعبداللهی
@shahidaghaabdoullahi
#سلام_صبحگاهی
سلام
ای کسی که روز آمدنت
نقطه پایانی است
بر جولان فاسقان و سرکشان.
سلام بر تو
و بر روزی که زمین را
از عشق و عدل لبریز خواهی کرد.
السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ المُبِیدُ لِأهلِ الفُسوقِ وَالطُّغیانِ...
@shahidaghaabdoullahi
شهدا ، خدا گونه زیستن . . ! 🌱
--------------صبحتون شهدایی
#یـــازیـــنــب_کـــبری
❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣
@shahidaghaabdoullahi
*سلام و عرض ادب خدمت همراهان همیشگی ممنونم از بابت حضور گرمتون🌹*
*طاعات و عباداتتان مورد قبول درگاه حق باشد*🤲🏻🌹
*ختم #ذکر اَمَّن یُّجیبُ داریم*🌷🍃
*هدیه بدیم به حضرت ام البنین سلام الله علیها*❣️
*#و شفا و بهبودی کامل یکی از اعضای کانال *🌹🤲🏻
و مریض منظور و همه کسانی که التماس دعا دارند.
*هدیه به حضرت زهرا (سلام الله علیها) و مولا امیرالمومنین علیه السلام و برای سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و رهبر عزیزمان 🌺*
*و شفای کامل مریض ها و به نیابت از خادم کانال وبانی این کار خیر انءشاالله که به حق خون پاک شهدا هرچه زودتر شفا بگیرن و گره از کارشان بازشود*🤲🏻🤲🏻🌹
*به حق این ماه عزیز*
*بخوانید 14000 هزار ذکر 《اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ》*
*با نفس های گرمتان*
*براش دعا کنید🤲🏻🌹
*و شفای همه بیماران به خصوص شفای مریض سفارش شده و سلامتی شما عزیزانی که در این ختم شرکت میکنید*🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻
*دوستان لطف کنید تعداد ذکرها را پی وی*
*ادمین کانال ارسال کنید*
👇👇
@rogaye_khaton315
*تا یکشنبه ساعت 22 وقت برای ختم ذکر ها هست*🙏🏻🙏🏻🌹
*اجرتان با حضرت زهرا سلام الله علیها*🤲🏻🍃
*«یــا عــلی مدد»*
✋🏻
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_نود_و_دوم
یک آن جا خوردم.با آن همه عشق و علاقه که به من داشت، این حرف ازش بعید بود.شاید براي همین خیلی رو
دلم سنگینی کرد.
بعداً که احساسات را کنار گذاشتم و منطقی به قضیه نگاه کردم، دیدم تا چه حد، بچه هایش را دوست دارد.
خود نبینی!
همسر شهید
یک شب مسجد گوهرشاد سخنرانی داشت.براي اینکه موضوع زیاد بزرگ نشود، می گفت: «به عنوان یک رزمنده می
خوام براي مردم حرف بزنم.»
ابوالفضل آن وقتها یکی، دو سالش بود.عبدالحسین که خواست برود، دنبالش گریه کرد. تو بغلم دست و پا
می زد و با زبان بچه گانه اش، «بابا - بابا» می گفت. هر کار کردم ساکتش کنم، نشد. آخرش عبدالحسین، لپش را گرفت و آرام فشار داد. با خنده گفت: «باشه وروجک
بابا، می برمت.»
چشمهام گرد شد. پرسیدم: «کجا می بریش؟!»
«همون جایی که خودم می خوام برم.»
«شما که می خواي سخنرانی کنی، مگه با بچه می شه؟!»
گفت: «عیبی نداره، می دمش دست رفقا.»...
1 -کوچکترین پسرم که الان در دوره ي دبیرستان مشغول تحصیل است
لباسش را که عوض کردم، بچه را با خودش برد.
وقتی برگشتند، اول از همه پرسیدم: خرابکاي نکرد؟»
لبخند زد. جور خاصی گفت: «خرابکاري که چه عرض کنم.»
بچه را داد بغلم و نشست. ادامه داد: «وسط سخنرانی، یکدفعه زد زیر گریه. جوري که دیگه بچه ها حریفش نشدن.
آخر هم بردنش بیرون. سخنرانی که تموم شد، خودم رفتم سروقتش. تو کار شما فضولی کردم و فهمیدم که بالاخره
باید لاستیکی بچه رو عوض کنم. خواستم ببرمش جاي خلوت، یکی از رفقا گفت: «کجا می بریدش حاج آقا.»
به ابوالفضل اشاره کردم وگفتم:«با اجازه تون باید لاستیکی آقا پسرم رو عوض کنم.»
به خودشان افتادن و گفتن: «اه! مگه ما می گذاریم شما این کارو بکنید!»
خندیدم و گفتم: «خاطرتون جمع باشه، تو این جور کارها حریف من نمی شین.»
#قسمت_نود_و_سوم
خیلی اصرار کردن، آخرش هم ولی حریفم نشدن.خودم کارو تموم کردم و بچه هم آروم شد.»
یک مسؤولیت کوچک
همسر شهید
ساعت حول و حوش نه شب بود.صداي زنگ خانه از جا پراندم. نمی دانم چرا بی اختیار ترسیدم. چادرم را سر
کشیدم و زود رفتم دم در یک موتور تریل جلو ي در بود، دو تا مرد هم روش نشسته بودند.
اول که دیدمشان یکهو دلم ریخت! هر دوشان صورتها را با چفیه پوشیده بودند. فقط چشمهاشان پیدا بود. یکی شان
خیلی مؤدب سلام کرد و پرسید: «آقاي برونسی تشریف دارن؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «کجا رفتن؟»
پیش خودم فکر کردم شاید از همرزمهاش هستند. گفتم: «سرشبی رفتن حرم براي سخنرانی.»
پرسید: «کی می آن؟»
گفتم: «می دونم، رفتن سخنرانی و معلوم نیست کی بیان.»
هنوز توشک و تردید بودم.
«ببخشید حاج خانم، ما از رفقاي جبهه شون هستیم، اگه بخوایم
ایشون رو حتماً ببینیم، چه وقتی باید بیایم؟» زود گفتم: «ایشون اصلاً خونه نیستن، وقتی می آن مرخصی همه اش می رن این طرف و اون طرف.»
سؤالاتش انگار تمامی نداشت.باز گفت:«امشب چه ساعتی می آن؟»
شک، حسابی برم داشته بود. همچین با تردید و دو دلی گفتم: «من دیگه ساعتش رو نمی دونم برادر.»
چند لحظه اي ساکت شد. خواستم بیایم تو، باز به حرف آمد.
«ببخشین حاج خانم، شما اسم کوچیک شوهرتون چیه.»
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. به پرخاش گفتم: «شما اگه از رفقاش هستین، باید اسمش رو بدونید که!»
تا این را گفتم، آن یکی که پشت فرمان بود، سریع موتور را روشن کرد. گاز داد و بدون خداحافظی رفتند.
نزدیک ساعت ده، عبدالحسین آمد. یکی دیگر هم همراهش بود. سلام که کردند، عبدالحسین گفت: «شام رو بیارین
که ما خیلی گرسنه هستیم.»
دیرم می شد که جریان موتور سوارها را بگویم. براي همین انگار حرف او را نشنیدم. گفتم: «دو نفر اومدن با شما
کار داشتن.»
«کی؟»
گفتم: «سرو صورتشون رو با چفیه بسته بودن، خودشون هم نگفتن کی هستن».
«عبدالحسین و دوستش به هم نگاه کردند. نگاهشان، نگاه معنی داري
1 -بعداً فهمیدم آن سؤال را به خاطر اطمینان خودشان پرسیده اند، اطمینان از این که خانه را درست آمده اند
بود. حس کنجکاوي ام تحریک شد. با نگرانی پرسیدم: «مگه چی بوده؟»
عبدالحسین دستپاچه گفت: «هیچی هیچی، اونا از رفقا بودن.»
ساکت شد.انگار فکري کرد که پرسید: «حالا چی می گفتن؟»
سیر تا پیاز حرفهاي آنها و حرفهاي خودم را تعریف کردم. خنده اش گرفت. گفت: «آخر کاري جواب خوبی دادي به
شون.»
آن شب هر کار کردم ته و توي قضیه را در بیاورم، فایده اي نداشت. فردا، صبح زود رفتم مغازه ي همسایه مان. مال
یک زن بود که معمولاً ازش شیر می گرفتم براي بچه ها. تا مرا دید، سلام کرده و نکرده گفت: «دیدي دیشب اومده
بودن شوهرت رو ترور کنن!»
رنگ از روم پرید.
«ت... ترور! چرا؟ مگه چی...»
یک صندلی برام گذاشت. بی اختیار نشستم. گفت:«نمی خواد خودت رو ناراحت کنی، الحمداالله به خیر گذشته.»
چند لحظه اي گذشت تا حالم کمی جا آمد.ازش خواستم جریان را برام بگوید. گفت: «همون موتوري ها که اومدن
از شما سؤال کردن، اول.
💢توصیه مهم شهید ابراهیم هادی:
✅به فکرِ مثلِ شهدا مردن نباشید
به فکرِ مثل شهدا زندگی کردن باشید.
#سلام_بر_ابراهیم
@shahidaghaabdoullahi
پا ڪہ در مقتلشان گذاشتے قسمشان بده بہ رفاقتشان؛
و یقین ڪن حاضرند باز هم جان بدهند
تا تو جان بگیرے ..
از شهدا بخواه تا دستت را بگیرند ...
شهــدابامعــرفتنـــد...
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان
@shahidaghaabdoullahi
بَهارتوییباوَرکُنمیشَوَدبِهشانِهاَتتِکیِهداد
وسَبزشُد...
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان
@shahidaghaabdoullahi