eitaa logo
【شَهید عَلاحَسَن نَجمِهღ】
155 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
716 ویدیو
31 فایل
تولد: 1371/6/17درعدلون"جنوب لبنان" شهادت: 1395/7/28درحلب"جنوب سوریه" هࢪچہ میخۅاهددل تنگت بگو↯ https://harfeto.timefriend.net/16072813150361 شرایط کپۍوتب↯ @sharayet_tabadol_copy متصل بہ کاناݪ طمانینہ↯ @Tomaenine کانال عکسامون↯ @khadem_graf
مشاهده در ایتا
دانلود
36.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در سرمـ نیست بجز حال و هوای تـــــو و عشـق❤️ شادمـ از اینکہ همہ حال و هوایمـ تـــــو شدی✨❣ #🎥کارے_از_کانال_شهید_علاحسن_نجمه @shahidalahasan19934
ای شهید درود بر تـو ... ڪہ معارف دینت را در صحنه پیڪار آموختی و به آن عمل کردی و مصداقِ " السابقـون السـابقون " شدی 🌸✨🤚🏻 ➣ツ°•| @shahidalahasan19934
🌹 *بسم الله الرحمن الرحیم* 🌹 🍃👈🏻امروز: چهار شنبه 🌹👈🏻مورخ:99/02/31 🌙👈🏻6️⃣2️⃣رمضان ✨👈🏻ذکر امروز: یا حی یا قیوم (100مرتبه) __________________ *دعای روز بیست و ششم ماه رمضان* 💞اللهمّ اجْعَل سَعْیی فیهِ مَشْکوراً وذَنْبی فیهِ مَغْفوراً وعَملی فیهِ مَقْبولاً وعَیْبی فیهِ مَسْتوراً یا أسْمَعِ السّامعین💞. 💛خدایا قرار بده کوشش مرا در این ماه قدردانی شده وگناه مرا در این ماه آمرزیده وکردارم را در آن مورد قبول وعیب مرا در آن پوشیده‌ای شنواترین شنوایان💛 @shahidalahasan19934
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_484897422556790972. امام جو
978K
زیارت امام موسی کاظم (ع) امام رضا (ع) امام جواد (ع) امام هادی (ع) در روزچهارشنبه التماس دعا 🤲 @shahidalahasan19934
دلم ز روز ازل گشته مبتلای من به حسین و به کربلای حسین ... تا نام تو بر زبان ما جاری شد گویی عسل از دهان ما جاری شد ... به‌تـوازدورسـلام♥️ @shahidalahasan19934
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مخاطب خاص من عشق است! این‌که یک نفر آغاز می‌‌کند هر روز را... به هوای تو! حاج نزار القطری @shahidalahasan19934
💚 خواندم تو را که نگاهی کنی مرا پاک از گناه و تباهی کنی مرا دلبسته ام که تو مولا ز راه لطف سوی حسین فاطمه راهی کنی مرا 🌸اللهم‌_عجل_لولیک‌_الفرج 🌸 @shahidalahasan19934
⚠ 🔷 ☑️سعی کن مث زندگی کنی... ✨یا حتی تو زندگی کردن ازشون بزنی... میدونی چجوری؟ ☑️وقتی شیرینی واست شد بدون که داری خوب پیش میری...😇 ✨همه رو دوس دارن 📌اما زحمت کشیدن واسه رو چی؟؟✋ زندگی کن تا شهیدت کنن... 💕 〰❁ @shahidalahasan19934
این رسم مانبود، ز یاران جداشویم نبودکه شبیه شما شویم رفتیدخوش به حال شما! یادمان کنید شاید که بانسیم دواشویم 🍃🌸🍃 شهید علا حسن نجمه @shshidalahasan19934
را دوست دارم گویند چرا بہ دادے کہ خود ندادم آنها 🕊 نجمه @shahidalahasan19934
جاذبـہ . . . هـمان چشـمهـای توست نگــــاهـم كن كہ بی تــو در زمين و آســـمان معلّق خـــواهــــم ماند . . . حسن نجمه 💓💓 ✿↝.. @shahidalahasan19934
🌹خادمی به سبک جَونْ🌹 ⚜〰⚜〰⚜〰⚜〰⚜〰⚜〰⚜ قسمت چهارم: امام حسین از باغچه که کمتر نیست! آب گِل آلود وارد باغچه می شود. 🌱🌷🌿🌳🌾🌷🌵🌻 اما در نتیجه گُل می شود🌹 باغچه،گِل را گُل می کند.🌺 امام حسین از باغچه که کم تر نیست!💫 امام حسین را که اصلاً حرفش را نزن! شهیدان حسین هم این هنر را دارند!👌 از جَونْ سوال کن! 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 📚: خادم ارباب کیست؟ @sgmhahidalahasan19934
سلام خدمت تمامی اعضای محترم ما یک ادمین پست گذار دیگه هم میخوایم هرکس تمایل داشت که ادمین کانال بشه به ایدی ارتباط پیام بده ممنون🌸
خدایا ، جز تو نیست مرا پناهی 💚 @shahidalahasan19934
# نعم الرقيق شهيد المجاهد علاء حسن نجمة - 💚 @shahidalahasan19934
دلت ،برام تنگ نشده آقا 😭💚 @shahidalahasan19934
عزیزان اگر براتون رمان بالا نمی یاد بزنید رو این گزینه بعد دوباره وارد کانال بشید میاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺✨ آرش روی مبل نشسته بودو به کار کردن من نگاه می کرد، بعد ازچنددقیقه بلند شدو کنارم ایستاد و گفت: – کمک نمی خوای؟ لبخندی زدم و گفتم: –نه، ممنون. آخرین پیش دستی هایی که دستم بود را از دستم گرفت و گفت: –من می برم. گذاشت روی کانتر و برگشت وگفت: – از وقتی همه رفتند، یه سوالی بد جور ذهنم رو مشغول کرده. سوالی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت. –میشه بریم توی اتاق بپرسم. – چند لحظه صبر کنید. جعبه ی های دستمال کاغذی را برداشتم ورفتم سمت آشپزخانه و به مادر گفتم: – مامان جان فقط جابه جا کردن مبل ها مونده. مادر که کاردها را خشک می کرد آرام گفت: – تو برو پیش نامزدت تنها نباشه. ازشنیدن کلمه ی نامزد یک لحظه ماتم بردوناخودآگاه یاد مطلبی که قبلا جایی خوانده بودم افتادم. " حضور هیچ کس در زندگی تو بی دلیل نیست! آدم هایی که با آن ها روبه رو می شوی آیینه ای هستند برای تو…." مادر دستش را جلوی صورتم تکان داد. –کجا رفتی؟ من واسرا انجام می دیم، تو برو. اسرا درحال شستن فنجان ها بود. کنارش ایستادم و بوسیدمش و گفتم: –ممنون اسری جون، حواسم هست کلی فعال بودیا، انشاالله جبران کنم. خندیدو گفت: – فقط دعا کن کنکور قبول بشم. اسرا هفته ی پیش کنکور داده بودو فقط دست به دامن خواجه حافظ شیرازی نشده بود برای دعا. دستهایم را بردم بالا و گفتم: – ای خدا یه جوری به این آبجی ما حالی کن کنکور قبول نشدن، آخر دنیا نیست. اسرا با لبخند نگاهم کردو گفت: –خب دعا کن همین رو که گفتی بتونم درک کنم. انشااللهی گفتم و از آشپزخانه بیرون امدم. آرش از کتابخانه ی کوچک میز تلویزیون کتابی برداشته بود و نگاهش می‌کرد. میز تلویزیون ما چند طبقه ی کوچیک داشت که ما داخلش کتاب چیده بودیم. کنارش ایستادم. – بریم حرفتون رو بزنید؟ کتاب را بست و سر جایش گذاشت. وارد اتاق که شدیم نگاهی به میز تختم انداختم، با دیدن چند تا از وسایل هایم روی تخت، نچ نچی کردم و گفتم: – اینجا هم احتیاج به مرتب کردن داره. در را بست و گفت: – می خوای باهم مرتب کنیم؟ اشاره کردم به تخت و گفتم: –شما بشینید و اول بگید چه سوالی داشتید. نگاهی به چادرم انداخت و گفت: – الان واسه چی چادر سرکردی و حجاب داری؟ از خجالت سرخ شدم و او ادامه داد: – نکنه باید واسه کنار گذاشتن چادرت بهت رونما بدم. با خجالت گفتم: – نه، فقط... سکوت کردم، بقیه ی حرفم را نزدم. آنقدرگرم نگاهم می کرد که ذوب شدنم را احساس کردم. دستش را دراز کردو آرام چادر را از سرم برداشت و انداخت روی تخت. دستهایش رو روی سینه اش گره کردو گفت: –چرا سعیده خانم پیشنهاد عکس انداختن رو داد بهش اخم کردی؟ ضربان قلبم بالا رفت. جلوتر آمد، دستش را دراز کرد طرف روسری ام، دستش را آرام پس زدم و گفتم: –میشه خودم این کار رو بکنم؟ نگاهش روی دستم ماندو گفت: –چرا اینقدر دستهات سرده؟ بی تفاوت به سوالش گفتم: – میشه برای چند دقیقه نگاهم نکنید؟ چشم هایش را بست و من گفتم: –نه کامل برگردید، فقط برای دو دقیقه. وقتی برگشت، فوری روسری ام را درآوردم و بافت موهایم را باز کردم و برسی به موهایم کشیدم و در حال بستن گل سرم بودم که برگشت و با حیرت نگاهم کرد. کارم که تمام شد، نگاهش کردم، آتش نگاهش را نتوانستم تحمل کنم. سر به زیر ایستادم، کنارم ایستادو دستهای یخ زده ام را در دست گرفت و گفت: – چطور می تونی این همه زیبایی رو زیر اون چادر سیاه قایم کنی؟ تپش قلبم آنقدر زیاد بود که صدایش را می شنیدم، شک ندارم او هم می شنید. از نیم رخ نگاهی به پشت سرم انداخت و موهایم را در دست گرفت و گفت: –چقدر موهات بلنده...بعد کنار بینیش بردوچشمهایش را بست و با نفس عمیقی بو کشیدو گفت: –حتی تو رویاهامم فکرش رو نمی کردم. کمی به خودم مسلط شدم و با صدای لرزونی گفتم: –میشه بشینیم. خندیدو گفت: – آره، منم احتیاج دارم که بشینم. ✍ ... @shaidalahasan19934