#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت143
با ترس به گوشی نگاه کردم.
ــ بگیر دیگه نترس نمی خورتت.
گوشی را از دستش گرفتم و روی گوشم قرار دادم.
با صدای لرزانی گفتم:
– الوو
ــ سلام خانم رحمانی. با اصرار سوگند جون قبول کردم بهتون بگم حرفهایی که سوگند جون بهتون زده حقیقت داره.
اگه بخواهید هم عکس ازشون دارم هم اسکرین شات از پیام هاشون.
با دهان باز به سوگند که بالای سرم ایستاده بود نگاه می کردم.
ــ شما اسکرین شات رو از کجا آوردید؟
ــ از سودابه، وقتی حرفهاش رو باور نکردم خودش برام فرستاد.
ــ سودابه؟
ــ آره دیگه همون دوست دختر شوهرت.
از این لحن حرف زدنش بدم امد، گوشی را گرفتم طرف سوگند و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم.
از استادی شنیده بودم که می گفت:
–هر وقت به مشکلی برخوردید که براتون سخت بود از بالا بهش نگاه کنید.
رفتم روی صندلی ایستادم و به آسمون زل زدم.
در دلم گفتم:
–خدایا الان منظورت چیه؟ متوجه نمیشم. میشه یه کم سطح پایین تر حرف بزنی؟ آخه من سوادم...
با صدای سوگند به خودم امدم.
ــ پایه اش شکسته بیا پایین بابا، الان میوفتی سَقَط میشی بهونه میدی دست آرش خان. بعد دستم را گرفت و از صندلی پایینم آورد.
–آخه کی از روی صندلی بیفته سقط میشه.
ــ پس خبر نداری الان اونقدر علم پیشرفت کرده، طرف راست راست تو خیابون راه میره بَلا سرش میاد.
اصلا تو خونه داره خوش و خرم راه میره پاش گیر میکنه به فرش و بعدشم فاتحه...
اگر در موقعیت دیگری این حرف را میزد، حتما میخندیدم.
– فعلا که خدا نخواست و طوری نشد.
ــ حالا چرا رفتی اون بالا؟
–خواستم از بالاتر به این ماجرانگاه کنم.
پوزخندی زدو گفت:
– به جای از بالا نگاه کردن واقع بین باش.
ــ فکر می کنم هستم. واقعیت باور حرفهای شماها نیست.
پوفی کردو گفت:
– بگم عکس ها رو بفرسته؟
اخم کردم.
–که چی بشه؟
ــ که بهت ثابت بشه.
ــ فکر کن ثابت شد، بعدش؟
با تعجب نگاهم کرد و آرام گفت:
–بعدش دیگه خودت باید تصمیم بگیری.
بی خیال گفتم:
– من تصمیمم رو از الان گرفتم.
با اشتیاق گفت:
–خب؟
ــ من از قبلم می دونستم که آرش با دخترا راحته و گاهی هم باهاشون بیرون میره. همین جوری که هست قبولش کردم.
الانم نیازی نمی بینم اهمیتی به این حرفها بدم. حتی اگه درست باشه.
با عصبانیت تقریبا دادزد:
– پس می خوای سرت رو بکنی زیر برف؟
با خونسردی تمام گفتم:
–آره...وقتی تمام روح وفکر و جسمش با منه، چیزای دیگه چه اهمیتی داره؟ نفس عمیق کشیدم ودنباله ی حرفم را گرفتم:
–به نظر من هیچ برگی بی خواست خدا زمین نمیوفته اگرآرش کاری رو که شما می گید انجام داده، خواست خدا بوده و راهش اینی که تو میگی نیست.
راهم را به طرف ساختمان دانشگاه پیش گرفتم.
چادرم را گرفت و کشید.
– راحیل بیدار شو...می خوای بگی تقدیرت این بوده؟ نخیر. تو انتخابت غلط بوده...
ایستادم و با اخم گفتم:
– سوگند من بیدارم، شماها خوابید...
ــ یعنی حتی نمی خوای به روش بیاری؟
ــ که اینجوری خودم زندگیم رو نابود کنم؟
سرش را گرفت و گفت:
–چطور می تونی دیگه عاشقش باشی، وقتی به این فکر می کنی که اون همون حرف های عاشقونه رو به یکی دیگه هم میگه؟
دستهایش را گرفتم و گفتم:
–اینقدر خودت رو اذیت نکن. من به این چیزا اصلا فکر نمی کنم. سعی می کنم هر چی شنیدم همین جا خاکش کنم. به اون دوستتم بگو دیگه نه از آرش حرفی بزنه، نه به تو خبری بده.
سوگند زمزمه وار گفت:
–مارو باش، اینو عقل کل میدونستیم. این که کلا تعطیله. نمیدونم خدا عقل نذری میداد این کجا بود.
بی توجه به حرفش گفتم:
– راستی باید تا آخر هفته بیام لباس مامان رو تموم کنم، می خوام زودتر بهش بدم.
با حرص گفت:
–چیزی نمونده، با یک ساعت کار جمع میشه. با شنیدن صدای زنگ گوشیام کمی از سوگند فاصله گرفتم.
ــ سلام آرش جان.
ــ باشه عزیزم، الان میام، نگاهم به سوگند بود که چهره اش رو مشمئز کرده بود.
ــ نه، سوگند کاری باهام داشت، الان دیگه داره میره منم الان میام.
وقتی وارد مغازه گیره فروشی شدیم. آرش بادیدن اون همه گیره تعجب کردو مشغول جدا کردن شد.
هر کدام را یکییکی بر میداشت و میگرفت کنار گوشم و می پرسید:
–قشنگه؟ من هم توی آینه ایی که روی پیشخوان بود خودم را نگاهمیکردم و لبخند میزدم.
گیرهایی را که نگین یاسی داشت را برداشت و به طرفم گرفت و گفت:
– نگاه کن راحیل، واسه اون روسری یاسیه خوبه؟ اون روز می گفتی گیره هم رنگش رو نداری، بیا اینم بردار.
نگاه تشکر آمیزی به او انداختم و با خودم فکر کردم "وقتی اینقدر حواسش به همه چیز هست، دیگر چه اهمیتی دارد که با کدام دختر کجا دیده شده است. خود من هم یادم رفته بود برای روسری یاسی رنگم گیره ندارم."
نگاهی به خانم فروشنده که مشغول جابجا کردن وسایل قفسه بود انداخت وکنار گوشم مهربان گفت:
–راحیلم، چند تا هم به سلیقه ی خودت انتخاب کن دیگه. همه رو که من انتخاب کردم.
آرام گفتم:
–دلم میخواد همه رو تو انتخاب کنی.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت144
" چطور حرف های سوگند و دوستش را باور میکردم. مگر می توانستم از این لحظه هایم برایشان بگویم. اگر حرفهای سوگند را برای آرش تعریف کنم، یعنی عشقش را باور نکردم، یعنی به او اعتماد ندارم. من نمی توانم اینقدر سنگدل باشم."
بعد از این که یک جعبه ی کوچک منبت کاری شده هم برایم خرید، پیشنهاد داد برویم قدم بزنیم.
داخل پارک که شدیم. بازویش را به طرفم گرفت و من با تمام وجود چنگش زدم و برای لحظه ایی سرم را به بازویش تکیه دادم.
دستهایش را داخل جیبش گذاشت و نگاه مهربانش را روی صورتم گرداند. آنقدر عشق در نگاهش بود که شرمنده شدم از فکرهای بدی که حتی یک لحظه در موردش کردم.
"این چشم ها چطور می تواند به کسی غیر ازمن عشق بورزد. هیچ وقت باور نمیکنم حتی اگر راست باشد. "
برای مدت طولانی در سکوت فقط قدم زدیم.
درذهنم با خودم حرف می زدم.
به نیمکتی رسیدیم که آرش پرسید:
– بشینیم؟
ــ آره.
کنار هم روی نیمکت نشستیم. آرش دوباره به من خیره شد. هر دفعه نگاهم می کرد قلبم ضربان می گرفت.
ــ راحیل.
ــ جان
نگاهش را به روبرو پرت کرد.
–چیزی شده؟
باتعجب نگاهش کردم.
– منظورت چیه؟
ــ آخه همش تو فکری.
یک لحظه هول شدم و سرم را پایین انداختم. باید چیزی می گفتم که دروغ نباشد، برای همین گفتم:
–چیز مهمی نیست.
آرنج هایش را روی پاهایش گذاشت و دستهایش را به هم گره زد.
– حتما خیلی مهمه که اینقدر فکرت رو مشغول کرده، سر کلاسم اصلا حواست به درس نبود.
خدایا چه بگویم.
صاف نشست و با دستش گوشهی روسریام را صاف کرد.
– سوگند حرف ناراحت کننده ایی بهت زد؟
نگاهم را پایین انداختم. حرفی نزدم.
ــ راحیلم، من رو نگاه کن.
نگاهش کردم.
نگاهش تلفیقی از مهرو عتاب بود.
ــ به من مربوط میشه؟
نتوانستم به نگاهم ادامه بدهم. با صدای بالاتری گفت:
– نگام کن.
با چشم های پایین گفتم:
– میشه راه بریم؟
بی معطلی بلند شدو دست به جیب ایستاد.
هم قدم شدیم.
زمزمه وار با خودش گفت:
– پس به من مربوط میشه...
وقتی دوباره سکوتم را دید ادامه داد:
–باشه نگو، اما اگه یادت باشه خودت گفتی اگه مشکلی پیش امد با آرامش با هم حرف بزنیم.
با تردید گفتم:
–الان که مشکلی پیش نیومده. ایستادو به چشم هایم زل زد.
از نگاهش گریزان بودم. به دور دست نگاه کردم و گفتم:
–اگه خودم نتونستم حلش کنم، چشم، اول به تو میگم.
نفسش را عمیق بیرون داد و نوچی کردوسرش را تکان داد.
وقتی به خانهی مادر شوهرم رسیدیم. برای تعویض لباس به اتاق آرش رفتم. مژگان روی تخت آرش خوابیده بود. با حرص بیرون امدم. هم زمان آرش هم می خواست وارد اتاقش شود و لباس عوض کند.
سعی کردم خونسرد باشم و گفتم:
– لطفا نرو، مژگان اونجا خوابیده، لباسش مناسب نیست.
برگشت و به طرف سالن رفتیم وگفت:
– پس لباس هام رو برام میاری؟
خواستم به طرف اتاق بروم که مادرش گفت:
– این مسخره بازیها چیه آرش، برو خودت بردار دیگه.
آرش رفت کنار مادرش و با آرامش گفت:
– بهش بگید دفعه ی بعد تو اتاق شما بخوابه. دونفر آدم رو اینجا علاف خودش کرده. مادرش چشم غره ایی رفت و گفت:
–چه می دونست شماها اینقدر زود میایید. خب شما برید تو اتاق من.
آرش با حرص می خواست حرفی بزند که دخالت کردم و گفتم:
–آرش جان بیا بریم من لباس هات رو برات میارم...
موقع رفتن به طرف اتاق، میشنیدم که مادر شوهرم زیر لب غرغر میکند.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت145
تخت مادر شوهرم دونفره بود، با پرده ی سورمه ایی رنگ و فرش هم رنگش، تقریبا همه چیز با هم ست شده بود.
آرش عصبی لباس هایی که برایش آوردم را روی تخت گذاشت و خودش هم کنارشان نشست. گوشیاش زنگ خورد.
چند دقیقه ایی با دوستش سعید صحبت کرد. پشت به او جلوی آینه ایستاده بودم و موهایم را برس می کشیدم، ولی تمام حواسم پیش آرش بود و از آینه نگاهش میکردم.
زنگ تلفنش من را یاد حرف های سوگند انداخت، برایم تعجب داشت که تا وقتی آرش پیش من است اصلا سرش در گوشیاش نمیرفت. فقط وقتی کسی زنگ میزد جواب میداد. من خودم گاهی گوشیام را چک می کنم ولی او...
دو تا چشم براق توی آینه من را از فکر بیرون آورد، کی اینقدر نزدیکم شده بود که من متوجه نشدم.
درست پشت سرم ایستاده بود. دوباره با همان ژست دست توی جیب گفت:
ــ ببخش که هر دفعه میای اینجا اعصابت به هم می ریزه.
–مهم نیست. تو که تقصیری نداری.
نگاهش آنقدر گرم بود که احساس گرما کردم.
سرش را داخل موهایم کرد و نفس عمیقی کشیدو گفت:
– کاش میشد از بوی موهات سفارش می دادم عطر می ساختند.
دستهایش را از جیبش درآوردو موهایم را نوازش کرد.
–می خواهی ببافمشون؟
لبخندی زدم و گفتم:
–مگه بلدی؟
ــ نمی دونم یادم مونده یانه. بچه که بودم موهای مامانم بلند بود. البته خیلی کوتاهتر از موهای تو. بافتنشون برام سرگرمی بود. مامانم خودش بهم یاد داده بود. یه جورایی دیدن موهات و بافتنش برام نوستالژی داره.
نشستم روی تخت و گفتم:
–باشه بباف.
مژگان بیدار شده بودوصدایش از سالن میآمدکه با مادرشوهرم حرف می زد.
چنددقیقه بعد تقه ایی به در خوردو مژگان آرش را صدا کرد.
من هراسون به آرش گفتم:
– نیاد داخل...
آرش خیلی خونسرد همونطور که سعی می کرد به بهترین شکل بافت موهایم را انجام بدهد گفت:
–اتفاقا می خوام بیاد تو...
ــ وای نه آرش، اینجوری زشته...
بی تفاوت به حرف من بلند گفت:
–مژگان خانم بیا داخل دستم بنده.
مژگان بلافاصله در را باز کرد و با دیدن صحنه ی روبرویش یکه خورد و چند لحظه سکوت کرد.
من هم که رنگ به رنگ می شدم.
توی دلم برای آرش خط و نشان می کشیدم.
با صدای ضعیفی سلام کردم.
جواب کشداره همراه با تردیدی داد و دوباره به ما خیره شد.
آرش با همان خونسردی گفت:
–کاری داشتی؟
مژگان بالاخره به خودش امدو لبخندی زدو رو به آرش گفت:
– پس از این کارا هم بلدی؟
آرش با لبخند گفت:
– آدم واسه همسرش بلدم نباشه یاد می گیره.
بعد رو به من گفت پایینش رو با چی ببندم؟
دستم را دراز کردم و با خجالت گفتم:
– بده به من، خودم می بندم.
مژگان تابی به گردنش داد و گفت:
– خوش به حال همسرتون...بعد رو به من گفت:
–خیلی خوش شانسی هاراحیل جون... فقط با لبخند جوابش را دادم و او هم رو به آرش ادامه داد:
–خواستم بگم اگه می خواهید برید اتاقت،من بیدار شدم.
آرش اخمی کردو چیزی نگفت. من همانجور که دستم برای پیدا کردن کش مو داخل کیفم بود گفتم:
– ممنون مژگان جان.
بعد از این که در رو بست و رفت، نگاهی به آرش انداختم، با همان اخم اشاره ایی به موهایم کرد.
–خوب بافتم؟
اشاره کردم به ابروهایش.
– فعلا که اونارو خوب بافتی...بازشون کن که اصلا بهت نمیاد. اخم هایش را باز کردولبخندی زد.
–آخه بعضی وقتها رو مخه، گرچه می دونم بیشتر از من رو مخ توئه، چون من عادت دارم به این کارهاش...
آهی کشیدم و گفتم:
–فکر نکنم من بتونم عادت کنم.
بلند شدلباسهایش رو از روی تخت برداشت و گفت:
–بهت حق میدم. من میرم تو اتاقم لباس عوض کنم، چند دقیقه دیگه توام بیا. بعد خم شدو موهایم را بوسید.
– نگفتی چطور بافتم؟
ــ خوبه، فقط کمی شل بافتی. دفعه ی بعد محکم تر بباف.
همانطور که می رفت گفت:
– حتما.
گیره ی سنگ کاری شده ی مو را که امروز آرش همراه گیره های روسری برایم خریده بودرا به موهایم زدم. مانتو ام را درآوردم و بلوز آستین کوتاهم را مرتب کردم و وسایلم را برداشتم و پیش آرش رفتم.
آرش با لباس هایی که پوشیده بود جذابتر شده بود. با دیدنم نگاه خریدارانه ایی به من انداخت و نزدیکم شد.
پیشانیاش را به پیشانیام چسباندو گفت:
"اگر دل می بری جانا،روا باشد که دلداری،میان دلبران الحق،به دل بردن سزاواری"
اخمی نمایشی کردم و گفتم:
–میان دلبران؟
بلند خندیدوگفت:
– دل داری دیگه، قربونت برم و بعد سرم را برای لحظه ایی به سینه اش فشار داد. تا توانستم سواستفاده کردم و تمام عطر تنش را استنشاق کردم دلم می خواست برای همیشه سرم روی سینه اش باشد. من را از خودش جدا کردوصورتم را با دستهایش قاب کرد.
خیره شد به چشم هایم، همان لحظه بود که قدر وقت را بیشتر فهمیدم.
"چطور می توانم حرف های سوگند را باور کنم، وقتی هیچ لحظه ایی از زندگیام شبیهه این لحظات نبوده است."
✍لیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت146
دلم می خواست دوباره سرم را روی سینه اش بگذارم.
انگار از چشم هایم فکرم را خواند. چون دستهایش را از دوطرف دور کمرم حلقه کرد و مرا در آغوشش کشید.
صورتش را روی سرم گذاشتم و با لبهایش موهایم را نوازش کرد.
با شنیدن صدای اذان زیر گوشم زمزمه کرد خدارو شکر که تو هستی... بعد من را از خودش جدا کرد نگاهی به بازویم انداخت و گفت:
– بلوز آستین بلند نداری؟ جلوی کیارش اینجوری؟ شام میاد اینجاها.
لبخندی زدم و قند توی دلم آب شد برای غیرتش، آرش و این حرف ها...
پس راسته که میگن عشق باعث میشه رگ غیرت آقایون برجسته بشه...
از کیفم ساق دستم را آوردم و گفتم:
– اینا آستین هامه...
با تعجب نگاهی به ساقها انداخت و گفت:
– سر آستینهاش رنگ روسریته...
ــ آره، مدلشه.
ــ چقدر جالب...
ــ من میرم وضو بگیرم.
ــ منم برم یه سجاده از مامان برات بگیرم..
هر دو از اتاق بیرون رفتیم. مژگان با دیدن ما، رو به آرش گفت:
– چه عجب...خوب شد من از اتاق امدم بیرونا...
مژگان سارافن قهوه ایی پوشیده بود، بدونه زیر سارافنی، با ساپورت هم رنگش...
شرمنده از حرفش به طرف سرویس رفتم، آرش هم با لبخند گفت:
– لطفا از این به بعد توی اتاق مامان استراحت کن. لحظه ی آخر که می خواستم در را ببندم شنیدم که مژگان با خنده گفت:
– بالشت تو بوی ادکلن میده، بوش رو دوست دارم، خواب آوره.
در را بستم و از حرفش شوکه شدم. دلم نمی خواست حساس باشم ولی این حسادت بد جور سرکش شده بود.
با آب سرد وضو گرفتم تا آرام شوم. از سرویس بیرون امدم و به طرف آشپزخانه رفتم.
مادر آرش می خواست سالاد درست کند.
جلو رفتم و گفتم:
– مامان جان بزارید سالاد رو من درست کنم، الان نماز می خونم و میام.
ــ دستت درد نکنه راحیل جان خودم درست می کنم.
مژگان اشاره ایی به موهایم کرد و رو به مادر آرش گفت:
–مامان آرش بافته ها...
مادر آرش لبخندی زدو گفت:
–بچم یاد بچگیاش افتاده، نگاه چقدرهم شل بافته، اون موقع ها هم موهای من رو همین طور می بافت.
مژگان معترضانه گفت:
–وا مامان! پس چرا کیارش از این کارها بلد نیست؟
ــ کیارش از همون بچگی هم با آرش فرق داشت، اصلا توخونه بند نمیشدکه بخواد چیزیم یاد بگیره.
وارد اتاق که شدم دیدم آرش سجاده را برایم پهن کرده و خودش هم پایین تخت نشسته و غرق فکر است.
تشکر کردم و سجادهام را جوری میزان کردم که پشت به او نباشم. بعد از خواندن نماز، کنارش نشستم.
سرم را به خودش چسباند.
–راحیل.
ــ جانم.
ــ برام دعا می کنی.
ــ برای چی؟
ــ برای این که خوب باشم.
ــ تو خوبی آرش جان.
پوزخندی زدو گفت:
–اگه من خوبم پس تو چی هستی؟
نمی دانم این بغض، از کجا پیدایش شد. قورتش دادم و گفتم:
– نمی دونم چی هستم، کاش میشد بنده باشم.
آهی کشیدو گفت:
ــ باز تو رفتی رو منبر عشقم؟
خوب بودن با بنده بودن چه فرقی داره؟
لبخند زدم وگفتم:
–بدون منبر رفتن نمیشه زندگی کرد آرش. یادآوری مهم ترین اصل زندگیه. میدونی آرزوم چیه؟
–نه
–توام گاهی بری رو منبر.
–ولی من از منبر رفتن و این حرفها خوشم نمیاد.
مکثی کردم و گفتم:
–به نظرم همه میرن رو منبر ولی هر کسی با روش خودش. فقط اسم منبر رو حذف میکنند، یه اسم با کلاس روش میزارن. مثلا همین چند دقیقهی پیش مگه به من تذکر ندادی که آستینم کوتاهه؟
کوتاه خندید.
–شاید دارم نذرم رو ادا میکنم.
پرسیدم:
–چه نذری؟
کمی مِن و مِن کردو گفت:
–نمیخواستم مجانی بهت بگما، ولی میگم. با خدا عهد کردم اگر ما به هم رسیدیم، مسائلی که برای تو مهمه برای من هم مهم باشه.
–چه نذر عجیبی!
–فکر کردی فقط خودت مهریهی عجیب تعیین میکنی. حالا جواب سوالم رو بده.
–آخه تو میگی خوب، به نظرم خوب بودن راحته. مثلا یه آمریکایی هم که خدارو قبول نداره میتونه خوب باشه. مهربون باشه. مودب باشه، به فقرا کمک کنه. مثل خیلی از آدمهای بزرگ و مشهور اروپایی و آمریکایی و حتی صهیونیستی. ولی بنده بودن خیلی سخته. چون هر کاری میکنی باید برای خدا باشه نه برای نشون دادن خودت به دیگران.
حتی گاهی این بنده بودن ممکنه سختی زیادی داشته باشه و در ظاهر به ضررت باشه. بعد با همان بغض ادامه دادم:
–من که خودم این وسط حیرونم نه اینم، نه اون...
نگاهی به من انداخت و متوجهی بغضم شد.
دستم را در دستش گرفت و گفت:
–گاهی خودت رو خیلی اذیت می کنی.
ــ نه بابا، چه اذیتی...فعلا که دارم از زندگیم لذت میبرم.
بلند شد و دستم را هم با خودش کشید.
–خب خانم از رو منبر تشریف بیارید پایین تا بریم.
از حرفش خنده ام گرفت و او ادامه داد:
–حالا که فکر میکنم میبینم رو منبر رفتن بدم نیستا،
چشمکی زدم و گفتم:
–پس به زدی اون بالا میبینمت.
نوچ نوچی کردو گفت:
– میشه یه بارم از این زبونا جلوی مامانم بریزی، اون دفعه می گفت:
–شانس آوردی راحیل زیاد زبون نداره...
–خوب شد گفتی،
پس یادم باشه از این به بعد جلو مامانت زیاد حرف نزنم...
✍#بهقلملیلافتحیپور
از خدا پرسيدم :
خدايا چطور می توان
بهتر زندگی کرد؟
خدا گفت :
با اعتماد زمان حال ات
را بگذران
و بدون ترس برای
آينده آماده شو
ايمان را نگه دار و ترس
را به گوشه ای انداز
|• @shahidalahasan19934 •°
#دلانه
وَپرسیدهشد:عیدفطࢪیعنۍچہ؟
-بہمعنیبازگشتبہفطرت[حقیقتانسانۍ]
است^^
|• @shahidalahasan19934 •°
چیزی که نمیتوانی در قیامت
از آن دفاع کنی :
نه ببین...
نه بنویس...
نه بشنو...
نه بگو ...
#آیت_الله_جوادی_آملی
|• @shahidalahasan19934 •°
•┄❁ #قرار_شبانہ ❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر شهید
#علاحسن_علاحسن_نجمه
~┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄~
@shahidalahasan19934
بعد از شهادت شهید علاء نجمه (رضوان الله علیه) کاربران زیادی به زیبایی شهید نجمه واکنش نشون دادن و صحبت از زیبایی یوسف گونه اش کردن. یادم میاد مادر یکی از شهدای لبنانی مدافع حرم در صفحه اینستاگرامش عکس شهید هادی ذوالفقاری و شهید علاء نجمه رو منتشر کرده بود و زیرش نوشته بود: «زیبایی شهدا به صورت یوسف گونه شان نیست، بلکه به غیرت عباس واری است که از خود در دفاع از حریم اهل بیت (علیهم السلام) نشان دادند.»
مـا مدعیان عـشـق، مَن مَن بلدیـم از راه شـما شعر نوشتن بلدیـم
هر چند که برعکس شما "تا" کردیم اما ز شما، عکس گرفتن بلدیم
ان شاءالله به زودی با آزادی امام صدر بتونیم دوباره به لبنان سفر کنیم و نماز باشکوهی رو به امامت ایشون اقامه کنیم. سرزمینی که حضرت موسی (علی نبینا و آله و علیه السلام) درباره اش با خداوند متعال چنین نجوا میکند:
“Let me please cross over to see the good land on the other side of the Jordan River – this good hill country and the Lebanon.”
"تمنا اینکه عبور نمایم و زمین نیکو را که به آنطرف اردن است و این کوه نیکو و لبنان را ببینم."*
*عهد قدیم، سفر تثنیه
🌱|• @shahidalahasan19934 •°
AUD-20200507-WA0007.mp3
3.06M
🔉فایل صوتی ✨کتاب یادت باشد✨
#قسمت_ششم📚
@shahidalahasan19934
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت147
سر میز شام شاید دوباره تصادفی کیارش رو بروی من نشسته بود و غذا خوردن را برایم سخت کرده بود. یعنی معنی برج زهرمار را قشنگ در آن لحظه ها متوجه شدم. نمی دانم کیارش چرا اینقدر تلخ بود... با گره ایی که به ابروهایش داده بود رو به آرش گفت:
–یه مهمونی میخوام بدم، بچه هارو دعوت کنم. تو و خانمتم باید باشید. لباسهای درست و حسابی بپوشیدا.
میدانستم منظورش من هستم، ولی منظورش را درک نکردم.مادر شوهرم با استرس پرسید:
–کجا میگیری پسرم؟
–همینجا، شامم از بیرون میارن.
دوباره مادر آرش پرسید:
–چند نفرن؟
–نگران نباش مادر من، سرجمع بیست سی نفرن. دونفرم میان کارهارو انجام میدن. شما اصلا نمیخواد خودت رو اذیت کنی.
مژگان گفت:
–کیارش اینجا کوچیکه ها.
کیارش نگاهی به سالن انداخت و گفت:
–پس شاید خونهی خودمون گرفتیم.
آرش گفت:
–چه کاریه آخه داداش، عروسی دعوتشون میکنیم دیگه.
کیارش باخشمی که سعی در کنترلش داشت گفت:
–اونا از این جور عروسی مسخره ها نمیان. مگه قرار نشد کنسل بشه.
همین جشن کوچیک رو میگیرم، بعدم میگم به جای جشن عروسیتون میرید سفرخارجه.
چقدر نظر دوستانش برایش مهم است. از دروغ بزرگی که گفت لبهایم به لبخند کش آمد و به آرش نگاه کردم.
کیارش که متوجهی خندهی من شد، با تاکید رو به آرش گفت:
–توجیهش کن، چطوری باید لباس بپوشه ها. آرش حرفی نزد و خودش را مشغول غذایش کرد.
من هم زیر نگاههای خشمگین کیارش با چه فلاکتی شامم را خوردم.
شام که چه عرض کنم بگو شوکران،
البته من که سقراط نیستم ولی کیارش خیلی شبیهه قضاتی بود که حکم شوکران سقراط را تایید کردند.
چقدر طرز لباس پوشیدن من برایش مهم شده بود. از حرفهایش حس بدی پیدا کردم.
بعد از این که برای جمع کردن میز کمک کردم. به سالن آمدم و کنار مژگان نشستم. آقایان نبودند.
نگاه سوالیام را به مژگان انداختم که گفت:
–رفتن تراس حرف بزنن. دلم شور زد.
پرسیدم:
–در مورد چی حرف بزنن؟
شانه ایی بالا انداخت و گفت:
– چه می دونم. لابد در مورد مهمونی.
با تردید گفتم:
– یه سوال بپرسم؟
ــ چی؟
ــ آقا کیارش منظورشون چی بود، از این که به آرش گفت لباس درست و حسابی بپوشیم؟
مژگان اشارهایی به چادرم کردو گفت:
–منظورش به تو بود. یعنی اینجوری چادرچاقچوری نباشی.
پرسیدم:
–اون از من بدش میاد؟
ــ نه، فقط با ازدواجتون مخالف بودو به خاطر آرش کوتا امد.
ــ یعنی تو خونتونم با تو اینقدر عصبانیه؟ یا میاد اینجا منو میبینه اینجوری میشه؟
تلخندی زدو گفت:
– نه اینجوری که نیست، ولی مثل آرشم اینقدر مهربون و شوخ نیست.
زیادم اهل حرف نیست.
باور کن میاییم اینجا خیلی حرف می زنه، تو خونه که تا من باهاش حرف نزنم، چیزی نمیگه.
کلا با آرش خیلی راحته وزیاد باهاش حرف می زنه و دردو دل میکنه.
خواستم بگویم خودت هم کلا با آرش راحتی...ولی نگفتم، زمزمه وار گفتم:
–همه با آرش راحتن.
با لبخند گفت:
– از بس مهربونه.
در دلم گفتم:
–اونم از شانس منه که با همه مهربونه.
کمی با مژگان در مورد تغذیه حرف زدیم که مادر آرش با ظرف میوه آمدو کنارمان نشست و گفت:
–کیارش گفته هفتهی دیگه جشن رو میگیریم. میخواد یه مسافرتی بره، وقتی برگرده همه رو دعوت میکنه. راحیل جان تو چی میپوشی؟ کجا آرایشگاه میری؟
با چشمهای از حدقه در آمده پرسیدم:
–مگه مهمونی نیست؟ آرایشگاه برای چی؟
مژگان گفت:
–چرا، ولی مهمونیه بزن و بکوبیه.
با دهان باز گفتم:
–اگه دوستهاشون با خانواده میان و بزن و بکوبم دارید، پس خانما کجا میرن؟
مژگان و مادر شوهرم نگاهی به هم انداختند و خندیدند.
–عزیزم، هر کس پیش شوهر خودش میشینه دیگه. کجا میخوان برن.
گیج به مژگان نگاه کردم.
آرش و کیارش جلسشان تمام شد و تشریف آوردند. اخم های آرش در هم بود. با تعجب نگاهش کردم.
کنارم نشست و سیبی از جا میوهایی برداشت و با حرص شروع به پوست کندن کردو گفت:
–چرا این جوری نگاهم می کنی؟
با ابروهایم به اخمش اشاره کردم و گفتم:
– چی شده؟
آرام گفت:
– هیچی بابا کیارش واسه یه هفته می خواد بره ترکیه.
–همین؟
–نه، خیلی چیزها هست که باید در موردش حرف بزنیم.
اگه منظورت پارتیه که برادر گرامیتون میخوان بگیرن، در جریانم.
باتعجب گفت:
–پارتی؟
زمزمه وار گفتم:
–یواش تر...
آرام گفت:
اون مهمونیه که هیچی، فعلا به اون فکر نمیکنم.
ــ وا! پس واسی چی ناراحتی، خوبه که بره ترکیه، برامون سوغاتیم میاره.
ــ یه جوری نگاهم کرد که احساس کردم خبر خوبی نمی خواهد بگوید.
تکهایی از سیب را سر چاقو جلویم گرفت و گفت:
–دل خجستهایی داریها، فکر کن کیارش برای تو سوغاتی بیاره.
دستش را پس زدم و گفتم:
–اولا که بعد از غذا میوه نمیخورم. دوما اشکال نداره فقط برای تو هم سوغاتی بیاره من راضیم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
@shahidalahasan19934
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت148
آرش خندید. همه ما را نگاه کردند ولی نگاه کیارش ترسناک بود. نمیدانم با مادر شوهرم چه میگفتند که باب میل کیارش نبود.
صدایم را صاف کردم و زیر لب گفتم:
–تو می خندی چرا من رو چپ چپ نگاه می کنه.
آرش خندهاش را جمع کرد و گفت:
–آخه بهش گفتم، به احتمال زیاد تو به اون مهمونی نمیای.
عصبانی شدو بهم گفت که باهات صحبت کنم.
بهترین کار این بود که فعلا از جلوی دید کیارش دور باشم و بعد در این مورد با آرش حرف بزنم.
–آرش برم آماده بشم؟
با سرش تایید کرد.
لباسهایم را پوشیدم ودر حال تا کردن چادر رنگیام بودم که آرش وارد اتاق شدوبا دیدنم لبخند گله گشادی زدو گفت:
– وای راحیل خیلی باحالی.
ــ من که هنوز نفهمیدم تو به چی خندیدی؟
ــ وقتی حرف سوغاتی رو زدی خنده ام گرفت، آخه کیارش جواب سلام تو رو به زور میده بعد تو میگی میره برامون سوغاتی می خره؟ بدتر از اون قضیه ی مهمونی...
حرفش را بریدم.
–بگو پارتی، نه مهمونی.
جلو امدو چادر تا شده، را از دستم گرفت و گفت:
– این رو بزار همین جا توی کمدمن بمونه، هر دفعه با خودت نبرو بیار. چند دست لباس خونگی هم بیار بزار تو کمد من، برای هفته ی آینده.
چون کیارش یه هفته میره ترکیه، سپرده مژگان اینجا بمونه. کلی هم سفارشش رو کرده.
باتعجب گفتم:
–چرا نمیره خونهی مادرش؟
آرش کلافه گفت:
–خودش به کیارش گفته اینجا میخواد بمونه.
میخوام تو این یک هفتهایی که مژگان اینجاست، توام باشی. با مامانتم خودم صحبت میکنم. راستش اگه شرایطش رو داشتید من تو این یک هفته میومدم خونتون میموندم. البته اگر شرایطشم بود نمیشد چون کیارش سفارش کرد، حواسم به مامان اینا باشه و تنهاشون نزارم.
بعد روی تخت نشست و ادامه داد:
–در مورد همون پارتی هم که گفتی، فکر کنم با کیارش به مشکل بخوریم.
حرفهایی که از آرش شنیدم حالم را بد کرد.کنارش نشستم و گفتم:
–من که به همچین مهمونی نمیام. در مورد مواظبت تو از مژگان، واقعا برام قابل هضم نیست. مگه وسط اقیانوسه که تو مواظبش باشی؟
دستی به موهایش کشیدو گفت:
–چی بگم، میگه حاملس یه وقت اتفاقی نیوفته.
وقتی بهش گفتم، تو شاید نیایی تو مهمونی، قاطی کرد.
ــ به خاطر این موضوع ناراحت بودی؟
ــ اهوم،
سکوت کردم چون برای منم ناراحت کننده بود. وقتی سکوتم را دید گفت:
– دلیلش رو نمی دونم ولی از وقتی ما نامزد کردیم رفتارش تغییر کرده، اینقدرم ریلکس نبود، تغییر رفتارش اذیتم می کنه.
ــ کی؟
ــ مژگان، البته هر دوشون، نمی دونم این زن و شوهر چشون شده...
نفس عمیقی کشیدم.
–ان شاالله درست میشه. با خودم فکر کردم پس باید یه هفته هر روز بیام اینجا، با مژگان سر کردن برایم سخت بود ولی راه دیگری نداشتم. با صدای آرش از افکارم فاصله گرفتم.
ــ راحیل.
نگاهش کردم.
–بیا یه راهی پیدا کنیم که نه سیخ بسوزه نه کباب.
–چه راهی؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
–نمیشه مثلا یه لباس کاملا پوشیده بپوشی و بیای مهمونی؟
اخم کردم.
– نه نمیشه. به نظرت خنده دار نیست من بیام بین یه سری زن و مرد، اونم با اون سبک و سیاق؟
–تو بگو چیکار کنیم.
–باهاش صحبت کن و قانعش کن که دست از این کارهاش برداره. اگه الان کوتا بیاییم فردا یه برنامهی دیگهایی داره. یه روز دو روز نیست که، مثلا فردا همین بچشون به دنیا بیاد دوباره میخواد پارتی راه بندازه و اصرارم کنه ما باشیم.
نچی کردو گفت:
نمیخوام دلخوری...
همان لحظه صدای کیارش باعث شد، آرش حرفش را نصفه رها کند.
–برم ببینم چی میگه.
چند دقیقه ایی از رفتن آرش نگذشته بود که صدای کیارش کمی بلندتر شد.
فوری چادر مشگیام را که روی تخت گذاشته بودم برداشتم. سرم کردم و خودم را به سالن رساندم.
آخرین جملهی کیارش را شنیدم که گفت:
–نخیراینجور جاها بیاد و خودش رو گم نکنه معلوم میشه. بدبخت، تو...
با دیدن من سکوت کرد.
از این که باز من باعث اختلاف این دو برادر شده بودم، عذاب وجدان گرفتم.
مادر شوهرم حراسان به طرفم آمدو گفت:
–راحیل بگو میای، تا همینجا همه چی تموم بشه.
آب دهانم را قورت دادم و نگاهی به آرش انداختم. صورتش سرخ بود.
باید همینجا همه چیز را تمام میکردم، تا دوباره فردا پس فردا این آقا کیارش فکر جدیدی برایم نداشته باشد.
جلو رفتم و روبرویش ایستادم. تمام جراتم را جمع کردم.
سعی کردم آرام باشم. چشم به زیر انداختم و با صدای لرزانی گفتم:
–آقا کیارش من همچین مهمونیهایی هیچ وقت نمیام. لطفا آرش رو هم تحت فشار قرار ندید چون بیفایدس.
شده از آرش جدا میشم ولی این جور جاها نمیام. همونطور که من به خواستهی شما احترام گذاشتم و موافقت کردم که به سبک خودمون عروسی نگیریم و کلا عروسی گرفتن رو فراموش کنم.
شما هم به عقاید من احترام بزارید.
هیچ کس نمیتونه منو مجبور به کاری کنه. فکر نمیکنم یه مهمونی اونقدر مهم باشه که...
حرفم نصفه ماند وقتی دیدم، بی توجه به حرفم در را کوبید و رفت.
✍#بهقلملیلافتحیپور
@shahidalahasan19934
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت149
دوسه روزی بود که کیارش به مسافرت رفته بود.
آرش مدام اصرار می کرد که به خانهشان بروم و بمانم. ولی از یک طرف مامان راضی نبود از طرف دیگر سعیده امده بود خانمان و ماندگار شده بود ومی گفت:
–حالا دو روزم به خاطر من نرو اونجا.
بالاخره آرش به مادر زنگ زد و نمی دانم چه طور توانست راضیاش کند.
آن روز دانشگاه نداشتیم. آرش گفت میآید دنبالم. و فردا از خانه خودشان به دانشگاه میرویم.
از کمد اتاقم ساک کوچکی برداشتم و وسایل شخصیم را داخلش گذاشتم. همینطور جزوهها و کتابهای دانشگاه را.
سعیده که آماده میشد که برود، نگاهی به ساکم کردو گفت:
–مگه داری میری مسافرت؟
ــ خب وسایل هام زیاده چیکار کنم.
به شوخی به اسرا گفت:
– فکر کنم این راحیل بیشتر از یکی دوشب می خواد بمونه ها، بیا ببین چه ساکی جمع کرده. خاله رو گذاشته سر کار.
اسرا نیم نگاهی به من انداخت و از روی تخت بلند شد و شروع کرد به برس کشیدن موهایش کرد و گفت:
–والا با این جاری که این داره، به نظرم تا بردار شوهرش بیاد بمونه اونجا بهتره...
اخمی به اسرا کردم و کشیده گفتم:
– اسرا...
جلوی آینه ایستادم.
موهایم را سعیده به صورت تیغ ماهی بافته بود را مرتب کردم.
بابلیس را برداشتم و دو حلقهی جلوی موهایم را که کمی کوتاهتر از پشت بود را فر کردم.
سعیده نگاهی به فر موهایم انداخت و گفت:
–راحیل از وقتی داستان پانتهآ و کورش کبیرو خوندم. همش فکر میکنم حتما اونم مثل تو اینقدر قشنگ بوده.
از حرفش پقی زدم زیره خنده و گفتم:
–بس کن سعیده.
اسرا نگاه عاقل اندر سفیهی به سعیده انداخت و گفت:
–این که خواهر من تو زیبایی شبیه پانته آ هست که درست، ولی خدا نکنه عاقبتش مثل اون باشه.
سعیده خندیدو گفت:
عاقبتش رو نگفتم، زیباییش رو گفتم. البته اونم یه جورایی همه میخواستن از شوهرش دورش کنند که موفقم شدند.
–ول کن سعیده، آخه این چه تشبیه کردنیه، آدم تنش میلرزه.
اسرا گفت:
–حالا چرا تنت میلرزه راحیل؟
–آخه آخرش خودکشی میکنه.
اسرا هینی کشیدو گفت:
–عه، اینو نمیدونستم. این همه خوشگلی رو کرد زیر خاک؟ من هیچ وقت اینایی که خودکشی میکنند رو نتونستم درک کنم.
سعیده آهی کشیدوگفت:
–دیگه بدبختا ببین به کجا میرسن. البته بعضیهاشونم مشکل دارنا، بعد انگشت سبابهاش رو برعکس عقربههای ساعت کنار گوشش چرخاند.
اسرا موهایش را با کلیپس بالا بست و با خنده گفت:
– البته خواهر خوشگل من عاقلتر از این حرف هاست.
ــ عاقل بود...الان دیگه آرش خان نذاشته عقلی تو کله اش بمونه.
با صدای زنگ آیفن حراسان به طرف در اتاق رفتم.
سعیده خنده ایی کردورو به اسراگفت:
–می بینی؟ این همون راحیله که قبلا اهمیتی نمی داد کی در زد، کی پشت درموند، کی امد، کی رفت...
بی توجه به حرفش داخل سالن رفتم و دگمه ی آیفن را زدم و از همانجا با صدای بلند گفتم:
–بچهها آرش داره میاد بالا.
سعیده گفت:
–میاد بالا چیکار؟ برو دیگه.
ــ کوفت، می خواد بیاد هم مامان رو ببینه هم وسایلم رو ببره، سنگینه.
سعیده وارد سالن شد. همانطور که شالش را مرتب می کرد گفت:
– چه دوماد چای شیرینی، الان داره خودش رو واسه مادر زنش لوس می کنه؟
مادر خندید و گفت:
–قربون او زبون بامزت برم، خاله جان.
سعیده خوشحال از حرف مادر، خودش را به او چسباند.
صورتم را برای سعیده مچاله کردم و در را باز کردم.. با یک دسته گل مریم که با روبان پهن توری بلندقرمزرنگ بسته شده بودروبرو شدم. ذوق زده به گل ها نگاه می کردم که آرش سرش را از پشت گل ها بیرون آوردو پرسید:
–نمی خوای بگیریش؟
گلها را گرفتم و باهمان هیجان گفتم:
–وای آرش ممنون. چقدر قشنگن.
بعد گلها را جلوی بینیام گرفتم و ریه هایم را از بوی مست کنندهشان پر کردم.
وارد که شد یک جعبه شیرینی هم دستش بود. سوالی نگاهش کردم.
–شیرینی خبری خوبیه که میخوام بهت بگم.
–چی؟
–حالا بعدا.
آرش بعد از احوالپرسی با مامان و دخترا رفت و روی مبل نشست.
من به آشپزخانه رفتم تا گلدانی برای گلهاپیدا کنم. دختر ها با دیدن گلها در گوش همدیگر پچ پچ می کردند و لبخند ملیح می زدند.
جعبهی شیرینی را باز کردم و از همه پذیرایی کردم.
کنار آرش نشستم و با اصرار دلیل خریدن شیرینی را پرسیدم.
با خوشحالی نگاهم کردو گفت:
–اگه بگم باورت نمیشه.
–بگو دیگه، جون به لبم کردی.
–کیارش موافقت کرد که مهمونی نگیره.
گفت فقط به دوستهای خودم توی رستوران یه شام میدم.
ذوق زده پرسیدم:
– راست میگی آرش؟ آخه چطوری کوتا امد؟
آرش بادی به غبغبش انداخت و گفت:
–این هنر منه دیگه.
–ممنونم آرش، میدونم که خیلی خودت رو کوچیک کردی تا راضیش کنی.
دستم را گرفت و نگاهی به اطراف انداخت. دخترها در اتاق بودند. مادر هم در آشپزخانه مشغول بود.
فوری دستم را بوسید و گفت:
–راحیل من هر کاری برای خوشحالی تو میکنم.
دوباره از حرفهایش بال درآوردم، پرواز کردم و روی پشت بام خانهی دلش نشستم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
@shahidalahasan19934
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت150
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. گلها رو به بینیم نزدیک کردم و بو کشیدم، آرش نیم نگاهی به من انداخت وگفت:
– چرا با خودت آوردیشون؟
دوباره بو کشیدم و گفتم:
– چون قشنگن، چون تو برام خریدی...می ترسم تا برگردم عمرشون تموم شده باشه و نتونم سیر نگاهشون کنم. می خوام جلوی چشمم باشن. میزارم تو اتاقت.
لبخندی زدو گفت:
– اتاقم که فعلا اشغاله.
اخمی کردم و گفتم:
– پس ما کجا میریم؟
ــ اتاق مامان.
می دونستم که مژگان اتاق آرش رو اشغال کرده ودلم نمی خواست به اتاق مادر آرش بروم. پرسیدم:
–پس این چند شب کجا خوابیدی؟
ــ توی سالن.
اصلا دلم نمی خواست مژگان در اتاق آرش بماند. باید کاری می کردم..."باید فکر کرد"
چند دقیقه به سکوت گذشت و من در افکار خودم غرق بودم. در ذهنم چند راه را حلاجی می کردم تا ببینم کدام بهتر به نتیجه می رسد.
آرش سکوت را شکست و گفت:
–ناراحت شدی؟
بالاخره یکی از راهها را انتخاب کردم و گفتم:
–آرش.
ــ جانم.
ــ میشه یه خواهشی ازت کنم؟
ــ تو جون بخواه، قربونت برم.
ــ من رو برگردون خونمون.
ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت. ماشین ها با صدای ممتد وگوش خراش بو قهایشان از کنارمان گذشتند. با ترس به آرش نگاه کردم. ماشین را کنار زدوبا چشم های گرد شده و دهان باز گفت:
–چرا؟
ــ من نمی تونم توی اتاق مامانت باشم، سختمه، اصلا راحت نیستم.
با تعجب گفت:
–چرا؟ اونجا هم قشنگ تره هم بزرگتره.
ــ می دونم.
موشکافانه نگاهم کردو گفت:
–پس موضوع چیه؟
دوباره سکوت کردم. باید حرفی می زدم که نه سیخ بسوزد، نه کباب...بنابراین گفتم:
– معذبم، بعدشم دلم میخواد توی اتاق همسرم بخوابم. روی تختش، روی بالشتش، برای مژگان چه فرقی می کنه، خب بره اون یکی اتاق، ولی برای من خیلی فرق میکنه.
سرش را به صندلی ماشین تکیه دادو گفت:
–پس باید خودت بهش بگی...یه جوری بگو ناراحت نشه.
با عصبانیت گفتم:
– فکر نمی کنی زیادی داری ملاحظه اش رو می کنی؟
ــ آخه اون حاملس، خونه ی ما مهمونه، کیارش اونو به من...
حرفش رو بریدم و گفتم:
– من رو ببر خونمون...
به رو به رو چشم دوخت و گفت:
–باشه خودم بهش می گم.
ماشین رو روشن کردو گفت:
–فکر می کردم بیشتر از این ها گذشت داشته باشی...
حرفش عصبیم کردو گفتم:
–موضوع گذشت نیست، موضوع اینه که کار اشتباه، اشتباهه...
بعد از چند لحظه سکوت آرام گفت:
–راحیل جان، من می دونم اون کارهاش، رفتاهاش اصلا درست نیست. اون خودشم می دونه...ولی الان وقتش نیست که بهش بگم...
بعد آب دهانش را قورت داد.
–یه چیزی بهت بگم، بین خودمون میمونه؟
با سر تایید کردم.
ــ اون الان منتظره من یا تو حرفی بهش بزنیم قهر کنه بره، بعد به کیارش بگه دیدی داداشت از وقتی زن گرفته چقدر عوض شده، صدتا هم بزاره روش تحویل کیارش بده وتو رو مقصر رفتارهای من جلوه بده. کیارشم بیاد بگه نتونستی یه هفته دندون رو جیگر بزاری و مواظب زن و بچه ی من باشی و اونوقت با تو هم دشمن تر بشه. اینجوری من خیلی شرمنده داداشم میشم، کیارش برام خیلی مهمه، وقتی ازم چیزی می خواد هر طور شده باید انجامش بدم. بعد از فوت بابا، کیارش خیلی کمکم کردو پشتم بود، تنها جایی که مخالفت کردازدواجم بود، که اونم کوتاه امد که این برام خیلی ارزش داره. ما خانواده کوچیکی هستیم، به جز کیارش که پشتیبانمه کسی رو ندارم. نزار بینمون شکرآب بشه. نمی خوام بهانه دستشون بدم تا عروسی کنیم و بریم سر خونه زندگیمون، اونوقت دیگه خیالم راحت میشه...
ببین حتی اون مهمونی که براش مهم بود رو به خاطر من کنسل کرد.
اولش از حرف هایش ناراحت شدم. یعنی برادرش از من هم برایش مهم تراست...ولی وقتی حرف هایش را سبک سنگین کردم و خوب بهشان فکر کردم، دیدم اگر حسادت و احساساتم را کنار بگذارم و منطقی فکر کنم، آرش درست میگوید. بخصوص که خودش هم کارهای مژگان را تایید نمیکرد.درسته که من نامزدش هستم، ولی خانواده هم خیلی مهم هستند، وآرش میخواهد با سیاست خودش بین این دوتا را مدیریت کند و مثل آدم های ناپخته عشقش را نمیگیرد بقیه را رها کند...او هنوز هم می ترسد که اتفاقی بیفتد و ما نتوانیم با هم عقد کنیم.
–پیاده شو. نگاهی به اطراف انداختم، دیدم رسیدیم. یعنی اینقدر غرق فکر بودم متوجه نشدم؟
پیاده شدم، آرش از صندلی عقب ساکم رو برداشت و دستم رو گرفت.
–با همه ی حرفهایی که زدم، اگر تو بخوای حاضرم برم با مژگان حرف بزنم، با این که می دونم عواقب خوبی نخواهد داشت.
سرم پایین بود.
وارد آسانسور شدیم، با انگشت سبابه ی خم شده اش چانه ام را بالا داد.
–نگام کن...عاشق این تکه کلامش بودم. نگاهش کردم و آرامش و محبتی که در چشم هایش بود باعث شد تمام ناراحتیهایم فراموش شود. لبخندی زدم و گفتم:
–میریم اتاق مامانت...
چشم هایش خندیدند. سرش را به طرفم خم کردولبهاش را نزدیک صورتم آورد، همان لحظه در آسانسور باز شد. سرش را عقب کشید و گفت:
– ممنونم راحیل...
✍#بهقلملیلافتحی پور
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
روزها
بیهوده از پےهم مےآیند و مےگذرند
و نشانےاز خود نمےگذارند
اما اے آخرین رؤیاے عشق
هیچ چیز خیال روے تو را
از جانِ من نمیتواند دور کند ...
ٖ
ٖ
ٖ
ٖ
ٖ
و من تک تکِ این روزهاے سخت
و این ثانیہ هاے پر از رنج و درد را
تنها بہ شوقِ روے ماهِ تو تحمل میکنم.
در افق آرزوهایم
تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم...
#سلامآقاےمهربانمن✋
✨﷽✨
☘توکل بر خدایت کن؛
کفایت میکند حتما؛
اگر خالص شوی با او؛
صدایت میکند حتما"؛
☘اگر بیهوده رنجیدی؛
از این دنیای بی رحمی؛
به درگاهش قناعت کن؛
عنایت میکند حتما"؛
☘دلت درمانده میمیرد؛
اگرغافل شوی از او؛
به هر وقتی صدایش کن؛
حمایت میکند حتما"؛
☘خطا گر میروی گاهی؛
به خلوت توبه کن با او؛
گناهت ساده میبخشد؛
رهایت میکند حتما"؛
☘به لطفش شک نکن؛
اگر دنیا حقیرت کرد؛
تو رسم بندگی آموز؛
حمایت میکند حتما"؛
☘اگر غمگین اگر شادی؛
خدایی را پرستش کن؛
که هر دم بهترینها را؛
عطایت میکندحتما ....
شهید علا حسن نجمه💜
🌱|• @shahidalahasan19934 •°
تو هم جوان بودی و ما....
شهید علا حسن نجمه💜
|• @shahidalahasan19934 •°
شهید من تا کی باید انتظار مهدی (عج ) را بر دوش بکشیم 💔
وقتی که بی دینان راحت بی انتظار اما هرچند همیشه نگرانند و انگار چیزی را گم کرده اند 💘
اما باز انها چه خواهند شد ..؟
تو هم برایمان دعا کن...
شهید علا حسن نجمه 💜
|• @shahidalahasan19934 •°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی کوتاه از شهید علاحسن نجمه🌱
|• @shahidalahasan19934 •°
[←🦋 #شهیدانه 🌷🕊]
•| آمـاده #شَــہـادَت بودن...🥀
بـا آرزوے #شَــهـادَت داشتـن...🍂
" ... فَـرق میڪند !!! "
#اَللهُـمَ_الـرزُقنی_توفـیق_شـَهـادَتَ_فی_سَـبـیـلڪ
#شهــید محمود رضــا بیضائے🇮🇷🍃
🌹🕊 @shahidalahasan19934