eitaa logo
【شَهید عَلاحَسَن نَجمِهღ】
146 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
716 ویدیو
30 فایل
تولد: 1371/6/17درعدلون"جنوب لبنان" شهادت: 1395/7/28درحلب"جنوب سوریه" هࢪچہ میخۅاهددل تنگت بگو↯ https://harfeto.timefriend.net/16072813150361 شرایط کپۍوتب↯ @sharayet_tabadol_copy متصل بہ کاناݪ طمانینہ↯ @Tomaenine کانال عکسامون↯ @khadem_graf
مشاهده در ایتا
دانلود
😂🤣 ؟😜 یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع كرد و با صدای بلند گفت: كی خسته است؟☺ گفتیم: دشمن😄 صدا زد: كی ناراضیه؟😉 بلند گفتیم: دشمن😎 دوباره با صدای بلند صدا زد: كی سردشه؟😜 ما هم با صدای بلندتر گفتیم: دشمن👊🏻 بعدش فرماندمون گفت: خوب دمتون گرم، حالا كه سردتون نیست می خواستم بگم كه پتو به گردان ما نرسیده😂 "شادی روح شهدا " ✅ @shahidalahasan19934
😂🤣 😉 آن چيز را که چيز بود،چيزش کنيد:🧐 مسأله اي که پشت ِ بي سيم براي هر دو طرف روشن بود. شَل و شولِتيـــــــم: مخلصتيــــم✋ حـديث ِ ننــه: پند و اندرز فرمانده راجــع به جبهــه🗣 خــاله کوکب: تـدارکات چي گردان👨‍🍳 خــلوت ِ عشاق: سنگــر کمين🤭 روحيـــه: کمپـوت ِ ميوه🥫🍐😋 ظلمـت ِ نَـفــسي: کباب🥓 و غــذاهاي لذيذ🍗😋 فانــوس ِ حـُسينيــــه: بچه هاي نماز شب خــوان🌟 مــومن ِ خــدا پنچر کــرده: جانباز، کسي که در عمليات به شـدت مجروح ميشد😧 ياماها دوگوش: قاطر هايي🐴 که در منـــاطق جنگي بودن ✅ @shahidalahasan19934
😂🤣 برانکاد😁 در اوج باران تیر و ترکش بعضی از این نیروها سعی شان بر این بود تا بگویند قضیه اینقدرها هم سخت نیست و شبها دور هم جمع می‌شدند و روی برانکاردها عبارت نویسی می‌کردند.📝 یکبار که با یکی از امدادگرها برانکارد لوله شده‌ای را برای حمل مجروح باز کردیم، چشمشــ👀ــمان به عبارت‌ «حمل بار بیش از 50 کیلو ممنوع🚫» افتاد. از قضا مجروح نیز خوش هیکل 😁بود. یک نگاه به او می‌کردیم یک نگاه به عبارت داخل برانکارد😄 نه می‌توانستیم بخندیم، نه می‌توانستیم او را از جایش حرکت بدهیم😶 بنده خدا هاج و واج مانده بود که چه بگوید🤔بالاخره حرکت کردیم و در راه مرتب می‌خندیدیم😂 ✅ @shahidalahasan19934
😂🤣 پسرخاله زن عموی باجناق🤔 یک روز سید حسن حسینی از بچه‌های گردان رفته بود ته دره‌ای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقی‌‌ها پیش پای او را با خمپاره💣 هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر ⛺️آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض😢 گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود😔. آماده می‌شدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟»😳 گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم،😎 پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. 😌خیلی شرمنده شد، فکر نمی‌کرد من باشم 😁والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!»😅 ✅ 😂🤣 پسرخاله زن عموی باجناق🤔 یک روز سید حسن حسینی از بچه‌های گردان رفته بود ته دره‌ای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقی‌‌ها پیش پای او را با خمپاره💣 هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر ⛺️آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض😢 گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود😔. آماده می‌شدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟»😳 گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم،😎 پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. 😌خیلی شرمنده شد، فکر نمی‌کرد من باشم 😁والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!»😅 ✅ @AhmadMashlab1995
😂🤣 "خواهـران غواص" وقتی شهید ملکی که یک روحانی بود خود را برای اعزام به جبهه‌های حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به گردان حضرت زینب(س) بروی🚶شهید ملکی با این تصور که گردان حضرت زینب(س) متعلق به خواهران است به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد😄😇 اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد...😰 هنگامی که می‌خواست به سمت گردان حضرت زینب(س) حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در دزفول مستقر است. شهید ملکی بعد از شنیدن اسم “غواص” به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید، من را به گردان علی‌اصغر(ع)، علی‌اکبر(ع) گردان امام حسین(ع) بفرستید، این همه گردان، چرا من باید برم گردان حضرت زینب؟ اما دستور فرمانده لازم‌ الاجرا بود. شهید ملکی در طول راه به این می‌اندیشید که “خدایا من چه چیزی را باید به این خواهران بگویم؟ اصلا این‌ها چرا غواص شده‌اند؟ یا ابوالفضل(ع) خودت کمکم کن😅 هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید، شهید ملکی از ماشین پیاده شد چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه چشمانش را بست و شروع به استغفار کرد🙈🏃راننده که از پشت سر شهید ملکی می‌آمد، با تعجب گفت: حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟ شهید ملکی با صدایی لرزان گفت:والله چی بگم، استغفرالله از دست این "خواهرای غواص" 😂😂 راننده با تعجب زد زیر خنده و گفت: کدوم خواهر حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند لباساشونو عوض می‌کنند😆 اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب چیه!!😜 : سردار علی فضلی منبع: کتاب گلخند های آسمانی "ناصرکاوه" ✅ @shahidalahasan19934
😂🤣 شفاعت🙊😂🧐 خیلی شوخ و با روحیه بود.😂 وقتی مثل بقیه دوستان به او التماس دعا می‌گفتیم! یا از او تقاضای «شفاعت» می‌کردیم می‌گفت: مسئله‌ای نیست😌 دو قطعه عکس سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه بیاور ببینم برایت چکار می‌توانم بکنم😑🤣 در ادامه هم توضیح می‌داد🙂☝️🏻 که حتماً گوشهایت پیدا باشد، عینک هم نزده باشی شناسنامه هم باید عکس‌دار باشد!🤣🤦🏻‍♂ ✅ @shahidalahasan19934
😂🤣 شفاعت🙊😂🧐 خیلی شوخ و با روحیه بود.😂 وقتی مثل بقیه دوستان به او التماس دعا می‌گفتیم! یا از او تقاضای «شفاعت» می‌کردیم می‌گفت: مسئله‌ای نیست😌 دو قطعه عکس سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه بیاور ببینم برایت چکار می‌توانم بکنم😑🤣 در ادامه هم توضیح می‌داد🙂☝️🏻 که حتماً گوشهایت پیدا باشد، عینک هم نزده باشی شناسنامه هم باید عکس‌دار باشد!🤣🤦🏻‍♂ •🌿•
😂🤣 بچـه‌ها رو با شوخی بیـدار می‌کرد تا نمـازشب بخونن مثلا یکـی رو بیـدار می‌کرد و می‌گفت: «بابا پاشو من میخوام نمازشب بخونم، هیچ‌کس نیست نگام‌کنه!» یا می‌گفت: پاشو جون‌من، اسم سه چهـار تا مؤمن رو بگو، تو قنوت نماز شبم کم آوردم!» 🌸🍃 ✅ @shahidalahasan19934
😂🤣 شلمچه بودیم! آتش دشمن☄ سنگین بود و همه جا تاریک تاریک🌚 بچه ها همه کُپ کرده بودند😳 به سینه خاکریز. دور شیخ اکبر نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم😄 که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:🗣 الایرانی! الایرانی!🇮🇷 و بعد هر چی تیر داشتند ریختند تو آسمون💥 نگاشون می کردیم که اومدند نزدیک تر داد زدند:😱 القم! القم، بپر بالا صالح گفت: ایرانیند!🧐 بازی درآوردند!🤔 عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: الخفه شو! الید بالا!😰 نفس تو گلوهامون گیر کرد🤢 شیخ اکبر گفت: نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند😱 خلیلیان گفت: صداشون ایرانیه یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت: رُوح! رُوح!👻 دیگری گفت: اقتلوا کلهم جمیعا🤭 خلیلیان گفت: بچه ها میخوان شهیدمون کنن🥀 و بعد شهادتین رو خوند🕊 دستامون بالا بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن و هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا🚶‍♂ همه گیج و منگ بودیم😇 و نمیدونستیم چیکار کنیم که یهو صدای حاجی اومد که داد زد: آقای شهسواری! حجتی! کدوم گوری رفتین؟!🤨 هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیا کلاشو🧢 برداشت رو به حاجی کرد و داد زد: بله حاجی! بله! ما اینجاییم😧 حاجی گفت: اونجا چیکار میکنین؟😑 گفت:چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم زدن زیر خنده و پا به فرار گزاشتن ♡j๑ïท🌱↷
🤣 موضوع:دعای کشته نشدن😬 تازه اومده بود جبهه🙄 یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید:🙃 وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟🤔 اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده😁 شروع کرد به توضیح دادن:🤪 اولاْ باید وضو داشته باشی😇 بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی:😌 اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین😆😅🤕 بنده خدا با تمام وجود گوش میداد😑 ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت:😕 اخوی غریب گیر آوردی؟😣 🤣🤣🤣 @shahidalahasan1993
😂🤣 یڪے از بچہ ها بود خیلے اهل معنویت و دعا بود. برای خودش یہ قبری ڪنده بود. شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد. ما هم اهل شوخے بودیم😉 یہ شب مهتابـے سہ، چهار نفر شدیم توی عقبہ. گفتیم بریم یہ ڪمے باهاش شوخے ڪنیم🙄 خلاصہ قابلمہ ی گردان را برداشتیم با بچہ ها رفتیم سراغش. پشت خاکریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یہ شور و حال خاصے نافلہ ی شب مےخوند، دیگہ عجیب رفتہ بود تو حال!😌 ما بہ یڪے از دوستامون ڪہ تن صدای بالایـے داشت، گفتیم داخل قابلمہ برای این ڪہ صدا توش بپیچہ و بہ اصطلاح اڪو بشہ، بگو: اقراء😐 یهو دیدیم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد بہ لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد یعنے بہ شدت متحول شده بود و فڪر مےڪرد برایش آیہ نازل شده!😰 دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء بنده ی خدا با شور و حال و گریہ گفت: چے بخونم؟ رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت: بابا ڪرم بخون😂😂😂 📚 قافلہ نور، ص 14 /☕ ʝøɪɴ°••☞: @shahidalahasan1993
😂🤣 ﺷﺐ‌ﺟﻤﻌﻪ‌بوﺩ‌ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ‌ﺟﻤﻊ‌ﺷﺪﻩ‌ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ‌ﺳﻨﮕࢪ‌بࢪاے‌‌دعاے‌ڪﻤﯿﻞ📖 ﭼࢪﺍﻏﺎࢪو‌ﺧﺎﻣﻮﺵ‌ﮐࢪﺩﻧﺪ... ﻣﺠﻠﺲ‌ﺣـﺎﻝ‌ﻭ‌ﻫﻮﺍے‌ﺧﺎﺻــے‌ﮔࢪﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ‌ﻫࢪ‌کسے‌ﺯﯾࢪ‌ﻟﺐ‌ﺯﻣﺰمہ‌مے‌‌ڪࢪﺩو ﺍشڪﻣﯿࢪﯾﺨـﺖ...😢 -ﯾﻪ‌ﺩﻓﻌـﻪ‌ﺍﻭﻣـﺪ‌ﮔﻔﺖ:اخـوے‌بـﻔࢪﻣﺎﻋﻄـࢪﺑﺰنـ🔮ﺛـﻮﺍﺏﺩﺍࢪﻩ –ﺍﺧﻪﺍﻻ‌ﻥ‌ﻭﻗﺘﺸـﻪ؟😐 -ﺑﺰﻥ‌اﺧـﻮے،ﺑﻮﺑﺪ‌ﻣﯿـﺪے،ﺍﻣﺎﻡ‌ﺯﻣـﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ‌ﺗﻮ‌ﻣﺠﻠﺴـﻤﻮﻧﺎ😓 -ﺑﺰﻥ‌ﺑﻪ‌ﺻـﻮࢪﺗﺖکلےﻫﻢﺛـﻮﺍﺏﺩﺍࢪﻩ ﺑﻌﺪ‌ﺩﻋـﺎ‌ﮐﻪ‌ﭼࢪاﻏﺎ‌ࢪﻭ‌ ࢪﻭﺷﻦ ڪࢪﺩﻧﺪ‌ﺻﻮࢪﺕ‌ھمہﺳـﯿﺎﻩ‌ﺑﻮﺩ😳 ﺗﻮ‌ﻋﻄـࢪ‌ﺟﻮﻫࢪ‌ریختہﺑﻮﺩ😂 ﺑﭽـﻪ‌ﻫﺎ‌هم‌یہﺟﺸـﻦ‌ﭘﺘﻮے‌ﺣﺴــﺎﺑے‌ ﺑࢪﺍﺵ‌گࢪﻓﺘﻨﺪ…😅  📿 ʝøɪɴ°••☞: @shahidalahasan1993