🔰گازوئیل در نوشابه های گازدار🍹
برای گازدار کردن نوشابهها از سوختهای فسیلی استفاده میشود که یکی از آنها گازوئیل است !⚠️
این گاز استخوان را نابود میکند !⚠️😱
💡#بدانیم🔍
➣ツ°•| @shajidalahasan19934
+میگفت:
بی پناه ڪه بشـے،
نیمـه شـبا
به پناهگاه خدا
پناهنده میشے....
| #سخـن_استـاد |
#من_ماسک_میزنم
@shahidalahasan19934
4_5893122874494945366.mp3
10.87M
🔸دلواپسم آقا محرمُ نبینم💔
🔘شور #جدید احساسی فوق العاده
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
#من_ماسک_میزنم
@shahidalahasan19934
15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
مــآ از تو بھ غیر تو
نداریم تَمَنـّٰـا،
حلــوآ بہ کسے دھ،
ڪه محبت نچشیده..؛❣
#من_ماسک_میزنم
@shahidalahasan19934
•﷽
کسی که دیدار پروردگارش را تمنامی کند، عمل صالح بجای بیاورد و در عبادت پروردگارش هیچ کس را شریک قرار ندهد.🌸✨
🥀کهف آیه ١١٠✨
----------------------------------------
#رهنمود_های_قرآنی🔖
➣ツ°•| @shahidalahasan19934
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨🌸امام علی علیه السلام می فرمایند:
با محبت دلـ♥️ـها را به تصرف درآورید.🌸✨
غررالحکم،ح4339📚
➣ツ°•| @shahidalahasan19934
<|⌛️|>
-
خواهࢪممدافعچادࢪٺباش🌿
همانݩدحضࢪٺزهࢪا﴿س﴾…
((🌴"°•
#ڪلامشھید🕊
#شھیدانه
➣ツ°•| @shahidalahasan19934
آسمانےهـا
بہشهادت
نمےرسند
این
خاکےهـا
هستند
کہ
لایقشهـادتاند🕊✨
➣ツ°•| @shahidalahasan19934
🔺کلاس آنلاین آموزش رایگان زبان انگلیسی برای تربیت زبان انگلیسی شیعیان امام زمان
🔺دوره ای شش ماهه ای رایگان
🔺بعد از شش ماه می توانید با خارجی از طریق تصویری در مورد ولی عصر صحبت کنید
🔺بعد از شش ماه می توانید پیج انگلیسی بزنید
🇮🇷پخش کنید🇮🇷
@faalane_gomnam_eng
👆👆👆👆
@shahidalahasan19934
من هـــــر روز
در انتـــــظارِ
نگاهتـــــ می نشینم
تا روزِ من در نگاهت
بخیـــــر شود....💞
@shahidalahasan19934
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_اول
ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی #هفت_سین سادهای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر #ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند.
باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی #خبر خوندی، بسه!»
به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!»
لحن محکم #عربیاش وقتی در لطافت کلمات #فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت #العربیه باز بود و ردیف اخبار #سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این میخوای #انقلاب کنی؟» و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :«دلستر میخوری؟» میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، #شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»
دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه #مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال #دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و #بسیجیها درافتادیم!»
سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریهای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق #مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
تیزی صدایش خماری #عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر #آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«#چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر #اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:فاطمه ولی نژاد
@shahidalahasan19934