11.mp3
9.2M
واحد |
پیشنهاددانلود
#سیدمـجیدبنیفاطمه
" ماه محرم رسید ماه محرم سلام "
#شب_اول_محرم۱۴۴۱
#من_ماسک_میزنم
@shahidalahasan19934
••
[تَحویݪسٰالْبِهوَقْتِمُحَرَمْاَستْ]
ازحضرتِجبرئیلبههمهیِاهلجنون؛
حیِّعلیالعزا
حیِّعلیالبکاء
فۍماتم"الحسین«؏»"مظلومِکربلا
#من_ماسک_میزنم
@shahidalahasan19934
حسین جان♥️
قدسیان
از غـم تو
لطمه به صورت بزننـد
عرشیان ناله بـرآرنـد کـه جـانم حسین
#یااهلالعالَمقُتِلَالحسینُبکربلاعطشانا
#من_ماسک_میزنم
@shahidalahasan19934
شد بر پا لباس مشکی.mp3
3.51M
🥀نم نم داره دوباره ...
🥀چشمای آسمونی میباره ...
🎤 سیدرضا_نریمانی
#احساسی
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله 💔
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
@shahidalahasan19934
مرا که راهی بَزم عــــزای اربابم
برای زود رسیدن، کمیتوان بدهید
اگر خــــدای نکرده، در آخرِ خطم
بهجانِاشکسهساله،مرا امانبدهید!
#یا_سیدنا_المظلوم
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
🏴@shahidalahasan19934
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هم_اکنون
✨همایش مجازی #شیرخوارگان_حسینی
✨هجدهمین توسل جهانی به حضرت علی اصغر"ع"، این بار در منازلمان در سراسر دنیا ...
▪️امروز ٣١ مرداد
▪️پخش زنده مراسم از شبکه های سیما و استانی، ساعت ۱۰ الی ۱۱صبح
▪️همراه با نذرنامه خوانی در ساعت١٠:٣٠
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
🏴@shahidalahasan19934
کاش میشد به همان حال و هوا برگردیم
به زمین و به زبان و شهدا برگردیم
دور باشیم از آینه خود بینی مان
کاش میشد دوباره به خدا برگردیم
@shahidalahasan19934
🔴واکنش مطیعی نسبت به تصمیمات لحظهای ستاد مقابله با کرونا!
♦️میثم مطیعی، مداح اهل بیت:آقای معاون وزیر! حداقل ۱۰ روز قبل اعلام کردید عزاداری در مکان سربسته با سقف بالای ۶ متر مصداق فضای باز است و مشکلی ندارد.
♦️امروز و تنها ۴۸ ساعت قبل از آغاز محرم گفتید برگزاری هرگونه مراسم در فضای سربسته ممنوع است.
♦️ حرف قبلی شما که محصول کار کارشناسی بود عوض شد. ویروس جهش کرده؟
♦️ مردم شریف بدانند که با این تصمیم خلق الساعة، حداقل ۲۰۰۰ مراسم مهم در کشور تعطیل شده و یا حداقل لطمه جدی میخورد. مثلاً در شهری مثل بوشهر با آن درجه بالای رطوبت هوا میشود مراسم را از زیر سقف و همراه با تهویه آورد در فضای باز و شدیداً گرم برگزار کرد؟
♦️ما هیأتیها از روز اول یک حرف زدیم و هنوز هم پای همان حرفمان ایستاده ایم. ما گفتیم تابع تصمیمات ستاد ملی مقابله با کرونا هستیم و سلامت مردم بیش از دیگران، برای ما هیأتیها مهم است، اما شما هر روز حرف عوض کردید. خدا کند اغراض دیگری پشت این تغییرات مکرر نهفته نباشد.
♦️ به عنوان تصمیمگیر تا به حال هیأت برگزار کردهاید؟ از تهمیدات برگزاری یک مراسم خبر دارید؟ هیأتها در این مدت تمام شرایط را طبق دستورالعمل ستاد ملی آماده کرده بودند؛ الان و ۴۸ ساعت قبل از برگزاری چطور میشود همه مقدمات را فراهم کرد؟ برای خیلی از هیأتها راهی جز تعطیلی مراسم هست؟
♦️ بد نیست الان نمایندهای از ستادملی سری به امامزاده قاضیالصابر بزند.۱۰ روز است دوستان مشغولند .دکور نصب شده،صوت اجاره شده، با پول قرضی سیاهی خریده شده و نصب شده، فاصلهگذاری انجام شده.
♦️ در جایی که در شرایط غیرکرونا ۲۵۰۰ نفر ظرفیت داشته، فقط برای ۴۰۰ نفر اجازه ورود در نظر گرفته شده.
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_ششم
بیهیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستونهای #حرم آغوشش را برای قلبم گشود و من پس از اینهمه سال جدایی و بیوفایی از در و دیوار حرم خجالت میکشیدم که قدمهایم روی زمین کشیده میشد و بیخبر از اطرافم ضجه میزدم.
از شرم روزی که اسم زینب را پس زدم، از شبی که #چادرم را از سرم کشیدم، از ساعتی که از نماز و روزه و همه مقدسات بریدم و حالا میدیدم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دوباره آغوشش را برایم گشوده که با دستانم، دامن ضریحش را گرفته و به پای محبتش زار میزدم بلکه این زینب را ببخشد.
گرمای نوازشش را روی سرم حس میکردم که دانهدانه گناهانم را گریه میکردم، او اشکهایم را میخرید و من #ضریحش را غرق بوسه میکردم و هر چه میبوسیدم عطشم برای #عشقش بیشتر میشد.
با چند متر فاصله از ضریح پای یکی از ستونها زانو زده بودم، میدانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی #ایران شوم که تمنا میکردم گره این دلبستگی را از دلم بگشاید و نمیدانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود.
حساب زمان از دستم رفته بود، مصطفی منتظرم مانده و دل کندن از حضور #حضرت_زینب (علیهاالسلام) راحت نبود که قلب نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم.
گره گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پُر از اشکم در #صحن دنبال مصطفی میگشتم که نگاهم از نفس افتاد. چشمان مشکی و کشیدهاش روی صورتم مانده و صورت گندمگونش گل انداخته بود.
با قامت ظریفش به سمتم آمد، مثل من باورش نمیشد که تنها نگاهم میکرد و دیگر به یک قدمیام رسیده بود که رنگ از رخش رفت و بیصدا زمزمه کرد :«تو اینجا چیکار میکنی زینب؟»
نفسم به سختی از سینه رد میشد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا بهتر او را ببینم. صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده بودم و زیر محاسن کم پشت مشکیاش به قدری زیبا بود که دلم برایش رفت و به نفسنفس افتادم.
باورم نمیشد او را در این حرم ببینم و نمیدانستم به چه هوایی به #سوریه آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
در این مانتوی بلند مشکی #عربی و شال شیری رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه #حجابم را تماشا میکرد و دیگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید و زیر گوشم اسمم را #عاشقانه صدا میزد.
عطر همیشگیاش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس میکردم و دیگر حال و هوا از این بهتر نمیشد که بین بازوان #برادرانهاش مصیبت دو سال تنهایی و تاریکی سرنوشتم را گریه میکردم و او با نفسهایش نازم را میکشید که بدنش به شدت تکان خورد و از آغوشم کنده شد.
مصطفی با تمام قدرت بازویش را کشید تا از من دورش کند، ابوالفضل غافلگیر شده بود، قدمی کشیده شد و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفی را قفل کرد.
هنوز در هیجان دیدار برادرم مانده و از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمتشان کشیدم و تنها یک کلمه جیغ زدم :«برادرمه!»
دستان مصطفی سُست شد، نگاهش ناباورانه بین من و ابوالفضل میچرخید و هنوز از ترس مرد غریبهای که در آغوشم کشیده بود، نبض نفسهایش به تندی میزد.
ابوالفضل سعد را ندیده بود و مصطفی را به جای او گرفت که با تنفر دستانش را رها کرد، دوباره به سمت من برگشت و دیدن این سعد خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد :«برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده #سوریه؟»
در سرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی میدرخشید، پیشانیاش خیس عرق شده و از سرعت عمل حریفش شک کرده بود که به سمتمان آمد و بیمقدمه از ابوالفضل پرسید :«شما از نیروهای #ایرانی هستید؟»
از صراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید و به جای جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد :«دو سال پیش خواهرم به خاطر تو قید همه ما رو زد، حالا انقدر #غیرت نداشتی که ناموست رو نکشونی وسط این معرکه؟»
نگاه #نجیب مصطفی به سمت چشمانم کشیده شد، از همین یک جمله فهمید چرا از بیکسیام در ایران گریه میکردم و من تازه برادرم را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم دستش را گرفتم تا حرفی بزنم و مصطفی امانم نداد :«من جا شما بودم همین الان دست خواهرم رو میگرفتم و از این کشور میبردم!»
در برابر نگاه خیره ابوالفضل، بلیطم را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به رفتنم راضی شده بود که صدایش لرزید :«تا اینجا من مراقبش بودم، از الان با شما!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@shahidalahasan19934