eitaa logo
【شَهید عَلاحَسَن نَجمِهღ】
155 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
716 ویدیو
31 فایل
تولد: 1371/6/17درعدلون"جنوب لبنان" شهادت: 1395/7/28درحلب"جنوب سوریه" هࢪچہ میخۅاهددل تنگت بگو↯ https://harfeto.timefriend.net/16072813150361 شرایط کپۍوتب↯ @sharayet_tabadol_copy متصل بہ کاناݪ طمانینہ↯ @Tomaenine کانال عکسامون↯ @khadem_graf
مشاهده در ایتا
دانلود
faraj.mp3
488.9K
✨💛 🍃اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِى الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانى فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانى فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِب الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ🍃 🤲🏻 🍃🌹🍃 ★════◄••❀••►════★ ✨ اللهم عجل لولیک الفرج ✨ ★════◄••❀••►════★
ی⃟ک جمعه هم بیا به جمکران دل ❤️⃟ ما✨ 🤲🏻 🍃🌹🍃 ★════◄••❀••►════★ ✨ اللهم عجل لولیک الفرج ✨ ★════◄••❀••►════★
با عشق هر که سر و کار ندارد، خشکیده نهالیست ، پر و بال ندارد! ما غرق گناهیم و ز آتش نهراسیم آتش به محبان کار ندارد! 💔 🚩@SHAHIDALAHASAN19934
「هےنگاهت‌بکنم‌گم‌بشوم‌درچشمت گم‌شدن‌ درشبِ‌چشمان‌توپیداشدن‌است♥️🌿」 ✅ @SHAHIDALAHASAN19934
52روزتاسالروزشهادت‌مالک‌ اشترسیدعلی...💔 می‌گفتند: اگر تا ظهور (عج) هزار ڪیلومتر فاصله داشتیم با خون‌ ، این هزار ڪیلومتر، به ده متر رسید...🙃 🥀 🥀 ✅ @SHAHIIDALAHASAN19934
🌼 هرروز ۵صلواٺ بࢪای سلامټے و تعجیݪ دࢪ فرج آقا امام زمان"عج"🍂 📿😉
با عشق هر که سر و کار ندارد، خشکیده نهالیست ، پر و بال ندارد! ما غرق گناهیم و ز آتش نهراسیم آتش به محبان کار ندارد! 💔 🚩@SHAHIDALAHASAN19934
||ولاتحسبن الذین قتلو فی سبیل‌الله امواتا|| آن‌ها زنده‌اند و خود فرماندهی میکنند با این تفاوت که اینبار دستشان باز تر است. 🌱🌸 🌱🌸 @shahidalahasan19934
قصه ے عاشقے به وقت هشت...⏱ دست ما نیست اگر دست به دامان توییم فاطمه خواسته که بی سر و سامان توییم به نگاهی،به دعایی دل ما را دریاب ، که اسیر کرم و شیوه‌ی احسان توییم 💚 ➣🕗°•| @shahidalahasan19834
•🍃• بر دَرَش بگذار ای سائِل سر از روی نیاز در نخواهد ماند هر کس قبله‌گاهش این دَر است ♥️ @shahidalahasan19934
-〖ناگھان‌بازدلم‌یادِٺُ‌افتاد شڪست . . !〗_:)🌱 ➣ツ°•| @shahidalahasan19934
••• |موسـی‌علیه‌السلام| در مناجـات بـا خدا عرض کرد ! کدام آفریده‌اتــ را بیشتر دوست می‌داری ؟ فرمود: آن کسی را که چون محبوبش را از او بگیرم با من آشتی باشد @shahidalahasan19934
از دور سلامـے و تو از دور جوابـے🌹 【ایــن فاصـــله انگار نـه انگار زیـاد اســــت】 شنیدم برات کربلا میدی!🍃 @shahidalahasan19934
﷽ اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً @shahidalahasan19934
❣ میگفت: هر کسے روزی ۳ مرتبه خطاب به حضرت مھدیﷻ بگه⇩ {بابےانت‌واُمے‌یااباصالح‌المهدی} حضرت یه جور خاصے براش دعا میڪنند💚:)^^ 🌸 🦋|• @shahidalahasan19934
‍♂ 🔻 _ ۳۲ سال پیش پدرم"سیدمیرزا جعفرے"و مادرم"زهرا صفزی" ڪہ هر دو اهل روستاے شیعہ نشین سوف افغانستان بودند؛بہ دلیل تهاجم طالبان و مشکلات دیگر تصمیم مےگیرند به ایران مهاجرت کنند! _اغلب مردم این روستا از سادات هستند... ما نیز جزو سادات هستیم! ما چهار برادر و چهار خواهر بودیم ڪہ دو خواهرم فوت کردند! من سال ۱۳۷۲ در ایران متولد شدم بہ دلیل این ڪہ باید در امر معاش خانواده ڪنار پدرم خدمت می‌ڪردم؛ نتوانستم تحصیلاتم را ادامه دهم... _ده سالم بود ڪہ در یڪ ڪارخانه ڪفش سازے مشغول ڪار شدم! شغل پدرم در افغانستان ڪشاورزے بود و زمین های زیادے داشت! بعدها مجبور شد یڪ سالے به آنجا برگردد تا علاوه بر دیدن خانواده فڪرے هم به حال زمین هایش بڪند و من هم به همین علت مجبور شدم درس را رها ڪنم تا در نبود پدر ڪمڪ حال خانواده شوم... _چسبیده بودم به ڪار و زندگے... شبها ڪار مے‌ڪردم و ۶ صبح ڪہ مے‌رسیدم خانہ تا بعد از ظهر مے‌خوابیدم! خدا را شڪر اوضاع زندگے مان بد نمے گذشت تا اینکه زمزمه آغاز جنگ در سوریه شنیده شد! _سال ۹۲ بود یڪ روز صبح تازه رسیده بودم خانه و خواب بودم... با صداے پسر خالہ ام بیدار شدم!داشت با پدرم در مورد اوضاع آنجا صحبت میکرد! خودش یڪ بار اعزام شده بود... میگفت:درگیرے خیلے شدید است و حضرت زینب سلام الله علیها تنهاست! اگر نرویم بجنگیم تڪفیرے ها همه چیز را خراب میڪنند و به حرم خانوم هتڪ حرمت می شود! وسط صحبتشان از خواب بیدار شدم و پرسیدم:سید مصطفے از سوریه براے من بیشتر بگو... گفت جنگ است دیگر!!! از نظر امنیت بسیار خطرناڪ است و دشمن در حال پیشروے براے گرفتن ڪل خاڪ سوریه است! پرسیدم:میشود من هم بروم؟؟؟ گفت:چرا نمیشود؟ _فرداے همان روز همراهش رفتم ثبت نام ڪردم! پدرم وقتے متوجه رفتنم شد؛مخالفتے نکرد و گفت: پسرم برو من سپردمت به حضرت زینب... ✍🏻 ز.بختیـــارے 🔺 دارد... @shahidalahasan19934
🔻 _براے رفتن داشتن ڪارت اقامت الزامے بود ڪه من داشتم! خودم را ڪامل معرفی ڪردم... فرمے بود از باب اینڪه مریضے نداشته باشم! آن را هم پر ڪردم... بقیه مدارک هم جور شد! به جایے ڪه در آن مشغول ڪار بودم اعلام ڪردم ڪه ممڪن است دیگر نتوانم بیایم... _هشت روز بعد،ساعت ۷ صبح رفتم محله ۷۲ تن! ۱۰۹ نفر بودیم ڪه به پادگانے در تهران فرستادن مان... ۱۷ روز آموزش سخت و فشرده دیدیم ڪه بعدها در جنگ بسیار کمک مان ڪرد... آموزش ها تکنیک ها و آشنایے با سلاح و همچنین آشنایے با جنگ شهرے ڪه مثلاً چگونه باید وارد یک خانه شد! مےگفتند یک دفعه نروید،چون ممڪن است پشت در بمب باشد و وقتے با لگد در را باز میڪنید بمب منفجر شود... این تاکتیک ها ڪاربردے بود و خیلے هم به درد مان خورد! حدوداً روزے ۵ ساعت مے خوابیدیم! حتے وسط خواب بیدارمان می‌ڪردند ڪه عادت ڪنیم... مےگفتند آنجا منطقه جنگے است و جاے خواب نیست!!! همینطور هم بود... گاهے ۱۵ روز در خط بودیم و بعد به عقب برمےگشتیم و خواب مان نیم ساعت سرپایے بود! زیرا هر لحظه ممڪن بود بخوابیم تکفیرے ها هجوم ڪنند... _روزے ڪه تماس گرفتند و گفتند براے اعزام بیایید،یک ذره ترس اینڪه فڪر ڪنم ممڪن است شهیــد یا زخمے شوم نداشتم... خوشحال و خونسرد زنگ زدم به صاحب ڪارم و گفتم دیگر نمی توانم بیایم سرڪار! پرسید چرا!؟ گفتم دارم مے روم سوریه! صاحب ڪارم گفت:ڪجا میخواهے بروے!؟ بمان همینجا!!! شبها ڪار ڪن؛روزها هم برو ڪنار خانواده ات... گفتم:نه!من به شما از یک هفته قبل گفتم! ممڪن است دیگر نیایم و حالا تماس گرفتم فقط خبر دهم... _آدم در طول راه و حتے زمانے ڪه در آنجا حضور پیدا می ڪند دچار وسوسه هاے شیطانے مے شود و ڪم ڪم این افڪار ذهن شما را احاطه می ڪند ڪه اگر دستم قطع شود چه ڪار ڪنم!؟ یا اگر اسیــر شوم چه!؟ _اینها همه فڪر هایے است ڪه شیطان به ذهن آدم مےرساند... من هم آدم بودم و دچار این افڪار مے شدم! اما ناگهان به خود نهیب میزدم... هر اتفاقے ڪه مے خواهد بیفتد! _سختے هاے ڪار دو دلم می ڪرد! وقتے ڪه به ما تمرین مے دادند،بعد از نماز صبح دیگر نمے گذاشتند بخوابیم و باید تمرین می‌ڪردیم... یک ساعت و نیم مے دویدیم،کلاغ پر مے رفتیم و ڪلی تکنیک هایے ڪہ با اسلحه باید انجام مے دادیم... از این تمرین ها بسیار خسته میشدم! به خصوص ڪه پیش از آن تصادفے ڪرده بودم ڪه در بدنم پلاتین بود! در اینجور وقت‌ها میگفتم:"ول ڪن بابا جنگ چیه!؟برمیگردم خانه" اما باز پیش خودم میگفتم:"بعدها دستم خالے است و زمانے ڪه همه مقابل حضرت زینب سلام الله علیها سربلند هستند من چیزے ندارم..." _در طول مسیر در هر مرحله‌اے از راه و اعزام،حتے وقتے ڪه بعد از همه آموزش ها به سوریه بروے هر جایے احساس کنے دلت می‌خواهد برگردے زورے بالاے سرت نیست و تنها به تصمیم خودت بستگی دارد... برایت نامه اے مے زنند ڪه مے توانے برگردے! بنابراین تصمیم گرفتم یک بار زیارت ڪنم و بروم ببینم جنگ چطورے است! به هر حال در این ۱۷ روز با همه افکار و سختے ها تصمیم نهایے خود را گرفتم... ✍🏻 ز.بختیـــارے 🔺... @shahidalahasan19934
🔻 _من تا پیش از آن ساعت ۶ صبح را ندیده بودم! در واقع ۵ صبح به خانه می‌آمدم می‌خوابیدم تا بعد از ظهر... اما حالا خبرے از این حرفها نبود! _بین همه بچه هایے ڪه مے آمدند تنها ۲۳ نفر برگشتند! آن هم نه به خاطر ترس؛به این دلیل ڪه سنشان زیاد بود و نمے توانستند بجنگند! _ساعت چهار پنج بعد از ظهر هواپیما حرڪت ڪرد و بعد از دو ساعت رسیدیم... هوا تاریک بود! از فرودگاه چیزے باقی نمانده بود!هیچ آبادے به چشم نمے خورد... با خودم گفتم اینها ڪه با خانه ها این ڪار را ڪردند با آدمیزاد ڪه جاے خود دارد... _حس و حال عجیبے داشتم... تا چشم ڪار میڪرد تمام منطقه جنگ زده و خراب بود و وضع بدے داشت! تازه آنجا فهمیدم واقعا آمدیم جنگ! _هیچ ڪدام مان تا به آن روز جنگ را ندیده بودیم و این ترس در وجودمان افتاد! همان جا اسلحه دستمان دادند و فرستادند منطقه... _حدود یک ساعت بعد ما را در گردان هاے مختلف تقسیم ڪردند! هر گردان ۱۵ نفر سوار مے ڪرد... من براے هجوم و پیشروے رفتم!خودم انتخاب ڪردم ڪه بروم... _وقتے رفتیم خط مقدم؛واقعاً صحنه سختے دیدم! باید دو هزار متر از یک بیابان رد مےشدیم و خود را به یک خانه مے رساندیم... در حالے ڪه از روبرو تک تیرانداز دشمن بچه ها را میزد! در مسیر یک جایے ما را زیر آتش گرفتند به حدے ڪه سرمان را هم نمےتوانستیم بلند ڪنیم... _خیلے روز سختے بود! هر آن مے گفتم:الان است ڪه یڪے از این تیرها به من اصابت کند... بچه ها از عقب آتش ریختند و ما توانستیم از این معرڪه نجات پیدا کنیم! _وقتے به خانه اے ڪه مقرّمان بود رسیدیم؛سربازان عراقے آنجا بودند... فرمانده ما به نام "سید مقداد" که از قدیمے ها بود،به عراقے ها گفت:دیوار این خانه را نڪنید ممڪن است از همین جا تیر بخوریم... اما یڪے از عراقےها گوش نڪرد و شروع ڪرد به ڪندن! در همین حین تیرے به پاے او خورد... آنجا بود ڪه براے اولین بار هم خون دیدم،هم ڪسے ڪه زخمے شده است! با خودم گفتم اینجا هیچ چیز شوخے نیست... تا صبح مے ترسیدم و فڪر می ڪردم هر لحظه ممڪن است بریزند داخل! دشمن الله اڪبـر گویان نارنجک می انداخت و جلو می‌آمد... ما حدود پانزده نفر بودیم! سید مقداد می گفت: "نترسید!این صداهایی که میشنوید صدای تعدادی بچه است." _تا صبح از ترس دست هایم مے لرزید... چند فیلم هم از تڪفیرے ها دیده بودم و همه اش مے ترسیدم ڪه اگر مرا بگیرند سرم را میبرند! تا فردا آنجا ماندیم و قرار شد پیشروے ڪنیم! "ابو حیدر"فرماندهے ڪه عقب تر بود به ما گفت:شما برگردید براے استراحت سربازان سوری می‌آیند جایگزین شما مےشوند... وقتے برگشتیم یواش یواش ترس از چشمم افتاد و اتفاقات برایم عادے شد! بیست و چهار ساعت در مقر ماندیم و دوباره برگشتیم همانجا و هفت روز ماندیم! دیگر براے من لذت‌ بخش شده بود با هم مے گفتیم و مے خندیدیم... مےجنگیدیم و همه اینها را با خونسردے انجام مےدادیم! _وقتے برگشتیم اسامے را خواندند... مجددا مڪانے ڪه باید در آن خدمت میڪردیم عوض شد! من به واحـد بهدارے منتقل شدم و باید مجروحان را از خط به عقب مے‌آوردم... بعد از درگیرے ها به ما بے سیم مے زدند ڪه فلان نقطه مجروح داریم بروید بیاورید! ما پانصـد متر از خط اصلے فاصله داشتیم... وظیفه ما این بود ڪه مجروحان را پانسمان ڪنیم و سپس آنها را به بیمارستانے واقع در زینبیه بفرستیم! _چهل و پنج روز در منطقه ماندم... حالا دیگر از آن جمع پانزده نفره خیلےها شهید شده بودند و خیلےها هم مجروح! یڪے دو دستش قطع بود! یڪے دیگر پایش را از دست داده بود! اصلا فڪرش را نمیڪردم این چیزها را تحمل ڪنم... ✍🏻 ز.بختیـــارے 🔺 با ما همـــراه باشید... دارد... @shahidalahasan19934
بسم‌رب‌الحسین...(: صلّـي‌اللّه‌علـیكِ‌یاابٰاعَبـدالله‌الحُسین... :)
✨اَلسَّلامُ عَلَیکَ فی آناءِ لَیلِکَ وَ أطرافِ نَهارِکُ✋🏻 سلام بر تو، در تمام لحظه‌های شبانه‌ات و ساعت‌های روزت ... سلام بر تمام لحظه‌های انتظارت و تک تک لحظه‌های نیامدنت ... #اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج✨ #صبح‌بخیرامام‌زمانمــــــــــ♥️ #ماملت_شهادتیم #من_ماسک_میزنم @shahidalahasan19934
●🧡🕊● مثل یک معجزه ای، علت ایمان منی همه هان و بله هستند، شما جانِ مَنی...😍💛 @shahidalahasan19934