کربــ❤ــــلا دنیـــــاے مــــن❤❤:
#پارت97
–پس برای چی موافقت کردید؟ من که نه مثل شما بچه مذهبیم نه به اندازه شما به خدا نزدیکم... بعد نگاهم را پایین انداختم.
گاهی فکر می کنم نکنه به خاطر همین مسائل نتونم خوشبختتون کنم و...
نگذاشت ادامه بدم و گفت:
– خب یکی از دلایلش همینه دیگه.
همین که منیت ندارید.
ــ اونوقت یعنی چی؟
ــ یعنی این که خود خواهی ندارید، در این زمینه خیلی فروتن هستید. در برابر خدا خیلی خودتون رو کوچیک می کنید، غروری ندارید، یا به قولی براش کلاس نمیزارید. بین آدم ها غرورتون زیاده ولی پیش خدا...به نظرم این مهم ترین اصل هست برای پاک بودن، که شما دارید.
همین باعث میشه شاید از کسی که یه عمر فکر می کنه بنده مخلص خداست جلو بزنید. فقط باید بخواهید.
حدیثی هم از حضرت علی (ع)داریم که می فرمایند: خود پسندی دشمن عقل است. ببخشید که رک می گم، وقتی با این همه غروری که دارید، اینقدر خودتون رو پیش خدا کوچیک می کنید، یعنی شما خیلی خوبید، یعنی من به گرد پای شما هم نمی رسم. یعنی این منم، که باید از شما خیلی چیزها رو یاد بگیرم.
از حرف هایی که میزد متعجب شدم و فقط توانستم بگویم:
–ممنون از تعریفتون. خب اگه اینجوریه چرا بار اول جوابتون منفی بود.
ــ خب چند تا دلیل داره، یکیشم اینه که تو این مدت بهتر شناختمتون.
لبخند کجی زدم و گفتم:
–خب چند تا از اون یکی دلیلاتونم بگید دیگه...
سرش را پایین انداخت و گفت:
–نمی تونم بگم، شخصین.
سکوت کردم و به حرف هایش فکر می کردم که پرسید:
– از حرفم ناراحت شدید؟
با محبت نگاهش کردم و گفتم:
–نه، ولی مطمئنم بعدا دلیل شخصیا تونم بهم می گید.
لبخندی زد و گفت:
– تا تقدیر چی باشه.
بلند شدم و رفتم روبروی تابلو شعری که به دیوار بود، ایستادم. نوشته بود: من غلام قمرم غیرقمر هیچ مگو...
چرخیدم طرفش وچشم هایش را شکار کردم. آنقدر ناگهانی بود که برای چند لحظه نتوانستم گرهی نگاهمان را از هم باز کنم، قلبم ضربان گرفت، راحیل واقعا دوست داشتنی بود.
سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم تا معذب نباشد. برای همین گفتم:
– شعر قشنگیه...من خیلی این شعر رو دوست دارم. باسر تایید کرد و من ادامه دادم:
–واقعاگاهی آدم به جز عشق نمی خواد حرف دیگه ایی بشنوه.
اینبار چیزی نگفت، سعی کردم موضوع را عوض کنم، سر جایم نشستم و گفتم:
–راستی نظرتون در مورد مهریه چیه؟
نگاهش را از دستهایش گرفت و به یقه ی لباسم دوخت و گفت:
–حالا زوده در مورد مهریه حرف زدن.
ــ با اصرار گفتم:
– می خوام نظرتون رو بدونم... آخه مادرتون گفتن ما خودمون باید تایینش کنیم. حتما چیزی تو ذهنتون هست، یا مادرتون تو جریانن که گفتن دیگه، درسته؟
ــ بله، ولی آخه هنوز که چیزی معلوم نیست.
ــ نفوس بد نزنید. انشاالله که حله. من دلم روشنه.
لبخند محوی زد و گفت:
– نظرخودتون چیه؟
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
–هر چی شما بگید و من در توانم باشه قبول میکنم. راستش من فقط همین ماشین زیر پام رو دارم که مال خودمه با پس اندازی که تو بانکه.
پس اندازم رو که گذاشتم برای خرج عروسیم واجاره یه خونه. ماشین رو می تونم برای مهریه به اسمتون کنم.
البته یه سرمایه خیلی کوچیک هم تو شرکتی که کارمی کنم دارم که...
با تعجب نگاهم کرد و نگذاشت ادامه بدهم و گفت:
–واقعا همه ی دارییتون همینیه که گفتید؟
یک لحظه رنگم پرید، احساس کردم فکر می کرده من خیلی پولدار هستم و حالا توی ذوقش خورده است.
–بله. ولی سرمایه ایی که تو شرکت دارم سودش خوبه، اگه افزایشش بدم تا سال دیگه می تونم یه شرکت بزنم و وضعم بهتر میشه.
شما نگران نباشید، من می تونم در حدهمین زندگی که تو خونه مادرتون دارید رو براتون مهیا کنم. مظلومانه نگاهم کرد و گفت:
– اینم یه دلیل دیگه برای خوب بودن شما.
با تعجب گفتم:
– چی؟
ــ صداقت.
به آرامی گفتم:
– خب الانم نگم بعدا که می فهمید. اینجوری حداقل متوجه میشید که در چه حدی باید ازم توقع داشته باشید.
با سر حرفم را تایید کرد و گفت:
– حرفتون درسته. ولی هستن آدم هایی که موقع خواستگاری یا آشنایی جوری حرف می زنند که فقط اون موقع کارشون راه بیفته دیگه به فکر بعدش نیستن.
ــ درسته، به نظر من کسایی این کارو می کنن که اختلاف طبقاتی خیلی فاحشی با خانواده دختر دارن و میخوان با دروغ و ظاهر سازی نشون بدن که سطح مالی بالایی دارن، تا نظر دختر رو جلب کنن. که البته کارشون اشتباهه. بعد لبخندی زدم و گفتم:
– با این حرفها و رد گم کردن نمی تونید از زیر سوالم فرار کنید.
نگاهش را به دیوار پشت سرم داد و گفت:
– نمی خواستم الان بگم ولی حالا که دارم فکر می کنم می بینم الان بگم بهتره، که شما هم در موردش فکر کنید و ببینید می تونید قبول کنید.
البته منظورم مهریه نیست. شروط ضمن عقد رو میخوام بگم.
#✍بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@dhahidalahasan19934
کربــ❤ــــلا دنیـــــاے مــــن❤❤:
#پارت98
البته اینایی که میخوام بگم حرفهای مامانمه. در حقیقت شرط های ایشونه. اول این که حق طلاق با من باشه.
دوم این که اگه خدایی نکرده طلاقی اتفاق افتاد. هر چی اموال توی مدتی که ازدواج کردیم به دست آوردید. به طور مساوی بینمون تقسیم بشه. و اگه بچه ایی وسط بود حضانتش با من باشه.
سوم این که: اگه اختلافی بینمون پیش امد که نتونستیم خودمون حلش کنیم، به خانواده هامون نگیم، به کسی بگیم که هر دومون قبولش داشته باشیم.
با تعجب نگاهش می کردم یک لحظه ته دلم خالی شد، دهانم خشک شد. مانده بودم چه بگویم، اصلا توقع همچین حرفها یی را نداشتم. حرف هایش تیز بودند. شنیده بودم زن زیادی عاقل داشتن به ضرر مردها ست. ولی تا حالا از نزدیک لمسش نکرده بودم. شاید هم محض امتحان من این حرفها را می زند.
حالا این حق طلاق را کجای دلم بگذارم.
اینجوری که فردا تا بگویم بالای چشمت ابروست می گوید طلاق می خواهم که...
صدایش مرا از غرق شدن در حرفهای تلخش نجات داد.
– فکراتون رو بکنید اگه می تونید قبول کنید قرار خواستگاری می ذاریم اگه نه که...
– مورد اول رو نمیشه یه تجدید نظری توش بکنید؟
انگار فهمیده بود چه فکری کردم وگفت:
–نگران نباشید، طلاق در اسلام منفورترین حلال هست.
کسی که اهل زندگی باشه دنبال طلاق نیست. طلاق مال وقتیه که دیگه هیچ راهی وجود نداره.
خدا به انسان عقل داده وقتی خوب فکر کنه می تونه مشکلاتش رو حل کنه یا از کسی کمک بگیره. مگر این که طرف مقابل نخواد.
از حرفش نفس راحتی کشیدم و در دلم از این که اسلام موافق طلاق نیست خدارو شکرکردم و گفتم:
– نگرانی من همون مورد اول بود، وگرنه من هر چی دارم متعلق به شماست بانو.
خجالت زده گفت:
– البته من خودم شخصا اولش موافق این شرط و شروط نبودم ولی وقتی مامانم امدن شما رو قبول نمی کرد، دیگه مجبور شدم شرایطش رو قبول کنم.
ــ شاید ایشونم حق داشته باشن، بالاخره هر مادری برای آینده ی بچش نگرانه.
افکار و نگرش مادرتون برام جالبه. خیلی دور اندیش هستن در عین حال که آدم فکر می کنه همه چیز رو ساده می گیرن.
لبخندی زد و گفت:
–زود شناختینش، چون واقعا همین طوره. حالا تا ببینیم خدا چی می خواد. اگه حرف دیگه ایی ندارید بریم.
اینایی که گفتید همش شروط ضمن عقده که...
پس مهریه چی؟
ــ اجازه بدید مهریه رو بعدا بهتون بگم.
با شیطنت گفتم:
– اینجوری که من شب خوابم نمیبره، همش فکرو خیال می کنم که الان چی می خواهید بگید.
یه وقت یه کیلو بال مگس و این چیزا نباشه بدبخت بشم. چون می دونم احتمالا سکه و این چیزا نیست درسته؟
ــ نه نیست.
ــ نمیشه الان بگید؟
ــ باور کنید اصلا چیزی نیست که سخت باشه. اصلا نگران نباشید. فعلا که چیزی مشخص نیست.
در چشم هایش نگاه کردم و نگاهش طوفانی در دلم راه انداخت. بلاجبار سرم را پایین انداختم و گفتم:
–می خواستم یه سوالی ازتون بپرسم که جوابش برام مهمه.
ولی با این مدل حرف زدنای شما، می دونم که صریح جوابم رو نمی دید. بهتره بمونه بعدا می پرسم. وقتی سکوتش را دیدم بلند شدم و گفتم:
–بریم؟
بلند شد و زیر لبی گفت:
– بریم.
وارد سالن که شدم از خنده های مادر فهمیدم حسابی با مادر زن آینده ام گرم گرفته.
ولی وقتی نزدیک شدم دیدم خواهر راحیل چیزی برای مادرم تعریف می کند و با هم می خندند.
وقتی سر جایم نشستم، حرفشان را تمام کردند. شاید هم قطع کردند، خواهر راحیل گفت:
–الان براتون از اون دم نوشا میارم.
موقع بلند شدن مادر با خنده گفت:
– خرما هم بیار. بعد هرسه زیر خنده زدند. انگار راحیل هم در جریان بود چون او هم خندید.
در افکارم غرق بودم که مادر پرسید: آرش جان رفتی تو اتاق چی شد که اینقدر تو فکری؟
ــ هیچی خوبم.
بعد زیر گوشم گفت:
– پاشو بریم دیگه، نکنه می خوای شبم اینجا بمونی.
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
– حالا زوده واسه شب موندن، فعلا بریم تا بعد...
در راه که میآمدیم از مادر پرسیدم:
–با خواهر راحیل چی می گفتید می خندیدید؟
مادر لبخندی زد و گفت:
–خیلی دختر خون گرمیه، برام خاطره تعریف می کرد.
ــ یعنی تو این نیم ساعت اونقدر با هم عیاق شدید؟
ــ آره بابا، خانواده خوبین، گفتم الان اینا چادر چاق چورین اصلا با آدم حرف نمیزنند. ولی پیش تو اون خواهرش معذب بود. تو که رفتی شروع کرد به حرف زدن. مادرشم زن فهمیده اییه.
ــ آره. بعد برای مادر شرط و شروط های راحیل را گفتم.
مادر هم مثل من هنگ کرده بود و زیاد خوشش نیامد.
ــ راستی مامان قرار خواستگاری رو گذاشتی؟
ــ نه، حرفی که نزدم. تو شرطش رو قبول کردی؟
با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم.
ــ نمی دونم چرا احساس می کنم دارن زرنگ بازی درمیارن.
اخمی کردم و گفتم:
– راحیل همچین دختری نیست.
ــ به نظرت داداشت موافقه این ازدواجه؟
ــ تو جریانه.
باتعجب گفت:
–کی بهش گفتی؟
ــ همون موقع که رفتید شمال.
ــ خب، چی گفت؟
–گفت: بی خیال این دختر بشم. معلومه دختر فهمیده اییه، ولی به دردت نمی خوره
مادر آهی
|• #چالش رفیق شهید شهیدت میکنه🍃
|• نفر[9️⃣2️⃣]
|•❤️😍✨شهید رسول پور مراد✨😍❤️
رسول پورمراد، ۲۶ اسفند ماه سال ۱۳۶۷ در افشاریه تاکستان به دنیا آمد. پدرش محمدعلی و مادرش محترمعلی قزوینیان نام داشت. تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی مهندسی تکنولوژی ادامه داد. در تاریخ ۲۵ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۴ ازدواج کرد. پاسدار هوافضای سپاه پاسداران تهران بود و به عنوان مدافع حرم و توسط سپاه قدس در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت. بیستم مهر ماه سال ۱۳۹۴ در قنیطره سوریه و درگیری با گروهک داعش بر اثر انفجار خمپاره و جراحات وارده شهید شد. مزار او در گلزار شهدای شهرک مدرس از توابع بویین زهرا واقع است.
|•جوایزمون خیلی خوبه🌿
|•برای شرکت در چالشمون🌹
http://eitaa.com/joinchat/3024355346C46ed16f233
fᷫaⷶeͤzᷦeͤhͪ🦋:
#تلنگرانہ😍☝️🏻
.
توے ماه رمضون🌱
خدا براے نفساے مهموناش
ثواب مینویسهـ
میدونے یعنـی چـی؟!
میخواد بگہ :👇🏻
قربون نفساٺ برم بندهے من:)
➣ツ°•| @shahidalahasan19934
امشب خدیجه می رود از خانه ی وحی
تاریک شد در ماتمش کاشانه ی وحی
چشم از خدیجه بر نمی دارد پیمبر
خون جگر از دیده می بارد پیمبر
رحمت خدا بر خدیجه علیها السلام باد که شاخه های بی پناه رسالت، بر ریشه های مقتدرش پیوند خورده بودند
وفات حضرت خدیجه (س) تسلیت باد.🏴
@shahidalahaSan19934
#تلنگـــــــر
این وَعــدہ خداسـت
ڪہ حق النــــاس را نمے بخشد!
#خـــــون شهدا حـقُّ الناس اسـت🌱
.
←نمے دانم بـا این حقُّ النـــــاس
بزرگے ڪہ بہ گَردن ماســــت،
چہ خواهـیم ڪَـرد؟😔🍂
#یا_ذبیح_العطشان
@SHAHIDALAHASAN19934
چفـــــیہ...
پـــــرچم...
چـــــادر...
همہ از یڪ خانواده اند🌸
اما
چفیہ بر دوش شهدا
پرچم بہ دست رزمندگان
وچادر برسَرِ توست اے خواهر💕
#حجاب_زهـــــرایے
➣ツ°•| @SHSHIDALAHASAN19934
خــــــــــادم الـــــ🌙ــعــباس (؏):
#طنز_جبهه😂😁😆
اسیر شده بود!
مأمور عراقی پرسید: اسمت چیه؟!
- عباس
اهل کجایی؟!
- بندر عباس
اسم پدرت چیه؟!
- بهش میگن حاج عباس!
کجا اسیر شدی؟!
- دشت عباس!
افسر عراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد
حرف بزند محکم به ساق پای او زد و گفت: دروغ می گویی!
او که خود را به مظلومیت زده بود گفت:
- نه به حضرت عباس (ع) !!😂😁😆
➣ツ°•| @shahidalahasan19934
نه حبیبم...
نه زهیرم...
نه علی!
من غلامم...
من اسیرم...
من فقیر!
【 من فقط تو را دارم حسین! 】
@shahidalahasan19934
•┄❁ #قرار_شبانہ ❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر شهید
#علاحسن_علاحسن_نجمه
~┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄~
@shahidalahasan19934
_______♥•~~★~~•♥__________
بِـــــسمِ رَبِّ شُــــهداءِ وَ صِـــدیقــــن
_______♥•~~★~~•♥__________
یـــارَبِّ الــــحُسین ...
بِــحق الـــــحُسین...
اِشـــفَ صَــدر الــــحُسین...
بِـــظُهورِ الـــحُجة...
@shahidalahasan19934
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
✨امروز: دو شنبه
99/02/15
0️⃣1️⃣رمضان
🌸ذکر امروز🌸
یا قاضی الحاجات(100مرتبه)🌹
🍃 *دعای روز دهم ماه رمضان* 🍃
💛بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ اجْعلنی فیهِ من المُتوکّلین علیکَ واجْعلنی فیهِ من الفائِزینَ لَدَیْکَ واجْعلنی فیهِ من المُقَرّبینَ الیکَ بإحْسانِکَ یاغایَةَ الطّالِبین.
خدایا قرار بده مرا در این روز از متوکلان بدرگاهت ومقرر کن در آن از کامروایان حضرتت ومقرر فرما در آن از مقربان درگاهت به احسانت اى نهایت همت جویندگان.
@shahidalahasan19934
امام زمانم . . .
ای جَمالِ مُنـوّرٺ، قُـربان
آیه آیه، تَجَـلّـے قُــرآن
مَنּ به شوقِ ،تـو چَشم وٖا ڪردَم
صُبحِ عالے ، بخیر آقٰا جٰان
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّڪَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
@shahidalahasan19934
صبحها مےڪنم
ازعشق نگاهے بہ حسین
مےڪنم باز از این
فاصلہ راهے بہ حسین
ڪردم امروز
سلامے ز سر دلتنگـے
مُردم از حسرٺ
ششگوشه الهےبہ حسین
#سلاماربابخوبم✋❤️
#صبحتونحسینے🌤
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین
@shahidalahasan19934
روز #دهم چشم و دلم گریان است...
نمک سفرهی اشکم شَهِ لب عطشان است
یاد روز «دهم ماه محرم» خواندم...
امشبی را شَهِ دین در حَرَمش مهمان است💔😔
➣ツ°•| @shahidalahasan19934
#تلنگر
💠عزرائیل نزد مردے ثروتمند آمد تاجانش را بگیرد.
مرد،گریه وزارے ڪرد و مہلت خواست،اما عزرائیل نپذیرفت؛
گفت:همه دارایے ام را بگیر و فقط یڪ روز بہ من مہلت بده.
باز هم فایده اے نداشت.
مرد گفت: پس فقط بہ اندازۀ نوشتڹ یڪ جملہ بہ مڼ وقت بده.
عزرائیل پذیرفت؛
او نوشت:
مڹ خواستم "" #یڪ_روز"" عمرم را 300 هزار دینار بخرم، اما نشد!!!
✅شما قدر عمرتان را بدانید، چوڹ نہ فروختنے است و نہ خریدنے.
وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذٰا جٰاءَ أَجَلُهُمْ لاٰ يَسْتَأْخِرُونَ سٰاعَةً وَ لاٰ يَسْتَقْدِمُونَ ﴿۳۴﴾اعراف.
@shahidalahasan19934
چونڪه صبـح آمد و چـشم باز شد
قلبـــمن با چشـم شما همـراز شد❣
غرق رحمــت میشود آنروز ڪه
صبحــش با یاد شما آغاز شـد🎈💌
#صبحتون_شهدایے✋🏻🌤
#شهید_علاحسن_نجمه
➣ツ°•| @shahidalahasan19934
❌متنی ساده ولی سنگین❌
پیش آقا امام زمان بودم...
آقا داشت کارامو و گناهامو میدید و گریه میکرد
گفتم آقا... آقا گفت:جان آقااااا؟به من نگو آقا بگو بابا....
سرمو انداختم پایین... گفتم بابا... شرمندم از گناه...
آقا گفت:نبینم سرت پایین باشه ها...عیب نداره... بچه هرکاری کنه پای باباش مینویسن....😔😔