#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت175
نیازی هم به عذر خواهی نیست.
فقط خواهش می کنم خودت رو جای من بزار. خداحافظ. بعد زود در را باز کردم و داخل شدم.
همانجا ایستاده بود. در را رها کردم و وارد آسانسور شدم.
دلم برایش سوخت. ولی نمی دانستم در حال حاضر درست ترین کار چیه.
آرام وارد خانه شدم. در اتاق مادر نیمه باز و چراغ اتاقش روشن بود. سرکی کشیدم و سلام دادم.
به اتاق مشترکمان با اسرا رفتم. لباسهایم را عوض کردم. اسرا خواب بود. صدای پیام گوشیام باعث شد از کیفم خارجش کنم.
آرش نوشته بود:
ــ من هنوز جلوی در خونتونم.
از پنجره بیرون را نگاه کردم. کنار ماشینش ایستاده بود.
برایش نوشتم:
ــ فردا دانشگاه می بینمت باهم حرف می زنیم.
ــ تا نگی از دلت درآمده نمیرم.
ــ باید قول بدی دیگه تکرار نشه.
تایپ کرد:
ــ راحیل دست من نیست که قول بدم، مژگان رو که می شناسی، کلا راحته.
سنگ دل شده بودم. این حسادت چه حس بدیست.
خواستم بگویم باشد، فقط تو برو خانه...ولی نگفتم. با خودم گفتم خودش میرود.
گوشی را روی سایلنت گذاشتم. بلوزی که برای مادر دوخته بودم را برداشتم و به اتاقش رفتم. در حال کتاب خواندن بود و بساط بافتنیاش هم کنارش. نگاهی به بافتنیاش انداختم. یک سارافن صورتی زیبا بود.
ــ واسه مشتریه؟
ــ آره، البته چند تا گل یاسی روش می خوره که از این سادگیش دربیاد.
ــ سادشم قشنگه مامان.
بلوزش را مقابلش گرفتم. از این که خودم برایش دوخته بودم خوشحال شد و تشکر کرد. وقتی پرو کرد کاملا به تنش نشسته بودهمین باعث شد ذوق کنم. سایز من و مادرم تقریبا نزدیک هم بود.
مادر جلوی آینه ایستادو نگاه با افتخاری از آینه به من انداخت.
–دیدی حالا آدم با دست خودش یه چیزی می سازه چقدر لذت داره.
ــ آره، مامان خیلی. خداروشکر که خوشتون امده.
ــ مگه میشه، دخترم برام این همه زحمت کشیده باشه و من خوشم نیاد.
کنارم نشست. کتابی را که می خواند را کناری گذاشت. چشم دوختم به کتاب و پرسیدم:
–چی می خونید؟
کتاب را مقابلم گرفت.
– همون کتاب همیشگی، داشتم دنبال درمان عفونتهای چند وقت یه بار ریحانه می گشتم.
با استرس گفتم:
– ریحانه مگه چی شده؟
ــ دوباره چند روزه سرما خورده و تبش قطع نمیشه.
ناگهان عذاب وجدان تمام وجودم را گرفت. مضطرب پرسیدم:
ــ چند روزه؟ چرا به من نگفتید؟
ــ نگران نباش امروز که پرسیدم باباش گفت کمی تبش پایینتر امده. فقط تنش گرمه، گفت تبش رو گرفته نیم درجه بوده ولی قطع نشده.
زیر لب گفتم:
ــ فردا باید برم ببینمش، دلمم براش خیلی تنگ شده.
ــ نرو مامان جان، اگه خیلی نگرانی فردا تلفنی حالش رو بپرس.
تعجب زده پرسیدم:
ــ چرا؟
ــ یه کم دل، دل کردو گفت:
–باباش می گفت تازه داره به نبود راحیل خانم عادت میکنه، خودش ازم خواست که بهت نگم بچه مریضه.
از این که تو این مدت سراغی از آنها نگرفته بودم از خودم بدم امد...
ــ مامان باور کن به یادشون بودم، ولی فرصتش نمیشد برم سراغشون، بعد آرام تر گفتم:
–آخه نمی خوام با آرش برم. اونم که همیشه باهامه.
مادر فوری موضوع را عوض کرد و گفت:
– یه وقتی بزار با هم بریم تیکه های کوچیک جهیزیه ات رو بخریم.
ــ حالا کو تا عروسی.
ــ کمکم بگیریم بزاریم کنار من راحت ترم. هر ماه خرد خرد بخریم بهتره، یه جا خریدن سنگین میشه. واسه روز عقدتم بعد از محضررستوران شام میدیم که از همونجا هر کس بره خونه ی خودش، کسیم بهانه نداشته باشه.
از این که مادر همیشه کوتا میآید و سخت نمی گیرد، آرامش می گیرم. کاش می توانستم مثل او باشم.
ــ ممنونم مامان، شما همیشه فکر هر شرایطی رو تو آستین دارید. کاش منم مثل شما بودم.
لبخندی زدوگفت:
ــ هرکسی جای خودشه، شرایط هر کسم مخصوص خودشه. هیچ کس نمی تونه جای یکی دیگه باشه. توام به سن من برسی اینارو یاد می گیری.
آهی کشیدم.
ــ فکر نکنم، یاد بگیرم.
ــ اگه یاد نگیری روزگار به زور بهت یاد میده، اگه بازم لج بازی کنی هم خودت صدمه می بینی هم اطرافیانت.
بعد لبخندی زد و دنباله ی حرفش را گرفت:
ــ پس مثل بچه ی آدم از اول بدون سرو صدا یاد بگیر.
سرم را روی پایش گذاشتم و دراز کشیدم. او هم که بافتنیاش را برداشته بود تا ببافد کناری گذاشتش و شروع به نوازش کردن موهایم کرد.
صورتم را برگرداندم و چشم هایم را به چشم هایش دوختم و گفتم:
ــ مامان
ــ جانم.
ــ برام حرف بزنید. از اون حرفهای خوب. نگاهم کردو گفت:
ــ مثل همیشه نیستیا.
نگاهم را گرفتم تا بغضم را نبیند. سکوت کردم. مادر دوباره گفت:
ــ راحیل جان الان فقط یه حرفی به ذهنم میاد که برات بگم...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت 176
ــ اونم این که، به نظرم خدا به همه ی آدم ها شاید تنها چیزی که یکسان داده عقله، پس ازش به موقع و درست استفاده کن. میون بغضم خنده ام گرفت وکشدارگفتم:
ــ مااامان...
مادر خندید و گفت:
ــ یعنی می خوای بگی به تو کمتر داده؟
ــ آخه کی می تونه بگه عقل من کمه؟
هر دوخندیدیم، مادر خوب بلد بود فضا را عوض کند.
ــ ولی مامان... گاهی عقلم یه جاهایی واقعا قد نمیده، اونوقت باید چیکار کنم؟
ــ کجاها؟
ــ اهوم... مثلا تو برخورد با آرش.
مکثی کردو گفت:
ــ می دونستی یکی از سخت ترین کارهای دنیا واسه آدم های مغرور شوهر داریه؟
ــ نه! چه ربطی داره؟
ــ ربطش رو به مرور می فهمی، ولی همیشه یادت باشه، برای زن، اول خدا بعد شوهر...مثل غلام حلقه بگوش باش برای شوهرت.
شاکی گفتم:
–مااامان...عصر برده داری تموم شده ها...مگه زن بردس؟
ــ وقتی به خواست همسرت زندگی کنی، میشی ملکه، میشی تاج سرش، شوهرتم برات میشه بهترین مرد روی کره ی زمین.
ــ آخه مامان گاهی واقعااین مردا بی منطق میشن...
ــ بستگی داره منطق از نظر تو چی باشه، هر آدمی منطق خاص خودش رو داره...قرار شد همیشه همه چی رو با معیارهای اون بالایی بسنجیم دیگه، درسته؟(با انگشت سبابش به بالا اشاره کرد.)
ــ آره مامان، ولی خیلی سخته،
ــ وقتی خدا یادت بره، سخت میشه.
بعد به دور دست خیره شد.
–گاهی آدم فکر میکنه بعضی کارا اونقدر سخته که نمی تونه انجامش بده، ولی مطمئن باش اگه نمی تونستی خدا ازت نمی خواست.
فکر آرش اذیتم می کرد دلم می خواست بروم ببینم هنوز پایین است یا رفته، ولی نمی توانستم از حرف های مادر هم دل بکنم. با خودم گفتم حتما رفته.
مادر یک ساعتی برایم حرف زد. گاهی سوالی میپرسیدم و او با صبر و حوصله جواب میداد.
آنقدر موهایم را ناز کرد که نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای اذان بیدار شدم، زیر سرم بالشت بود و ملافهایی رویم کشیده شده بود.
بلند شدم و وضو گرفتم.
"یعنی آرش رفته"
می ترسیدم پرده را کنار بزنم و ببینم آنجاست.
بعداز نماز همانطور که در دلم خدا خدا می کردم که آرش نباشد از پنجره بیرون را نگاه کردم. با دیدن ماشینش هینی کشیدم و عقب رفتم. هم زمان اسرا وارد اتاق شد وپرسید:
ــ چته جن دیدی؟ بعد زود امد پرده را کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت.
اول متوجه نشد، ولی وقتی دید من لبم را گاز می گیرم و دور اتاق می چرخم دوباره بیرون را با دقت بیشتری نگاه کرد.
ــ اون ماشین آرشه؟
وقتی جواب ندادم ادامه داد:
ــ الان که کله پزیام باز نیستند، اومده دنبالت کجا برید؟
ــ کلافه گفتم:
ــ از دیشب اینجاست.
هینی کشید و گفت:
ــ از خونه بیرونش کردند؟ یا داره نگهبانی تو رومیده؟
از حرفش خنده ام گرفت و بلند شدم رفتم پیش مادر و ماجرا را برایش تعریف کردم. او هم گفت:
ــ برو بیارش بالا بخوابه، الان دیگه کمر واسش نمونده.
ــ مامان جان پس میشه با اسرا توی اتاق بمونید. فکر کنه خوابید؟ چون شاید روش نشه الان بیاد بالا.
مادر سرش را به علامت مثبت تکان داد.
چادرم را سرم کردم و به طرف پایین پرواز کردم.
بااسترس چند تقه به شیشه ی ماشین زدم. همه ی شیشه ها را کمی پایین داده بود و خوابیده بود. عذاب وجدان یک لحظه رهایم نمی کرد. بیدار نشد. خواستم در را باز کنم که دیدم قفل کرده.
دوباره و چند باره به شیشه زدم تا چشم هایش را باز کرد. با دیدنم فوری صاف نشست و قفل ماشین را زد.
نشستم توی ماشین وشرمنده سرم را پایین انداختم.
ــ بریم بالا بخواب.
ــ سلام، صبح بخیر.
"الهی من قربون اون صدای گرفتت بشم"
هول شدم و فوری گفتم:
ــ ببخشید، سلام، آرش چرا نرفتی خونه؟
ــ الان ازم دلخور نیستی؟
نگاهش کردم، چشم هایش خواب آلود بودو موهایش ژولیده شده بود. با دیدنش لبخند پهنی زدم.
ــ چقدر خوشگل شدی.
خندید و نگاهی به آینه انداخت و دستی به موهاش کشیدو گفت:
ــ خبر از خودت نداری، هروقت از خواب بیدار میشی اونقدر بامزه میشی دلم می خواد گازت بگیرم.
از حرفش سرخ شدم و آرام گفتم:
– بیا بریم بالا.
ــ منم گفتم دیگه دلخور نیستی؟
نگاهش کردم. او هم دستش را ستون کرد روی فرمان و انگشتهایش را مشت کرد زیر چانه اش و به چشمهایم زل زد. نمی دانم چشم هایش چه داشت که هر دفعه نگاهشان می کردم چشم برداشتن ازشان سخت بود.
باهمان زخم صدایش گفت:
ــ چشم هات که میگن دلخور نیستی. درست میگن؟
ــ شک نکن.
ــ خب این رو دیشب می گفتی و آلاخون والاخونم نمی کردی.
همانطور که چشم از هم نمی گرفتیم گفتم:
–من که گفتم برو خونه.
ــ خودم رو مجازات کردم که دیگه، کارت راحت باشه.
بالاخره چشم ازش گرفتم.
ــ من که دلم نمیومد همچین مجازات سختی رو برات در نظر بگیرم.
ــ می دونم، تو خیلی مهربونی عزیز دلم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد
◾️سالروز رحلت امام خمینی (ره) و قیام خونین ۱۵ خرداد بر تمامی همراهان عزیز کانال تسلیت باد.
@shahidalahasan19934
پدرش گفت:عباس سر به تن دارد؟
گفتیم نه
پرسید:دو دست دارد؟
گفتیم نه
با اطمینان خاطرگفت:
خیالم راحت شد دلیل انتخاب نام عباس این بود
#شهید_عباس_کریم_آبادے
@shahidalahasan19934
🍃🌺
✨رازهایت را به دو کس بگو:
🔸خودت و 🔹خدایت
✨در تنگنا به دو چیز تکیه کن:
🔹صبر و 🔸نماز
✨در دنیا مراقب دو چیز باش:
🔸پدر و 🔹مادر
✨از دوچیز نترس
که به دست خداست:
🔹روزی و 🔸مرگ
@shahidalahasan19934
|حَـدیثـِـ∞عِـشـ ـق°|:
• •🌙 • •
#تلنگر
یہنشدنهایےهسٺــ
کہاولش #ناراحت میشے
ولےبعدامیفهمےچہشانسےاوردےکہنشد!
#خدا حواسشبهٺهسٺـ
ڪہاگہٺو #مسیرش باشے
#بهترینا روبراترقممیزنہ....
#آشوبماراشمتویی🌿...
@shahidalahasan19934
📌+معلم پرسید: چند تا بمب براي نابودي داعش و اسرائیل لازمه؟!؟🤔
-دانش آموز: دوتا...!✌️🏼
همه خنديدن...🤨
+معلم: دوتا؟ چطوري؟🧐
-دآنش اموز:
-✨1. فرمان سيد علي {ره}✨
-💕2. سربند يا زهرا {س}💕
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁┄
@shahidalahasan19934
هـر ڪـس یڪ ڋلبـرِ جـانـآ دارد
مـن "ٺـو" را 🌱😌
جآن مآیے آقــا🔗♥️
#ࢪهـبࢪمـونـہ😉🌸
@shahidalahasan19934
فڪر ڪن برے
گلزار شهدا{🍃}
روے مزارها رو بخونے و برسے
بہ یہ شهید هم سنت[←🌀
اونوقتہ کہ میخواے
سربہ تنت نباشہ(💔)
@shahidalahasan19934
🍃دغدغه حجاب داشت...
می گفت یک چادر از #حضرت_زهرا (س) به خانم ها ارث رسیده است؛
چرا بعضی ها لیاقتِ داشتن
این ارثیه دختر پیامبر (ص) را ندارند.😔
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#پویش_حجاب_فاطمے
#حجاب
@shahidalahasan19934
#شهیدانه🍃
#شهیدمرحمتبالازاده
هم قد گلوله توپ بود …
گفتم : چه جورے اومدے اینجا ؟
گفت : #باالتماس !
گفتم : چه جورےگلوله رو بلند میکنے میارے ؟
گفت : #باالتماس !
به شوخے گفتم : میدونے آدم چه جورے شهید میشه؟
لبخندے زد و گفت : #باالتماس
تکه هاے بدنش رو که جمع میکردم
فهمیدم چقدر التماس کرده 🥀
#بدونشرح ...
#التماسکردیمتابهحال؟
@shahidalahasan19934
✓°اٙلٙیْسٙاللٰهُبِکاٙفٍعٙبدٙه.......
°°ایا خدا برای بندهاش کافی نیست...؟؟
#بهراستیکافینیست♥️
#استوریخدایی
@shahidalahasan19934
فرازی از #وصیتنامه✉️
#خواهر_عزیزم🍃
•|هرگاه خواستے از #حجاب خارج شوے
وَ لباس اجنبے را بپوشے بہ یاد آور کہ اشڪ #امام_زمانت را جارے میکنے💔
بہ #خون هاے پاکے کہ ریختہ شد براے حفظ این وصیت خیانت میکنے
👈بہ یاد آر کہ غرب را در تهاجم فرهنگے اش یارے میکنے و #فساد را منتشر میکنے و توجہ جوانے کہ صبح و شب سعے کرده نگاهش را حفظ کند جلب میکنے
👈بہ یاد آر حجابے کہ بر تو واجب شده تا تو را در حصن نجابت فاطمے حفظ کند، تغییر میدهے...
🌿تو هم شامل آبرویي، بعد از همہ این ها اگر توجہ نکردے،
#هویت_شیعہ را از خودت بردار (دیگہ اسم خودتو شیعہ نذار)
#شهید_علاء_حسن_نجمه 🌷
#شهید_مدافع_حرم
══════°✦ ❃ ✦°══════
@shahidalahasan19934
══════°✦ ❃ ✦°══════
#دل_بده❤️
حاج حسین یکتا : اگر ولایتپذیری بیچون و چرا را تمرین کردیم به شهدا می رسیم .
#والبتهبااعتقادقویبخدا✨
@shahidalahasan19934
تو ...
پلاکت را دادی
که گمنام شوی ...
من دویدم که نامدار شوم!
حالا من مانده ام
زیر خروارها فراموشی
و نام تو سردر کوچه ها...
#شهیدگمنام
@shahidalahasan19934
🦋•°.
چہ خوش گفت پیرِ جماران :
〖 اِنسان تا خودش را نسازد؛ نمیتواند دیگران را بسازد :) ! 〗
#امام_خمینی
•
.
🌱|• @shahidalahasan19934 •|
🌈🌤|•° #حـڊیـݑ_ࢪوز
ݕࢪاے ڀڊࢪ ۋ آݦۏزڴاࢪټ اڗ
جاے خۋڊ ݕࢪخیڗ،
ھࢪچڹڊ ڣࢪݥاݩࢪوا ݕاۺے...
#اݦاݥ_عݪے(؏)🎈
📚🌱《غࢪࢪاݪحڪݦ، حڊیٽ۲۳۴۱ 》
🍄🍃|•° @shahidalahasan19934
ایمان همه چیز رو ممکن میکنه
امید همه چیز رو ردیف میکنه
عشق همه چیز رو زیبا میکنه
امیدوارم ایمان؛ امید و عشق
پایه های محکم زندگیتون باشه...
༻༻@shahidalahasan19934
『🍒☔️』
✿این چادࢪ سیاتـ🖤
❀علمـ🍃 بےبے زینبه
✿نزاࢪے حرمتشـ🌾
❀بریزهـ😔 باز دومرتبھ
🌸
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@shahidalahasan19934