eitaa logo
【شَهید عَلاحَسَن نَجمِهღ】
155 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
716 ویدیو
31 فایل
تولد: 1371/6/17درعدلون"جنوب لبنان" شهادت: 1395/7/28درحلب"جنوب سوریه" هࢪچہ میخۅاهددل تنگت بگو↯ https://harfeto.timefriend.net/16072813150361 شرایط کپۍوتب↯ @sharayet_tabadol_copy متصل بہ کاناݪ طمانینہ↯ @Tomaenine کانال عکسامون↯ @khadem_graf
مشاهده در ایتا
دانلود
shab nohom13.mp3
10.59M
😭تمام دلخوشیم تویی... 😭رفیقم از قدیمه حسین... 🎙حاج سید مجید بنی فاطمه @dhahidalahasan19934
گفت:باز هم شهید آوردن؟ یک مشت استخوان شب خواب دید در یک باتلاقه!! دستی او را گرفت...✨ گفت:کی هستی؟؟ گفت:من همان یک مشت استخوانم..!! 🌹🌱 ➣ツ°•| @shajidalahasan19934
••• [اَنْتَ فے قَلبـےحُسَین و اَنْتَ فےقَلبـےحَسَن♥️ ➣ツ°•| @shahidalahasan19934
⚠️زود قضاوت نکنیم❌ ➣ツ°•| @shahidalahasan19934
. |- اِنَّ‌الله‌لایُخلفُ‌المِیعَادَ [-خداوندهرگززیرقولش‌نمیزند...!🌱 ... .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┄❁ ❁┄• فرستـادن پنج بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در «عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر ‌شهید ~┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄~ @shahidalahasan19934
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واجب شده صبـح‌ها کمی دربزنم قدری به هوای ‌حرمتـ پـ🕊ـربزنم لازم شده درفراق شش ‌گوشه‌تان دیوانه‌ شوم به سیم ‌آخر بزنم 🚩 @shahidalagasan19934
4_5884207196698314632.mp3
2.65M
🍃سلام بر شعر محتشم 🍃سلام بر محرم 🎤 محمود_کریمی 💔 🚩@shahidalahasan19934
دَستَم‌دخیلِ‌پَنجَرهِ‌هایِ‌ضَریحِ‌توست.... ♥️ @shahidalahasan19934
مژده❗️ رمان خونای عزیز از امروز میخوایم یک رمان زیبا در کانال براتون بزاریم بنام (دمشق شهر عشق) 😍 این رمان زیبا مربوط به مدافعان حرم است و اخر داستان به شهید سپهد حاج قاسم سلیمانی مربوط می شود این رمان ۵۰پارت داره قول میدم که حتما از این رمان خوشتون بیاد
🌱 🚸 اگه زن وشوهر به جای اینکه با انواع فوت وفن کاری کنن که همسرشون آرامش داشته باشه ،بمونن منتظر تا طرف مقابل به اون یکی آرامش بده این وسط هیچ آرامشی نیست که با هم تقسیم کنن🙄 👆🏼👆🏼👆🏼⛔️ 🌿اما اگه قرار شد زن و شوهر همش دنبال آرامش دادن به طرف مقابل باشن این وسط کلی آرامش هست که با هم تقسیم کنن و احساس بهتری دارن😊😌 🔺 خب حالا شما منتظری همسرت بهت آرامش بده یا تو به همسرت آرامش میدی؟!😊 (یکی از ویژگی های انسان مومن اینه که مدام به بقیه ارامش میده ولی از بقیه توقع نداره برعکس انسان منافق که کم کار و پرتوقعِ) 😊 ➣ツ°•| @shahidalahasan19934
🔰گازوئیل در نوشابه های گازدار🍹 برای گازدار کردن نوشابه‌ها از سوختهای فسیلی استفاده میشود که یکی از آنها گازوئیل است !⚠️ این گاز استخوان را نابود میکند !⚠️😱 💡🔍 ➣ツ°•| @shajidalahasan19934
+میگفت: بی پناه ڪه بشـے، نیمـه شـبا به پناهگاه خدا پناهنده میشے.... | | @shahidalahasan19934
15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. مــآ از تو بھ‌ غیر تو نداریم‌ تَمَنـّٰـا، حلــوآ بہ کسے دھ، ڪه محبت نچشیده..؛❣ @shahidalahasan19934
•﷽ کسی که دیدار پروردگارش را تمنامی کند،‌ عمل صالح بجای بیاورد و در عبادت پروردگارش هیچ کس را شریک قرار ندهد.🌸✨ 🥀کهف آیه ١١٠✨ ---------------------------------------- 🔖 ➣ツ°•| @shahidalahasan19934
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨🌸امام علی علیه السلام می فرمایند: با محبت دلـ♥️ـ‌ها را به تصرف درآورید.🌸✨ غررالحکم،ح4339📚 ➣ツ°•| @shahidalahasan19934
<|⌛️|> ‌- خواهࢪم‌مدافع‌چادࢪٺ‌باش🌿 همانݩدحضࢪٺ‌زهࢪا﴿س﴾… ((🌴"°• 🕊 ➣ツ°•| @shahidalahasan19934
آسمانےهـا بہ‌شهادت ‌نمے‌رسند این‌ خاکےهـا هستند کہ ‌لایق‌شهـادت‌اند🕊✨ ➣ツ°•| @shahidalahasan19934
🔺کلاس آنلاین آموزش رایگان زبان انگلیسی برای تربیت زبان انگلیسی شیعیان امام زمان 🔺دوره ای شش ماهه ای رایگان 🔺بعد از شش ماه می توانید با خارجی از طریق تصویری در مورد ولی عصر صحبت کنید 🔺بعد از شش ماه می توانید پیج انگلیسی بزنید 🇮🇷پخش کنید🇮🇷 @faalane_gomnam_eng 👆👆👆👆 @shahidalahasan19934
من هـــــر روز در انتـــــظارِ نگاهتـــــ می نشینم تا روزِ من در نگاهت بخیـــــر شود....💞 @shahidalahasan19934
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خوندی، بسه!» به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... ✍️نویسنده:فاطمه ولی نژاد @shahidalahasan19934