shab nohom13.mp3
10.59M
😭تمام دلخوشیم تویی...
😭رفیقم از قدیمه حسین...
🎙حاج سید مجید بنی فاطمه
#من_ماسک_میزنم
@dhahidalahasan19934
#تلنگر
گفت:باز هم شهید آوردن؟
یک مشت استخوان
شب خواب دید در یک باتلاقه!!
دستی او را گرفت...✨
گفت:کی هستی؟؟
گفت:من همان یک مشت استخوانم..!!
#شهدا_دستگیرند🌹🌱
➣ツ°•| @shajidalahasan19934
#بیو
•••
[اَنْتَ فے قَلبـےحُسَین و اَنْتَ فےقَلبـےحَسَن♥️
➣ツ°•| @shahidalahasan19934
.
|- اِنَّاللهلایُخلفُالمِیعَادَ
[-خداوندهرگززیرقولشنمیزند...!🌱
#اوخواهدآمد...
.
•┄❁ #قرار_شبانہ ❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر شهید
#علاحسن_علاحسن_نجمه
~┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄~
@shahidalahasan19934
واجب شده صبـحها کمی دربزنم
قدری به هوای حرمتـ پـ🕊ـربزنم
لازم شده درفراق شش گوشهتان
دیوانه شوم به سیم آخر بزنم
#من_ماسک_میزنم
🚩 @shahidalagasan19934
4_5890771440029927145.mp3
5.36M
#شوربسیارشنیدنی
#امامحسین(ع)
#استقبالازمحرم
میمیرم برای ماتمت حسین
🎤 #حمیدعلیمی
#من_ماسک_میزنم
@shahidalahasan19934
4_5884207196698314632.mp3
2.65M
🍃سلام بر شعر محتشم
🍃سلام بر محرم
🎤 محمود_کریمی
#احساسی
#یا_حسین_جانم 💔
#من_ماسک_میزنم
🚩@shahidalahasan19934
مژده❗️
رمان خونای عزیز از امروز میخوایم یک رمان زیبا در کانال براتون بزاریم بنام (دمشق شهر عشق) 😍 این رمان زیبا مربوط به مدافعان حرم است و اخر داستان به شهید سپهد حاج قاسم سلیمانی مربوط می شود این رمان ۵۰پارت داره قول میدم که حتما از این رمان خوشتون بیاد
#نکات_ناب_همسرداری 🌱
🚸 اگه زن وشوهر به جای اینکه با انواع فوت وفن کاری کنن که همسرشون آرامش داشته باشه ،بمونن منتظر تا طرف مقابل به اون یکی آرامش بده
این وسط هیچ آرامشی نیست که با هم تقسیم کنن🙄
👆🏼👆🏼👆🏼⛔️
🌿اما اگه قرار شد زن و شوهر همش دنبال آرامش دادن به طرف مقابل باشن
این وسط کلی آرامش هست که با هم تقسیم کنن و احساس بهتری دارن😊😌
🔺 خب حالا شما منتظری همسرت بهت آرامش بده
یا تو به همسرت آرامش میدی؟!😊
(یکی از ویژگی های انسان مومن اینه که مدام به بقیه ارامش میده ولی از بقیه توقع نداره
برعکس انسان منافق که کم کار و پرتوقعِ)
#مومن_باشیم😊
➣ツ°•| @shahidalahasan19934
🔰گازوئیل در نوشابه های گازدار🍹
برای گازدار کردن نوشابهها از سوختهای فسیلی استفاده میشود که یکی از آنها گازوئیل است !⚠️
این گاز استخوان را نابود میکند !⚠️😱
💡#بدانیم🔍
➣ツ°•| @shajidalahasan19934
+میگفت:
بی پناه ڪه بشـے،
نیمـه شـبا
به پناهگاه خدا
پناهنده میشے....
| #سخـن_استـاد |
#من_ماسک_میزنم
@shahidalahasan19934
4_5893122874494945366.mp3
10.87M
🔸دلواپسم آقا محرمُ نبینم💔
🔘شور #جدید احساسی فوق العاده
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
#من_ماسک_میزنم
@shahidalahasan19934
15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
مــآ از تو بھ غیر تو
نداریم تَمَنـّٰـا،
حلــوآ بہ کسے دھ،
ڪه محبت نچشیده..؛❣
#من_ماسک_میزنم
@shahidalahasan19934
•﷽
کسی که دیدار پروردگارش را تمنامی کند، عمل صالح بجای بیاورد و در عبادت پروردگارش هیچ کس را شریک قرار ندهد.🌸✨
🥀کهف آیه ١١٠✨
----------------------------------------
#رهنمود_های_قرآنی🔖
➣ツ°•| @shahidalahasan19934
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨🌸امام علی علیه السلام می فرمایند:
با محبت دلـ♥️ـها را به تصرف درآورید.🌸✨
غررالحکم،ح4339📚
➣ツ°•| @shahidalahasan19934
<|⌛️|>
-
خواهࢪممدافعچادࢪٺباش🌿
همانݩدحضࢪٺزهࢪا﴿س﴾…
((🌴"°•
#ڪلامشھید🕊
#شھیدانه
➣ツ°•| @shahidalahasan19934
آسمانےهـا
بہشهادت
نمےرسند
این
خاکےهـا
هستند
کہ
لایقشهـادتاند🕊✨
➣ツ°•| @shahidalahasan19934
🔺کلاس آنلاین آموزش رایگان زبان انگلیسی برای تربیت زبان انگلیسی شیعیان امام زمان
🔺دوره ای شش ماهه ای رایگان
🔺بعد از شش ماه می توانید با خارجی از طریق تصویری در مورد ولی عصر صحبت کنید
🔺بعد از شش ماه می توانید پیج انگلیسی بزنید
🇮🇷پخش کنید🇮🇷
@faalane_gomnam_eng
👆👆👆👆
@shahidalahasan19934
من هـــــر روز
در انتـــــظارِ
نگاهتـــــ می نشینم
تا روزِ من در نگاهت
بخیـــــر شود....💞
@shahidalahasan19934
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_اول
ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی #هفت_سین سادهای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر #ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند.
باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی #خبر خوندی، بسه!»
به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!»
لحن محکم #عربیاش وقتی در لطافت کلمات #فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت #العربیه باز بود و ردیف اخبار #سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این میخوای #انقلاب کنی؟» و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :«دلستر میخوری؟» میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، #شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»
دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه #مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال #دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و #بسیجیها درافتادیم!»
سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریهای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق #مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
تیزی صدایش خماری #عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر #آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«#چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر #اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:فاطمه ولی نژاد
@shahidalahasan19934