eitaa logo
شهید غیرت حمیدرضا الداغی
322 دنبال‌کننده
523 عکس
166 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین کانال @jafarinasab
مشاهده در ایتا
دانلود
15.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺دیدار ورزشکاران سبزواری با خانواده شهید حمیدرضا الداغی ➡️ @shahidaldaghy
نه بسیجی بود نه طلبه بود فقط بی‌تفاوت نبود اینجوری امام رضا خریدش! ➡️ @shahidaldaghy
خیلی تو خودش بود، جواب بیشتر سوال هایم را با سکوت و نگاه پس داد؛ اما وقتی که پرسیدم فکر می کنی ریشه این اتفاقات و جنایات چیست و چه کنیم که اوضاع بهتر شود؛ بلافاصله گفت آمریکا و اسرائیل، این ها ریشه فساد و جنایت هستند، بعدش هر چه باقی ماند را توی خودمان درمان کنیم ➡️ @shahidaldaghy
*بنی آدم: چند نما از دیدار با پیکر شهید حمیدرضا الداغی؛ دوشنبه شب، 11 اردیبهشت 1402* ✏️محمد حسین ایزی 1 کلاس دانشگاهم تمام شد. غروب که آمد توی سقف آسمان، باران شروع کرد باریدن. یک قطره افتاد گوشه چشمم. راه گرفت تا زیر چانه ام و چکه کرد. حمید الان کجا بود؟ از مشهد آمده بود سبزوار؟ نمی دانستم. سوار اتوبوس شدم. با خودم گفتم این همه دانشجوی ادبیات فارسی داریم؛ از کارشناسی تا رده های بالاتر، هیچ کدام شان نمی آیند بروند توی مراسم، بروند خانه شهید یا هر جای دیگر برای این ماجرا دست به قلم شوند، محتوا تولید کنند. توی آن دانشگاه چه می کنند دقیقا؟! فقط با پول این مردم درس می خوانند؟! این که نشد کار. کِی می خواهند به درد مردم بخورند؟ 2 نماز را خواندم. کفش پا کردم رفتم توی خیابان. بادی ملایم می وزید. از بیهق راه افتادم طرف خیابان ابوریحان. پیاده کوچه ها را می گذشتم و مردم را خوب تماشا می کردم. بعضی به قیافه شان می خورد دارند می روند دیدار شهید. هر چه نزدیک خیابان ابوریحان می شدم، مردمی که به سمتش می رفتند، بیشتر می شدند. رودهایی که هر کدام از محله ای آمده بودند و حالا همه داشتند به یک خیابان می ریختند، به هم می رسیدند. 3 مجری روی سِن بود. من پس و پیشم را زیاد نمی توانستم واضح ببینم. بارانِ دم غروب، شیشه های عینکم را لکه کرده بود. سر می دواندم به اطراف. مردم آن قدر چفت هم بودند که نمی توانستم بشمارم شان. مجری گفت: «حال دختر شهید بد شده بردنش بیمارستان. روزهای سختی را می گذراند. مگر چند سال دارد؟ فقط پانزده. برایش دعا کنید خواهشا. به دعای تان نیاز دارد!» اشک مدام می آمد خودش را می کوبید دور چشمم ولی نمی توانست بپرد بیرون. حمید، کجا بود الان؟! 4 دو پسر 18 ساله آمدند. لباسِ کار تن شان بود؛ شلوار روغنی و پاره پاره. مکانیک بودند. ایستادند کنارم. این اطراف که اصلا مکانیکی نیست. با مکانیکی هم فاصله زیادست. معلوم بود هر طور بوده خودشان را رسانده بودند این جا. یک پسر دیگر با کوله پشتی رسید و او هم ایستاد به تماشا. جوان هایی که اصلا ظاهرشان به مذهبی بودن نمی خورد، همین طور می آمدند و گوشه ای می ایستادند. زن های مانتویی و چادری، پیرمردهای موسفیدکرده و جوان های سی ساله. پسرک ها و دخترکان مدرسه ای و مهدکودکی. ترکیبی از این ها من را توی حس جدیدی فرو می برد. یک لحظه توی مغزم جایی باز شد، حسی خلق شد که قبلا تجربه نکرده بودم. ای کاش دانشجوها از آن اتاق های درسی می آمدند بیرون، این جا بودند! 5 دست به سینه ایستاده بودم. جلویم را می دیدم که مجری داشت شعر می خواند. گوشم با او بود که یک هو صدای گریة زنی را یک متری ام شنیدم. تکیه زده بود به مردی که شاید شوهرش بود یا برادرش. سرش را گذاشته بود روی سینه او و هقهق می کرد. هر دو لباس سیاه تن شان بود. دقیق نشناختم شان ولی از خانواده شهید بودند. زن از شدت اشک به زانو افتاد همان جا نشست. مرد انگار توی یاخته یاخته اش لرزی را حس می کرد. سرما را که انگار افتاده باشد توی تنش؛ آن هم برج دو. زن دیگری آمد سمت شان. با مرد و زنِ به زانو افتاده سلام کرد و تَسلّی داد. گفت برای دختر حمید خیلی سخت است. گروه سرود رفته بودند روی سِن. صدای خواندن شان توی گوشم خَش می انداخت. حرف های زن و مرد را نمی شنیدم. حرف ها تا می خواست به من برسد از شدت بلندیِ سرود محو می شد. مرد داشت می گفت حمید همیشه این طور بود. قبل ترها هم هر جا ناموس مردم را کسی اذیت می کرد، حمید جلویش را می گرفت. سرود که تمام شد. زن گریه هایش را قطع کرد. بلند شد و با مرد رفت. 6 نوحه خوان داشت از حمید می گفت. حرف هایش توی دلم سوز می انداخت. همین طور داشت می گفت که مجری با صدای غم آلودی پرید وسط: «ادامه نده! ادامه نده! مادر و دختر شهید رسیده اند این جا. تحمل نمی توانند بکنند. هر چیزی را نباید گفت». نوحه خوان توی سکوت غرق شد و دلش گرفت. مردم از همهمه افتاده بودند. 7 آمده بودم حاشیه نگاری کنم. رفیقم گفته بود برو بنویس. ولی دلم نوشتن نمی خواست. می خواستم بایستم یک گوشه زیر درخت تکیه زده به دیوار و تابوتِ روان را روی دست ها ببینم. تابوت رسیده بود. داشت روی موج دست ها این ور و آن ور می رفت. پیرزنی روی بهارخواب خانه رو به رو نشسته بود و تماشا می کرد. کسی دیگر صورتش را چسبانده بود به شیشه ساختمان در طبقه چهارم. نوحه خوان داشت داد می زد: - این وداع با پیکر شهید است نه راه شهید! استقبال است از او. 8 وقت برگشت، خلوتیِ شهر یک غم سنگین روی دلم می گذاشت. نمی دانم چرا ولی دوست نداشتم صبح شود. دلم می خواست مراسم را قاب کنم تا بشود نگهش داشت و حمید را طوری یاد کرد که فراموشش نکنم. ➡️ @shahidaldaghy
33.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺🎥 بدون واسطه با همسر و دختر شهید الداغی ➡️ @shahidaldaghy
در سرزمین سر بداران شور شیدایی است یک بار دیگر دیدن غیرت تماشایی است از لشکر رستم، جوانی بی سلاح آمد در جنگ عقل و جهل، مرگ جهل و رسوایی است در سبزوارم سبز گشته داغ الداغی خونی که جاری کرد جانها را، چه دریائی است؟ زن،زندگی می خواهد و آزادی میدان وقتی حریمش را شکستی،روز تنهایی است تن را به تنهایی برای حرمت زن داد این جان برای آفرینش،زنده،فردایی است فردا هزاران فرد بنگر جمع می گردند تا خون غیرت حیرت ما را تمنایی است با خون غیرت خانه ها آباد از عشق است ویران شود بیداد،این فریاد دانایی است ناموس فانوسی است در تاریکی دلها این نورشیدایی ایران اهورایی است رضا لاهوتی ➡️ @shahidaldaghy
✏️ مریم برزویی حمید مادر حمید چون طبقه پایین خانه مادرم زندگی می کرد. خیلی می آمد بالا و می رفت. چون همسرش اکثر اوقات سرکار بود، بیشتر وعده هایش را با مادرم می گذراند. صبح ها حیاط را آب و جارو می کرد. صبحانه اش را با مامان می خورد بعد هم ظرف ها را می شست و می رفت محل کار مامان می گفت صبح همان روز حادثه، حمید کولر را درست کرد. آب حوض را عوض کرد. همه خانه را جاروبرقی کشید و ظرف ها را هم شست. مادرم تازه گچ پایش را باز کرده بود. حمید نمی گذاشت از جایش تکان بخورد. شب حادثه وقتی ما به خانه رسیدیم، همه جا مثل دسته گل بود. به مادرم گفتم:«چرا این همه کار کردی؟» گفت:« کار من نیست مادر. حمید همه کارارو کرده.» خیلی هوای مادرم را داشت. گاهی حتی اگر پنج دقیقه می خواست دیر بیاید حتما خبر می داد. چون مامان عمل قلب باز کرده بود و حمید نمی خواست نگرانش کند. ➡️ @shahidaldaghy
✏️ مریم برزویی با هم برادریم یک بار سر یک موضوع سیاسی با شوهرم بحثش افتاد. با این که شوهرم ده سال از حمید کوچکتر بود، آمد بغلش کرد و گفت:« آقا ابراهیم ببخشید اگه خوب حرف نزدم. درسته که ما با هم اختلاف نظر داریم ولی با هم برادریم.» شوهرم حسابی خجالت کشید و بهش گفت:« نه حمید آقا چیزی نگفتی که معذرت بخوای.» ➡️ @shahidaldaghy
با هم آمده بودند، برای شهید مشکی پوشیده بود، از شهید پرسیدم، گفت خیلی رفیق با معرفتی بود، پرسیدم از کی میشناختیش، گفت از وقتی فیلمش را دیدم از وقتی شهید شد با هم رفیق شدیم ➡️ @shahidaldaghy
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺دیدار ورزشکاران سبزواری با خانواده شهید الداغی صحبت های مهدی بابادی بازیکن تیم ملی والیبال نشسته ➡️ @shahidaldaghy
37.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بدون تعارف با خانواده شهید غیرت و ناموس، شهید حمیدرضا الداغی ➡️ @shahidaldaghy
🔺ارسال آثار از مراسم تشییع پیکر شهید غیرت شهید حمیدرضا الداغی ارسال آثار در پیام رسان های بله و ایتا به آیدی @shahid_aldaghi یا شماره 09158728945 ➡️ @shahidaldaghy