✍به شهادتگه عرفانیتان من چه کنم
تا شوم با نفست آینه دار تو شهید...
🔹نه نمی گویم از این جامعه و حالت آن...
🔸هست انبوه جوان یکسره یار تو شهید...
🔹خون سرخت به سیاهی حجاب است هنوز...
🔸خیل زهرا صفتان هست جوار تو شهید...
🔹می روم بی دل خود من ز گلستان شما...
🔸می نشیند دل من شاد به دار تو شهید...
💢عکس ماندگار علمداران لشکر ۴۱ ثارالله از سمت راست...
🌹شهید محمد استاد حسینی...
🌹شهید محمود حسن زاده..
🌹شهید اکبر حسین زاده...
💢شهید محمود حسن زاده پسر دایی شهید حاج علی محمدی پور هستند.
#شهیدـمحمود_حسن_زاده
#شهید_اکبر_حسین_زاده
#شهید_محمد_استاد_حسینی
@shahidan_kerman
شهدای کرمان
✍به شهادتگه عرفانیتان من چه کنم تا شوم با نفست آینه دار تو شهید... 🔹نه نمی گویم از این جامعه و حالت
✍روایت جذاب رفیق آهنربا قسمت اول...
🔹پدرم میگفت یک ساله بودم که مادرم بیماری روحی پیدا کرد کسی که خیلی براش سخت شد پدرم بود از یک سالگی تقریباً هم مادرم بود هم پدرم من و همراه خودش می برد صحرا به گفته پدرم بچه خوبی بودم چیزی میداد دستم بازی می کردم تو عالم بچگی توی خودم بودم از دو سالگی که کلا همراه پدرم می رفتم صحرا هر چی که می گذشت علاقه من به پدرم بیشتر می شد علاقه بابا نیز به من بیشتر میشد.
🔸بزرگ و بزرگتر شدم با یکی از بچههای همسایه مون بیشتر همراه بودیم متولد ۱۳۴۷ بودیم اون سال ۱۳۵۴ پدرش را از دست داده بود هر چی بزرگتر میشدیم دوستیمون بیشتر می شد معمولاً با هم بودیم.
🔹پدربزرگم کوره آجرپزی داشت همراه رفقا با قالب دستی آجر میزدیم میگذاشتیم توی کوره برای پختن کلاس چهارم بودم همراه خانواده رفتیم شاهرخ آباد ساکن شدیم رهنما اربابمون بود پدرم برام یک موتور گازی خرید با موتور می رفتم مدرسه و برمی گشتم.
🔹زمین صحرا کویری بود باران که می بارید رفت و آمد و کار مشکل می شد وقتی از مدرسه برمی گشتم تازه کارم شروع میشد روزهای تعطیل که نگو نه برق بود نه تلویزیون نه وسیله تفریح و بازی با کار حسابی اُخت بودم تنهاییم را پر میکرد.
🔸درخت کاری صحرا هنوز تمام نشده بود که به بابا در زدن گِودها چالهای که درخت توی اون می گذاشتی کمک میکردم و یا کسری ها رو می زدیم جاهایی که درخت نگرفته بود یا خشک شده بود.
💢ادامه دارد...
🌹نفر اول نشسته از سمت چپ شهید محمد استاد حسینی...
#شهید_محمد_استاد_حسینی
@shahidan_kerman
شهدای کرمان
✍روایت جذاب رفیق آهنربا قسمت اول... 🔹پدرم میگفت یک ساله بودم که مادرم بیماری روحی پیدا کرد کسی که
✍روایت جذاب رفیق آهنربا قسمت دوم...
🔹گوسفند ها در حال چرا بودند من در حال آماده کردن چاله برای نشاندن درخت بودم پدرم تقریباً تمام کارهای صحرا را انجام میداد آب هم می گرفتم آب داری آبیاری درخت پسته با پدرم همکاری جدی داشتم مثل دوتا همکار بودیم.
🔸متأسفانه باز مادرم مریض شد مجبور شدیم برگردیم سهقریه شاه آباد ساکن شدیم انقلاب که شد به قول پدرم یک بچه حسابی شده بودم به من اطمینان داشت.
🔹برای خودم توی بچگی مردی شده بودم شهریور تولدمه تولد جنگ ایران و عراق هم هست جنگ عراق بر علیه ایران تقریباً با من هم سنُ ساله من از جنگ های قبل از انقلاب چیزی یادم نیست بزرگتر که شدم کم کم هوا کردم برم جبهه دو سه بار هم عزم و جزم کردم که برم به من می گفتند بچه ای منو بر می گردوندند پدر و مادر هم ایرادی نمیگرفتند.
🔸چون سرِکار بزرگ شده بودم کارهای مختلفی رو امتحان کردم توی چند کار استاد شدم کاری که بیشتر از بقیه کارها توش موفق بودم جوشکاری بود من مدرسه رو ول کرده بودم پیش داییم جوشکاری میرفتم اون زمان طرحی بود به نام طرح کاد دانش و کار بچه های دبیرستانی برای اینکه کاری یاد بگیرند هفته ای یک روز می رفتن جایی کاری یاد بگیرن چند تا از بچه ها هم سن و سال من بودند اومدند پیش من جوشکاری با هم کار میکردیم.
💢ادامه دارد...
#شهید_محمد_استاد_حسینی
@shahidan_kerman
شهدای کرمان
✍روایت جذاب رفیق آهنربا قسمت دوم... 🔹گوسفند ها در حال چرا بودند من در حال آماده کردن چاله برای نشا
✍روایت جذاب رفیق آهنربا قسمت سوم...
🔸اگه روز عاشورا از دستگاههایی که برای مراسم روز عاشورا ساختن بپرسید یادی از من خواهند کرد سن سال زیادی نداشتم کار جوشکاریم خوب بود همراه بچههایی که برای طرح کاد می اومدن طرح هایی که حاج عباس غفاری داییم و علی محمد حسن برای مراسم امام حسینی می دادند رو می ساختیم.
🔹بازار شام از همه چیزهای که می ساختیم طویل تر کاخ یزید و ابن زیاد از همه بلند تر و باشکوه تر تنور خولی سوزناک بود و خرابه شام اشک آورتر بود.
🔸مادر حسن اسمش رقیه بود و مادر من سکینه نام سکینه و رقیه چقدر غمناک است سکینه آدم یاد وداع عصر عاشورا و رقیه آدم یاد خرابه شام می اندازد.
🔹حسن بچه یتیم بود خدا چه صبری به مادرش داده بود چند تا بچه قد و نیم قد رو بزرگ میکرد هم براشون مادر بود هم پدر برادر کوچکشون که می خواست به دنیا بیاد پدرشون چند روز مرخصی خواست بهش ندادن مجبور شد کار صحرا رو ول کنه بره سرِ چاه توی صحرای نعمتآباد افتاد توی چاه قطع نخاعی شد بعدا مُرد خدا رحمتش کنه.
🔸چند بار که رفتم و برگشتم خلاصه جبهه ای شدم سال ۶۴ عمرش تمام شد رسید به ۶۵ که رفتم جبهه دوره آموزشی نظامی فشرده ای توی جنگل گز مولا نزدیک اهواز بهمون دادند رفتیم فاو عملیات والفجر ۸ تمام شده بود نیروهای عراقی هنوز توی شوک عملیات و از دست دادن شهر فاو بودند آتش بازی عراقی ها و ایرانی ها به شدت ادامه داشت گردان ۴۱۲ سه تا گروهان داشت یکی از گروهانها همیشه موضع انتظار بود دو طرفِ دعوا برای اینکه آمادگی خود را نشان دهند یکسره به روی طرف مقابل آتش بازی داشتند.
💢ادامه دارد...
#شهید_محمد_استاد_حسینی
@shahidan_kerman
شهدای کرمان
✍روایت جذاب رفیق آهنربا قسمت سوم... 🔸اگه روز عاشورا از دستگاههایی که برای مراسم روز عاشورا ساختن بپ
✍روایت جذاب رفیق آهنربا قسمت چهارم...
🔸روزی یکی دو بار برای ما مهمات می آوردند برای عراقیها قطعاً بیشتر خمپاره ۶۰ واقعاً نامرده اول میاد بعداً تَقیش بلند میشه اول خودش میاد بعداً صداش...
🔹تا اومدم بخوابم روی زمین خمپاره ۶۰ رسید قبلاً یه گلوله خورده بود روی سنگرمون حسابی پر خاک و خل شده بودیم ولی نمیشد از نماز دل کند ترس و دلهره را گذاشتم زیر پا رفتم بیرون از سنگر وضو گرفتم نماز خواندم.
🔸برمیگشتم که گلوله خمپاره ۶۰ پیش از اینکه به سنگر برسم رسید گلولههای سنگین وقتی میآیند تو یک مسیر منحنی حرکت میکند یک طرف گلوله معمولاً ترکشهای کوچکتری داره یک طرف ترکشهای بزرگتر...
🔹من زیر چتر ترکشهای کوچک گلوله خمپاره ۶۰ بودم چون خیلی به گلوله نزدیک بودم تمام ترکشهای اون رو خوردم ترکشهای ریز میزه چند ماهی سر کارم گذاشتن از جاهای مختلف بدنم خون می اومد...
🔸من دیگه چیزی نفهمیدم دردسر شده بودم موج انفجار گلوله روی من بیاثر نبود ولی موجی نبودم وقتی حالم بهتر شد داشتم خودم را میکشیدم توی سنگر که بچهها گفتند توی سنگر نیا ماشین الان میاد دنبالت...
💢راوی پدر شهید...
🔸خیلی پیش خدا التماس کردم سواد خوندن و نوشتن نداشتم که دعا بخونم فقط یادمه گفتم خدایا محمد خوب بشه از اینجا بریم نمی خوام جنازه شو از روی تخت بیمارستان ببرم بگذارند روی تخت بشورند خدایا محمد خوب بشه توی جبهه یا هر جای دیگه هر طور بشه اشکالی نداره...
💢شرح عکس...
🌹شهید رضا شیبانی...
🌹شهید محمد استاد حسینی...
🌹شهید محمود ندافیان...
💢ادامه دارد...
#شهید_محمد_استاد_حسینی
@shahidan_kerman
شهدای کرمان
✍روایت جذاب رفیق آهنربا قسمت چهارم... 🔸روزی یکی دو بار برای ما مهمات می آوردند برای عراقیها قطعاً
✍روایت جذاب رفیق آهنربا قسمت پنجم...
🔹وقتی گلو و بینیم شروع به خونریزی می کرد و راه تنفسی رو میبست میخواستم نفس بکشم به بخیه های که زده بودند فشار وارد میشد خیلی دردناک میشد وقتی خونریزی بند اومد همه رفتند استراحت کنند صبح که شد دکتر اومد گفت محمّد رو ببرین اتاق عمل بخیهها شو بکشیم....
🔸بابا هم اومد توی اتاق عمل دکتر بخیه ها را برداشت کمکم جای بخیه ها بهتر شد شروع کردم به حرف زدن وقتی حال من خوب نبود حال پدرم هم ناکوک می شد کشاورز بود توی باغچه جلو بیمارستان گشتی میزد با گلها حرف میزد و گلی میبوئید حالش بهتر می شد یک بار پدرم رفته بود بیرون داشت بر میگشت من از روی تخت بلند شدم توی آینه در حال نگاه به بینیم بودم مقداری دماغم تِو ورداشته بود کج و کور شده بود.
🔹پدرم خیلی خوشحال شد حالم بهتر شده بود مرخص شدم هر چند وقت یک بار می رفتم بیمارستان تعدادی از ترکش های بدنم را بیرون می آوردند...
🔸شهید محمد علیزاده خدا بیامرز به من میگفت محمد آهنی آهنربا به ترکشهای بدنم راحت میچسبید نمیافتاد.
🔹وقتی بیکار می شدم مثل شهید مهدی حسینی سوزنی برمیداشتم ترکش های کوچک توی پوست صورت و دستام رو در می آوردم مقداری خون میومد کم کم خوب می شد و درد اون برطرف میشد.
🔸وقتی پدرم اینا رفتن مکه بچه هامون رو رسیدگی میکردم تا برگشتند کارهای صحرا رو هم انجام میدادم پدرم تراکتوری خریده بود گاهی باهاش کار می کردم مدتی هم دِرِ آلومینیومی درست میکردم.
💢ادامه دارد...
#شهید_محمد_استاد_حسینی
@shahidan_kerman
شهدای کرمان
✍روایت جذاب رفیق آهنربا قسمت پنجم... 🔹وقتی گلو و بینیم شروع به خونریزی می کرد و راه تنفسی رو میبست
✍روایت جذاب رفیق آهنربا قسمت ششم...
🔹دوماد خالم کارگاهی داشت چند تا از بچه های طرح کاد می آمدند پیشم کمک میکردند گاهی هم اگر قفل ها مشکلی داشتن اونها رو درست میکردم یک بار قفل نویی بود آوردند که درست کنم بنده خدا قفل رو داد و رفت نمیدونستم چه کار کنم به یکی از شاگردا گفتم چه کار کنم حسن گفت قفل رو وِر هم بِکن قفل را باز کردم ظاهراً مشکلی نداشت گفتم این که مشکلی نداره گفت دوباره ببند قفل را دوباره سر هم کردم خوب شد یک فنر زیاد اومد.
🔸مهر ماه بود دل از مهر فرزند و پدری کندم دوباره رفتم جبهه برج ۹ آذرماه کل گردان را برای فریب دشمن و آوردن نیروی بیشتر با لباس نظامی فرستادن مرخصی قبل از عملیات کربلای ۴ وقتی اومدیم چهار پنج روز مرخصی بودیم با همرزمان رفتیم فِجگو خیلی بهمون خوش گذشت فجگو خیلی برامون خاطره داشت.
🔹وقتی می خواستیم برگردیم جبهه با چند نفر بیشتر برگشتیم از جمله محمود ندافیان سعید زینلی رو هوایی کردیم در آخرین فرصت های مانده به مرحله سوم عملیات کربلای ۵ خودشو رسوند.
🔸مرحله اول عملیات کربلای پنج تقریبا یک گروهان و از توی نیروهای گردان جدا کردند خیلی دلمون شکست از جمله من و محمد حسینی بچه حسین ملا بچه زاده خدا بیامرز محمد قُدرم قطرم قد کوتاه بودیم شروع عملیات توی آب با عمق زیاد بود از طرفی هم نیرو کم نداشتن گردان رو بعد از مرحله اول علمیات و کم شدن نیرو ترمیم کردند ما را بردن برای مرحله سوم عملیات جامانده های سفر به عملیات رسیدند.
💢ادامه دارد...
#شهید_محمد_استاد_حسینی
@shahidan_kerman
شهدای کرمان
✍روایت جذاب رفیق آهنربا قسمت ششم... 🔹دوماد خالم کارگاهی داشت چند تا از بچه های طرح کاد می آمدند پیش
✍روایت جذاب رفیق آهنربا قسمت پایانی...
🔸توی عملیات کربلای پنج قرار بود بصره را بگیرند ولی نشد با حسن پژوهی رفیق و همسایه بودیم توی جبهه چند بار با هم بودیم این بار تک تیرانداز گروهشون بودم یک گروه آرپیجیزن از چهار نفر تشکیل شده بود یک نفر آر پی جی زن دو نفر کمکی که گلوله می آوردند و یک نفر تک تیر انداز...
🔹عباس علیزاده چون شیر میغُرید و جلو میرفت هر لحظه نیروهای گروهان امام حسن در حال کاهش بودند نزدیک به درگیری تن به تن با نیروهای عراقی بودیم کسی جلودارش نبود نزدیک سنگرای نیروهای عراقی بودیم عراقی ها نارنجک اولی رو پرت کردند ترکشهاش به من نرسید.
🔸نارنجک دومی رو عراقی ها پرت کردن خیلی از ترکشهاش به من رسید پاهام داغون شده بود خون زیادی داشت از بدنم میرفت دو ساعتی زجر کشیدم شلمچه کویری هست روزهاش گرم و شبای سردی داره خون جاهای مختلف بدن رو با رفت و برگشت خود گرم میکنه درد و جراحت بود سرما قوزی بود بر قوز...
🔹توی گفتگوی خدا و پدرم توی بیمارستان شفای کرمان وقتی من و شفا دادند خدا بهترین هدیه را به پدرم داده بود به خانوادهام خبر دادند که بیاین برای دیدن شهدا و وداع آخرین در ایستگاه پایانی پسر عمهم حسین و محمد علی دم در منتظر بابا اینا بود.
🔸دست بابا رو گرفت انتظار شون رو میکشیدم ولی اول پیش من نیامدند اول به شهدای دیگر سر زدن بعضی شون شیمیایی شده بودند بعضی سوخته بودن دست و پا قطع هم بود نصف سر محمود ندافیان با ترکش گلوله توپ رفته بود.
#شهید_محمد_استاد_حسینی
@
shahidan_kerman