- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ــــ ـ بِھنٰامَت یا قاضـی الحاجات 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
زیارت عاشورا🌸
به نیابت از شهید احمد اسدی💞
پروردگارا
تو را به مهربانیت سوگند
چراغ هدایتت را کمی پایینتر بگیر
تا روشنی بخش راه نامشخصم باشد
نمیخواهم بدون راهنمایی تو
به جایی برسم که برگشتنم دشوار گردد و پشیمان شوم ...
مرا دریاب و به قلبم فرود آی
که این خسته دل
نیاز دارد نگاهت را
مهربانی و همراهیات را؛
آمین🤲
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در حیرتم که عشق از آثار دیدن است
ما کورها، ندیده چرا عاشقت شدیم؟!
#امامزمانم❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
#قلبها دریچه نفوذند
و آن که صادقانه نفوذ کند،
پایدار ترین مهمان است.
امام علی(ع)♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
جوانی را در برزخ دیدم که میگفت:
به برزخ بیایید، خواھید فھمید ھر
نفسی که به غیرِ #خـدا کشیدهاید،
به ضرر شما تمام شده است..!
#شیخرجبعلیخیاط
@shahidanbabak_mostafa🕊
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ خوبی ﮐﺮﺩﻥﻫﺎﯾﺖ
فقط برای خدا باشد، ﺩیگر ﻗﺪﺭ نشناسی
برایت اهمیتی ندارد. چون میدانی خدا
به جایِ همه، برایت جبران خواهد کرد! :)♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
مواظب چشمات باش نکنه
به چیزی نگاه کنی که اون
دنیا بگی اِی کاش کور بودم
#شهیدمحمدناظر🌸
#شهیدانھ
@shahidanbabak_mostafa🕊
وقتی داره دلت شور میزنه
یعنی از خدا دور شدی..!
پس نَفَس بکش
و با آرامش زمزمه کن
«الابذکراللهتطمئنالقلوب»♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
45.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر یڪ روز فڪر
شهـادت از ذهنت
دور شد و آن را فراموش ڪردی
حتما فردای آن روز را روزه بگیر.
شهیدمصطفیصدرزاده♥️✨
@shahidanbabak_mostafa🕊
.ء. خدایا شاهدی کھ لباس مقدس
سپاه را به این عشق و نیت به تن کردم
کهبرایِ من کفنی باشد آغشته به خون!
خدایا همیشه نگران بودم که عاملی
باشم برایِ ریخته شدن اشکِ چشم
امام عزیز . . اگر در این مدت بر این
نعمتِ بزرگ شکری در خور نکردم و یا
ازاوامرش تمردی نمودمبرمنببخش🤍؛
#شهیدتورجیزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
«خاطرات شهیدنوید»
همانا بندگان صالح خـــدا در میان شما مردم اند...
#شهیدنویدصفری💗
@shahidanbabak_mostafa🕊
بسم الله
دیشب نتونستم رمان بانوی پاک من رو خدمتتون بزارم. برای همین جبرانی شو الان خدمتتون ارسال میکنم🌸
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت شـصـت و هـفـتـم
وقتی بچمو دیدم دلم لرزید. یک دختر سفید پوست تپل که بی نهایت شبیه به لیدا بود. با بغض گرفتمش از پرستار و اشکام جاری شد.
نمیدونستم زندایی و زهرا کجان فقط میخواستم با بچه ام تنها باشم.
آروم تو بغلم خوابیده بود و دستای کوچولوش رو مشت کرده بود. دلم به حال دخترکم سوخت که قراره بی مادر بزرگ بشه.
منم که سررشته ای تو بچه داری نداشتم یا میسپردمش به مادرجون یا زندایی. دور مامان رو خط کشیدم چون بچه داری بلد نبود هه.
پرستار اومد بچه رو ازم گرفت و برد تا لباس تنش کنه و بهش شیرخشک بدن.
بمیرم برات دخترم که شیرمادر نمیخوری.
بمیرم برات دخترنازم که مثل پدرت محبت مادر نمیبینی اما عزیزدلم قول میدم برات پدرخوبی باشم.
قول میدم نزارم احساس کمبود کنی.
خبر فوت لیدا همه رو منقلب کرد و لرزوند.
سرخاکش همه میگفتن ای وای طفلی جوون بود.
طعم مادرشدن رو حس نکرد.
آخی بچه اش بی مادر چجوری بزرگ شه؟
زندایی به شدت حالش بد بود و هرروز راهی بیمارستان میشد. زهرا هم طفلی بخاطر نگه داری از مادرش جرات گریه و زاری نداشت.
البته میدونستم شبا تو اتاقش کلی گریه میکنه چون صبح هروقت میدیدمش چشماش پف داشت.
دایی انگار ده سال پیرتر شده بود و مادر جون و پدرجونم خیلی داغون شده بودن.
این وسط من دیگه با کسی حرف نمیزدم و همش دخترم تو بغلم بود و کناری مینشستم.
اسمشو گذاشته بودم محدثه چون میخواستم یک یادگاری از لیدا همیشه توخونه ام باشه.
تاچهلم یا خونه مادرجون بودم یا خونه زندایی.
محدثه فقط موقع عوض شدن ازم جدا میشد. غیر از اون همش تو بغلم بود.
انقدر خوشگل و خواستنی بود که همه دوسش داشتن. چشماش عسلی روشن بود منم دعامیکردم این رنگ بمونه رو چشمای ناز دخترم.
مراسم چهلم که تموم شد منم رفتم خونه ام. هرچی اصرار کردن که بمون، بچه میخواد عوض بشه و شیر بخوره و از این حرفا اما من قبول نکردم و رفتم خونه خودم.
باید همه چیزو یاد میگرفتم چون قرار بود تنهایی این دسته گل رو بزرگ کنم.
فکر به اینکه قراره تنهایی چه کارایی بکنم اذیتم میکرد. تا محدثه بزرگ بشه منم پیر میشم.
ولی فدای سر دخترم. بخاطرش از جونمم میگذرم.
تنها موجود دوست داشتنی دنیا فقط دخترم بود و بس.
مدتی که گذشت بیشتر کارا رو یاد گرفتم اما دیگه نمیتونستم همش توخونه باشم و سرکار نرم.
اونوقت با کدوم خرجی بچمو بزرگ میکردم؟
محدثه تقریبا دوماهه شده بود که فکری به سرم زد.
حالا که لیدا نبود و بچه منم بی مادر بود موقعیت مناسبی بود که از زهرا خاستگاری کنم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت شـصـت و هـشـتــم
محال بود قبول نکنه چون هم بچه خواهرشو دوست داشت هم جوری که تو این مدت فهمیدم از من بدشم نمیومد.
عواقب کارو سنجیدم و پا جلو گذاشتم. اولین قدمم این بود که بهش زنگ بزنم و بگم باید باهاش حرف بزنم.
خیلی امیدوار بودم که قبول کنه.
_بله؟
_سلام زهرا. خوبی؟
_سلام ممنون خوبم. شماخوبین؟محدثه خوبه؟
_خوبیم مرسی. غرض از مزاحمت زهرا من باید باهات حرف بزنم.
مثل همیشه با آرامش و طمأنینه گفت:باشه موردی نیست فقط کجا؟کی؟
خوشحال شدم و گفتم:بیا خونه من. محدثه هم دلش گرفته.
یک لحظه سکوت کرد و بعد با من من گفت:اممم میشه بیرون ببینمتون؟
نفهمیدم چرا اما قبول کردم نباید بزارم این فرصت طلایی ساده از دستم بپره.
قرار که گذاشتم قطع کردم و رفتم سمت محدثه.
انقدر بچه آرومی بود که تو این مدت فقط دوسه بار گریه اش رو دیده بودم.
دوران بارداری لیدا که خوب نبود اما بچه فوق العاده آرومی به دنیا اومده بود. شاید بگن دروغه اما کپی برابر اصل لیدا بود.
آرامشش ازهمه بیشتر به لیدا شباهت داشت.
وقتی یادش میفتادم از خودم و رفتارام بیزار میشدم.
چقدر که اذیتش کردم، چقدر که کم توجهی کردم و اونم چقدر خانومانه تحمل کرد و چقدر مظلومانه از دنیا رفت.
شاید لحظه ای که بیهوش بود و بغلش کردم، مرده بوده تو بغلم.
دستی به صورتم کشیدم و محدثه رو آماده کردم تا بریم سرقرار زهرا.
هواخیلی سرد نبود آخرای تابستون بود اما بازم پوشوندمش و لای پتو گرفتم بغلم و ازخونه زدم بیرون.
تو ماشین بازم خواب بود. تو دلم کلی قربون صدقه اش رفتم.
از وقتی حس کرده بودم زهرا رو دوست دارم، احساساتم تغییر کرده بود و فهمیده بودم که چطور باید محبت کنم.
رسیدم دم پارک و نگه داشتم.از ماشین بیرون نرفتم میترسیدم بچه ام سرما بخوره.
گرفتمش تو بغلم و انگشتمو کشیدم رو گونه نرمش.
دقایقی گذشت که در باز شد و زهرا نشست تو ماشین. انقدر محو صورت معصوم و قشنگش بودم که نفهمیدم چه گفت.
_الوووو کجایین؟
خندید و من بیشتر محوش شدم.
_آقاکارن؟ لطفا از هپروت بیاین بیرون.
یک لحظه به خودم اومدم و گفتم:ب...ببخشید. بعد فوت لیدا اولین باره که اینجوری سرحال میبینمت.
محدثه رو ازم گرفت و گفت:وای قربونش بشه خاله. چطوری فرشته کوچولو؟ خوبی قربونت برم؟ دلم برات یک ذره شده عزیزدلم.
بعد رو کرد به من و گفت:چرا نمیارینش پیش ما؟ بخدا مامانم بعد محدثه همه امیدش این بچه است.
شبا هنوزم گریه میکنه. نمیتونه با نبودش کنار بیاد.
دستمو به علامت ایست گرفتم جلوش و گفتم:تروخدا زهرا این حرفا رو بیخیال میخوام یک حرف مهم بزنم. این گله و شکایتا بمونه واسه بعد.
منتظر نگاهم کرد و منم خیلی رک و پوست کنده گفتم:با من ازدواج میکنی؟
طفلی کپ کرد. چشماش گرد شد و گفت:چی؟؟؟؟
—همینکه شنیدی. حوصله توضیح و تفسیر ندارم. من و دخترم کسیو نداریم یا بهتره بگم خانومی مثل شما تو خونه من نیست که خانومی کنه و بچمو بزرگ کنه. باخودم فکر کردم دیدم کی از شما بهتر که بشه مادر دلسوز بچه من؟ هم خالشی هم...
_هم چی؟
تو چشماش نگاه کردم و از ته دلم گفتم:زهرا من دوست دارم.
بیشتر متعجب شد و چشماش گردتر شد..
میتونستم درکش کنم الان چه شوکه بدی بهش وارد شده برای همین ادامه ندادم دیگه.
آب دهنشو قورت داد و گفت:من دیگه...برم.
برای اولین بار بود که اینجوری ابراز احساسات میکردم. اصلا هم پشیمون نبودم. باید زهرا رو به دست میاوردم به هر قیمتی که شده.
محدثه رو ازش گرفتم و گفتم:رو پیشنهادم فکر کن. خیلی جدیم. سه روز دیگه ازت جواب میخوام.
باخداحافظی کوتاهی از ماشین پیاده شد و رفت.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت شـصـت و نـهــم
سه روز گذشت و روز جواب دادن زهرا بود.
تو این سه روز دل تو دلم نبود و از نگرانی رو پا بند نبودم.
محدثه بدخلق شده بود و همش گریه میکرد.
تا بغلشم نمیکردم آروم نمیگرفت. عادت کرده بود به من.دعا کردم به زهرا هم عادت کنه.
میدونم مادرخوبی برای بچه ام میشه.
همش دل تو دلم نبود که قبول نکنه.
اونوقت انقدر پاپیچش میشدم که بالاخره راضی بشه. من دیگه کوتاه نمیام.
هرطور شده باید زهرا رو به دست بیارم.
اینهمه انتظار بسه دیگه زهرا باید مال من بشه.
عصر روز سوم بهش زنگ زدم. بعد سه تا بوق برداشت.
_بله؟
_سلام خوبی؟
_سلام ممنون شما خوبین؟
_با من راحت باش زهرا. فکراتو کردی؟
یکم من من کرد و گفت:باید به خانوادم بگم.
_زهرا جان شما قبول کن اونا با من. فقط بگوکه با من میمونی تاخیالم راحت بشه.
سکوت کرد. منم یک ضرب المثل درباره سکوت شنیده بودم.
_میگن سکوت علامت رضاست زهراخانم. مگه نه؟
خندید و منم گفتم:قربون خنده هات. خیلی میخوامت دختر.
بازم سکوت کرد. منم یکی زدم تو دهن خودم که بی موقع باز نشه وچرت وپرت نگه. اه لعنت به تو کارن. میدونم الان زهرا لبشو به دندون گرفته ومعذبه.
_خب من با دایی حرف میزنم.
_فقط..من شرط دارم.
_ جانم بگو هرچی باشه قبول میکنم.
_هر چی؟؟؟
اینجوری که گفت تردید کردم و گفتم:نه والا با این لحنی که شما گفتی.
خندید و گفت:زیاد سخت نیست روز خاستگاری میگم. اگه دوست داشتنتون واقعی باشه چشم بسته قبولش میکنین.
همین الانم چشم بسته قبولت دارم خانمی.
هیچی نگفتم تا دوباره گند نزنم.
_باشه. کاری نداری؟
_نه. محدثه رو ببوسین.
_چشم خانم. مراقب خودت باش. خداحافظ.
_باشه. خدانگهدار.
خداحافظی که کردم از سر آسودگی نفس عمیقی کشیدم. خداروشکر زهرا دیگه مال من شد. خانمخونه ام، مادر دخترم، همسر من..
خیلی خوشحال بودم برای همین، همون روز رفتم شرکت دایی و باهاش حرف زدم.
اول اونم تردید کرد اما گفت:هرچی زهرا بگه. من حرفی ندارم.
بعد مکث طولانی که کرد گفت:اما...اینو بدون من لیدا رو با رضایت خودم فرستادم خونه تو. نمیخوام زهرا هم مثل لیدا...
از خودم بدم اومد با این حرف دایی. آره دایی جان قدر دخترتو ندونستم و باهاش خوب نبودم اما زهرا فرق داره. دوسش دارم و تا دنیا دنیاست نمیزارم کسی چپ نگاهش کنه.
_خیالتون راحت دایی جان.
اون روز قرار خاستگاری رو گذاشتیم برای دو روز آینده که دایی بتونه با اون حال زندایی براش توضیح بده که قضیه چیه؟!
هرچند بنده خدا زندایی هیچوقت منو مقصر مرگ دخترش ندونست و مثل پسر خودش باهام رفتار کرد.
اما الان شاید اگه بفهمه میخوام با زهرا ازدواج کنم نظرش عوض بشه.
خلاصه تا شب خاستگاری بازم دل تو دلم نبود.
هزار بار کت و شلوارامو پوشیده بودم و امتحانشون کرده بودم.
دفعه دوم بود میرفتم خاستگاری. اون دفعه از سر اجبار بود ولی این دفعه به میل و خواسته خودم بود.
چه تفاوتی بود بین این دو مجلس خاستگاری. چقدر امشب خوشحال بودم و حاضر نبودم این خوشی رو با هیچچیز دیگهعوض کنم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
🌸🕊:-")
ایشان یک جوان مداح و هیئتی بود...
جاذبه خوبی هم داشت و بسیاری از جوانان محل را به دور خودش جمع کرده بود. جوانانی که خانوادههایشان میگفتند اگر همراهی با حسین نبود شاید آنها به بیراهه میرفتند... 🍂
حسین به عنوان یک عنصر فرهنگی فعال ، خیلیها را جذب میکرد. فعالیتش در مسجد قمر بنی هاشم متمرکز بود. هر جوانی با ایشان برخورد میکرد جذب میشد. با جمعی از همین جوانان حلقههای صالحین را تشکیل داده بود. با جمعی از دوستان و هممحلهایها هیئتی به نام منتظران مهدی (عج) تشکیل داد و هیئت موفقی بود. من چند جلسهای رفتم و حال و هوای خالصانه بچهها واقعاً دیدنی بود...❤️
حسین در اندک فرصتی که به دست میآورد به خانواده شهدای مدافع حرم سری میزد....🍃
راوی پدر شهید
#شهیدحسینمعزغلامی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فقطیکبارڪافی استازتهدلخداراصداکنید.
دیگرمالخودتاننیستید؛مالاومیشوید...!
#شھیدامیرحاجامینی
@shahidanbabak_mostafa🕊
"بعدازشھادتآقامحسن؛دیدمعلیهمشمیوفته
میخواستمببرمشدڪتر…
شبمحسناومدتوخوابـمبھمگفت
خانم،علیچیزیشنیست..
منومیبینہمیخوادبغلمڪنهنمیتونہ!
بہنقلازهمسرشھید؛🥲
#شھیدانہ
ッ@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- اقایامامحسین!
بزارمحققبشهخوندنِمداحیِ
سلامآقا؛کهالانروبهروتونم(:🥺💔
#امام_حسینم
@shahidanbabak_mostafa🕊
دلتنگیمـٰانتَمـٰامنمیشود...!
مگرچگونہرفتہای !؟
#شهیدبابڪنورے
@shahidanbabak_mostafa🕊
خیلیافکرمیکنندگناهیعنۍ:
مقدساتوزیرپابزارنیارفتارشون
مانندمومناننباشہ...
یاعملنکردنبہاعتقاداتولۍنہ
گناهیعنۍ:👀 #ضربہزدنبہخودت
وخداازچیزۍکہبہتوضربہبزنہ
"ناراحتمیشہومنعمیکنہ''
#استادپناهیان🎙
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پشــت میــز نشینی یا مرگـــ؟!
#شهید_عباس_دوران
@shahidanbabak_mostafa🕊