eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گل ، بو؎ بہشت را ز احمد دارد این بو؎ خوش از خالق سرمد دارد گویند که گل عطر محمد دارد نور و شعف از وجود احمد دارد ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[در شب هـاۍ سرد زمستان بدون بالش و زیرانداز مـےخوابید وقتـے اعتراض مۍکردیم مـےگفت باید این بدن را آمـٰاده ڪنم باید عادت کند ڪھ روزگار طولانـے در خاڪ بماند] 🧡 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[دلم‌شہادت‌میخواهد مردن‌راڪہ‌همہ‌بلدن من‌دلم‌ازاین‌تابوت‌هامیخواهد ازهمین‌هاڪہ‌بوے‌عشق‌میدهد بالاےدستان‌عاشقـان] @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالـم بہ جز نگـاهِ تـو بهتر نمےشود يک روز بدون ذکرِ حسين سر نمےشود مےگریَم از براے حرم رفتنم حُسين نابرده رنج گنـج مُيسـَر نمےشود ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
حالـم بہ جز نگـاهِ تـو بهتر نمےشود يک روز بدون ذکرِ حسين سر نمےشود مےگریَم از براے حرم رفتنم حُسين ن
-‌چِہ‌بَࢪڪَتے‌دٰاࢪد‌'! دوست‌دٰاشتَنَت‌حُسیـن‌... هَࢪچِہ‌دِلَم‌ࢪا‌خٰالے‌مے‌ڪُنَم‌،‌بٰاز‌پُࢪ مے‌شَوَد‌اَز‌تو پَنـٰاھ‌‌هَمِـہ‌بـےپَنـٰاهـٰا‌تـویـے ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام .. ثوابش میرسه بهشون اونایی که از دنیا میرن دستشون از دنیا کوتاه هست و منتظره جاماندگان هستن که براشون صلواتی یا فاتحه ای بفرستند . خیرات خیلی ثواب داره از طرف رفتگانتون به هیت مثلا کمک کنی یا فقیری .. حواستون حساب کتاب خدا دقیق هست همینطور که به کوچترین ثواب حسنه میده به کوچکترین گناهان هم رسیدگی میکنه که خودتم خبر نداری این گناه هست
دوستان عزیز .. همین الان خدمتتون بگم که برای نیمه شعبان قرار هست به مادره شهید مصطفی صدرزاده از طریق کانال کمکی کنیم که به فقرا کمک کنند چون خودشون هر ماه کمک میکنن به نیابت از شهید مصطفی راهشون رو ادامه میده 🌸 لطفا تو این چند هفته که مونده هر هفته ۱۵ تومان جدا بزارید به نیابت از رفتگان یا خودتون یا برای حاجت روا شدن که کمک کنیم به مادر شهید مصطفی که إن شاء الله باهاش خرید کنن برای نیازمندان 🌸 فقط خوننده نباشید انجام بدید 😉
چرا درکی نداری ؟؟ خب یه روز پدرتون کنارتون بود و حضور داشت حرف میزد کار میکرد وجود داشت ولی الان دیگه نیست .. و چرا باور نمیکنی ؟؟ چون زندگی مث یه خواب هست و همش احساس میکنی خواب بوده برات .. انسان بعد مرگ میفهمه که همه ی زندگی تو یه خواب یک ساعته خلاصه شده و برای ما مثلا ۶۰ سال گذشته قدر بدونیم و غنیمت بشماریم چون سخته با اعمال و پرونده خالی بری
حتی تا مسافرت هم که میریم فکر هستیم که جیب خالی نریم و پول کافی ببریم .. برای آخرتومون که دیگه جایگاهمون رو برای همیشه انتخاب میکنیم با اعمالمون باید حساس باشیم 💔
۱ . به چی فکر کردی که دلت گرفته ؟؟ حالا همونو بسپار به خدا و تموم ۲ . هستم ولی خب درگیرم همش بیکار نمیشم من اینقد ذهنم مشغول هست که نمیتونم حرف بزنم ولی شما سوال بپرسید در موردش صحبت میکنم ۳ . سلام شما بخاطرش اینترنت مصرف میکنید رایگان که نیست فیلمی که محتوا خوبی نداره دیدن هم نداره
بستگی به ذهنش داره یکی هست کاملا از نظر ذهنی درک بالایی داره یکی هم هست نه .. کسی که از لحاظ ذهنی کامل هست خدا رو خوب میشناسه و رو رفتار و اخلاقش کار میکنه ولی یکی هم هست ۱۶ سالشه ولی هنوز تو فکره خوشگذرونی ها بیجا هست درکش از زندگی گشت و گذار و اتفاقات دنیوی هست یعنی با توجه به دوستانش و فضا مجازی پیش میره .. درک بستگی به خودمون داره چه راه و مسیری رو انتخاب کردیم 🌸
۱ . سلام خوش اومدی إن شاء الله حاجت روا بشی دعوت شهید هستی 🌸 ۲ . مشکلی نیست ۳ . اینم که همونه ۴ . سرما خوردگی مگه چیه که کسی صداتو بشنوهه ؟؟ خوب میشی دیگه دل گرفتن نداره 😅 بزار به سن ما برسی اینقد فکر میاد سراغت که این چیزا برات هیچ حساب میشه . زندگی تازه از ۲۵ به بالا شروع میشه برای انسان و فکر و غیره 😅
۱ . سلام شب بخیر خدا رو شکر الحمدالله 🌸 ۲ . سلام خب شما که ضرر نکردین بخاطر شهید بابک تلاش کردی ونمرت شد ۲۰ این خودش یه انگیزه بوده دیگه . و ناراحت نشید به موقعش هم سره مزار شهید میرید زندگی در آینده اتفاق های خوبی هم برای انسان رقم میزنه . چیزی که نشه غصه نداره شما به حرف پدرت گوش کن خودش یه ثواب هست و اجر داره
۱ . سلام آره میشه إن شاء الله حاجت روا بشید ۲ . نه حرام نیست ۳ . میزارم هر کی دوست داشت بخونه نمیشه حتی برای کارهای ثواب کسی رو تو عمل انجام شده قرار بدیم خودم میخونم اول از همه
۱ . سلام سن هم خب ۲۵ بالا هستم دیگه مهم نیست خیلی سن من چون دوست دارم از ثانیه ها استفاده کنیم برای بالا رفتن معلوماتمون ۲ . سلام إن شاء الله از فردا میگم مدیر تبادل قرآن بزارن هر روز
۱ . این بنده خدا هم برای تیم کشورش تلاش کرد و بازی برد و باخت داره ۲ ‌. در صورتی که لرزه به تنت بندازه و از خود بیخود بشی و اینکه جلوی نامحرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ودر نھایت؛شب‌جمعه ها قلبم به سمتِ تو می آید...! تویی‌ڪه تمامِ زندگانی من‌هستی حسین جان علیه‌السلام..🫀
رمان زیبای قسمت پنجاه و پنجم _.... تا دیروز که حالت بد بود ولی با این حال وقتی با بقیه بودی، میگفتی و میخندیدی.تو آدمی هستی که هرچی برات سخت تر میشه، شوخی و خنده هات میشه. روزهایی که محمد نبود،.. امین بیشتر به خونه ما میومد.حتی با باباومامان طوری رفتار میکرد که اگه کسی میدید متوجه نمیشد داماد خانواده ست. باباومامان هم دقیقا همون رفتاری که با علی و محمد داشتن،با امین هم داشتن. اما روزهای نبودن محمد حتی با حضور امین هم به سختی میگذشت... هرکسی تو زندگی آدم خودشو داره... من متوجه بودم.امین مثل جوجه ای بود که هر روز پر جدیدی درمیاورد تا آماده ی پرواز بشه. روزها میگذشت... هوا بوی پاییز داشت.یک ماه از رفتن محمد میگذشت.یه روز امین اومد خونه ما.چشمهاش مثل همیشه نبود.رفت تو اتاق من و صدام کرد. وقتی تو اتاق دیدمش پشت در خشکم زد.چشمهای امین نگران بود.اولین چیزی که به ذهنم اومد محمد بود.با جون کندن گفتم: _محمد؟! افتادم روی زمین.امین سریع اومد پیشم.گفت: _زخمی شده. شنیده بودم وقتی میخوان خبر شهادت کسی رو بدن،اول میگن زخمی شده.به چشمهای امین خیره شدم تا بفهمم واقعا مجروح شده یا داره مقدمه چینی میکنه. امین منظور نگاهمو فهمید.گفت: _واقعا زخمی شده.الان بیمارستانه. -تو دیدیش؟ -آره.بیهوشه...من نمیتونم به بابا و مامان و خانمش بگم.تو بگو. با ناله گفتم: _آخه چه جوری بگم؟ امین سرشو انداخت پایین. گفتم: _اول باید خودم ببینمش. سریع آماده شدم.تا بیمارستان خداخدا میکردم کابوس باشه،خداخدا میکردم محمد حالش خوب باشه،به هوش باشه.به اشکهام نگاه کنه و بگه بچه شدی.زیر لب امن یجیب میخوندم. امین راهنمایی م میکرد تا رسیدیم به بخش مراقبت های ویژه. از پشت شیشه نگاهش کردم. واقعا محمد بود!! مجروح بود!! بیهوش بود!! کلی دستگاه بهش وصل بود!!!اشکهام جاری شد.دیگه نتونستم ببینم.چشمهامو بستم و گفتم: _یا زینب(س).... افتادم رو زمین.امین پشتم بود.منو گرفت که نیفتم. کمکم کرد روی صندلی بشینم.یه لیوان آب آورد برام.نگاهش کردم.با التماس گفتم: _حالش چطوره؟ خودم هم نمیدونستم دلم میخواد واقعیت روی بگه یا نه... امین گفت: _سه ساعت پیش که با دکترش حرف زدم گفت جراحی کردن ولی باید منتظر بود...اگه همینجا هستی و حالت خوبه میرم دوباره میپرسم. با اشاره ی چشمهام بهش گفتم بره.نمیدونم چقدر طول کشید،اومد.گفت: _همون حرفهای قبلی رو گفتن.هنوز فرقی نکرده..ان شاءالله به هوش میاد....کی میخوای به باباومامان بگی؟ -نمیدونم...نمیتونم یاد حرف محمد افتادم،قبل رفتنش.. نگو نمیتونم.. از بخواه کمکت کنه.... از صمیم قلبم از خدا خواستم کمکم کنه.بلند شدم.امین با تعجب نگاهم کرد.گفتم: _بریم خونه. وقتی رسیدیم خونه بابا هم اومده بود.علی هم بود.امین تو خونه نیومد. نمیدونستم چجوری بگم.نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو هال.یه نگاهی به هر سه تاشون کردم و سرمو انداختم پایین. علی با نگرانی گفت: _امین حالش خوبه؟ با اشاره سر گفتم آره.مامان گفت: _یا فاطمه زهرا(س)...یا زینب(س) اشکم جاری شد.علی با ناله گفت: _محمد؟؟!!! سریع گفتم: _زخمی شده...بیمارستانه علی اومد نزدیک من و با التماس گفت: _راستشو بگو... -راست میگم...بیهوشه. یه نگاهی به بابا کردم.اولین باری بود که چشمهای خیس بابا رو میدیدم.قلبم داشت می ایستاد.علی گفت: _خانومش میدونه؟ با اشاره سر گفتم... نه. دلم میخواست بمیرم ولی محمد زنده بمونه. باباومامان و علی رفتن بیمارستان. من و امین رفتیم دنبال مریم.با مریم تماس گرفتم، گفت خونه خودشونه... خوشبختانه مامانش پیشش بود و میتونست بچه ها رو نگه داره.بهش گفتم آماده بشه بیاد پایین.میخواستم ضحی نفهمه.مریم فهمیده بود.سریع اومد پایین.تا نشست تو ماشین با نگرانی گفت: _محمد خوبه؟ نمیدونستم چجوری بگم. -زخمی شده.بیمارستانه. گریه ش گرفته بود. -حالش چطوره؟ با اشک گفتم: _ببخشید اینجوری میگم...خوب نیست. تا رسیدیم بیمارستان دیگه هیچی نگفت.وقتی رسیدیم،مامان و بابا و علی اونجا بودن.مریم رفت سمتشون و به شیشه نگاه کرد.سرش رو گذاشت رو شیشه و آروم محمد رو صدا میکرد و اشک میریخت. رفتم پیشش و... نویسنده بانو